به گزارش همشهری آنلاین، نسبت به درد دیگران بیتفاوت نبودند و دوست داشتند هر آنچه از دستشان ساخته است برای کم کردن درد و رنج محرومان انجام دهند. در سیل و زلزله و حوادث این چنینی آرام نگرفتند. داوطلبانه پیشقدم شده و برای خدمت به همنوع راهی دور و نزدیک شدند. این چنین شد که در همین راه جان شیرینشان را هم فدا کردند. در ادامه پای صحبتهای خانواده و دوستان تعدادی از شهدای جهادگر نشستیم.
خیلی دیر فهمیدیم که در اردوهای جهادی چه رشادتها و ازخودگذشتگیهایی انجام میداد. هر وقت به اردوی جهادی میرفت استرس تمام وجود من را میگرفت. میپرسیدم مادر شما کجایی که در دسترس نیستید. جواب میداد به اردوی راهیان نور میروم. نمیخواست حتی ما که خانوادهاش هستیم بدانیم که او در چند نوبت و چند شیفت بهطور خستگی ناپذیر برای رفع محرومیتها در روستاها کار و تلاش میکند. عمیق و طولانی نماز میخواند جوری که سجادهاش هیچ وقت جمع نمیشد. از اینکه سرزده به اتاقشان برویم خجالت میکشید. آنقدر بیسرو صدا بود که بیشتر وقتها متوجه نبودم در اتاقش است. گاهی که برای برداشتن وسیلهای به اتاقش میرفتم میدیدم در ساعتی که نزدیک به اذان هم نیست و مناسبتی هم ندارد روی سجاده نشسته است. مفاتیح و صحیفه و قرآن بهدست میگرفت. آرام نجوا میکرد و اشک میریخت. وقتی اتفاقی او را در این حال میدیدم به حال خوشی که با خدای خودش داشت غبطه میخوردم، اما او خیلی خجالت زده میشد و زودتر از آنکه دلش میخواست سجادهاش را جمع میکرد.
پسرم در ۱۳ سالگی جهادی شد و هر وقت میپرسیدیم کجایی و چه میکنی و چرا نمیآیی به یک جمله اکتفا میکرد: بعدها میفهمید. نوجوانی بود که تجربه کردن را دوست داشت. خیلی زود با بقیه میجوشید و برای کارهای سخت داوطلب میشد. در مدرسه معلمی از کمک به محرومان گفته و داوطلب طلبیده بود امیر دست بالا برد و خیلی زود فهمید در کلاسی که در آن ۲۰نفر نشستهاند فقط دست او بالا رفته است. از همینجا بود که انگار راه او از بقیه جدا شد. خصلت داوطلب شدن هم در پسرش ماندگار شد و تا آخرین روز عمر کوتاهش آن را با ویژگی دیگری تاخت نزد. بودن در جمع جهادیها انرژی زیادش را مضاعف میکرد. کم کم با گروههایی آشنا شد که از محلههای جنوبی تهران پا را فراتر گذاشته بودند و برای کمک به نیازمندان راههای طولانیتری میرفتند. با همان سن کمی که داشت مواد غذایی بستهبندی میکرد. تهیه فهرست رسیدگی به نیازهای بعدی هم با او بود. کم کم دیدیم در کنار ارزاق بستههایی از داروهای مختلف برای بیماران نیازمند تهیه میکند. گاهی اتفاقی عکسهایی از او میدیدیم که در آنها درست مثل یک کارگر ساختمانی لباس پوشیده بود و مشغول پرکردن سیمان یا حمل آجر بود. آن اوایل هر بار که به این سفرهای جهادی میرفت پیش خودمان میگفتیم این بار آخر است و پسر مهندسمان میآید و پای درسهایش مینشیند. درسهای دانشکده مکانیک را پشت هم پاس میکرد اما از آمدن و یکجا نشستن و بیتفاوت شدنش بهکار جهادی خبری نبود.
اردوی جهادی، مدرسه خودسازی حسین بود. خیلی کم حرف بود اما حرفهای حسابش هیچ وقت جواب نداشت. یکی از دوستانش تعریف میکرد: «با حسین شوخی داشتم. یکبار بعد از خستگی یک کار طولانی به او گفتم با ساختن این ساختمانهای نیمه کاره محرومیت از مملکت زدوده نمیشود. حسین لبخند زد و گفت: ساختمان را که همه میتوانند بسازند. ما این کار را میکنیم و این سختیها را میکشیم که آدم بسازیم. از دیگران میخواست برایش دعا کنند که مرگش شهادت باشد. میگفت اگر اینطور نباشد همه ما بیچارهایم. هیچ وقت از کار سخت گله نمیکرد. خودش را خاص جلوه نمیداد و بیسرو صدا با همه زحماتی که میکشید در دانشگاه خواجه نصیرهم واحدهای دشوار مهندسی مکانیک را پاس میکرد. واضحترین ویژگی حسین بیادعا بودنش بود. کارهای سخت را بیسر و صدا انجام میداد. بعد از اینکه در یک سانحه رانندگی در مسیر روستای صعب جهادگران آسمانی العبوری به شهادت رسید، قصد داشتیم برای مراسم کلیپی از تصاویر او تهیه کنیم و به زحمت ۲ یا ۳ عکس پیدا شد و آنها هم زمانی بود که او متوجه عکاس نبود و یا اینکه در یک عکس دسته جمعی دیده میشد. همیشه یک شعر را زمزمه میکرد که در مورد خودش مصداق پیدا کرد: ما سینه زدیم و بیصدا باریدند/ از هر چه که دم زدیم آنها دیدند/ ما مدعیان صف اول بودیم/ از آخر مجلس شهدا را چیدند.»
سید محمد نخستین بار در ۱۹ سالگی عازم اردوهای جهادی میشود و بعد از آن دیگر برای رسیدن روز اعزام بعدی لحظه شماری میکند. در مورد جایی که میخواستند بروند سؤال و جواب نمیکرد در نتیجه توضیح زیادی نداشت به خانواده بدهد بهعنوان مثال میدانستند در روستاهای دورافتاده کرمان است یا مثلا برای ساخت یک مسجد یا مدرسه به روستایی در یاسوج رفتهاند. بار آخر که میرفت فقط این را میدانستند که عازم کرمانشاه است. دوستانش میگفتند در اردو در ۲ شیفت کار میکرد. میخواست خودش را برای روزهای سخت دفاع از حرم و مبارزه با تکفیریها در سوریه آماده کند. سیدمحمد در سانحه تصادف در یکی از روستاهای توابع کرمانشاه و در راه خدمت به محرومان به شهادت رسید. شرکت در این اردوها برای او حکم جهاد را داشت و در آن بهخودسازی میپرداخت. حتم دارم که با وجود پرهیز از گناه و خدمتهایی که داشت حالا در رکاب اهلبیت(ع) جهادگران آسمان است و راه او را جوانهای خلف دیگر ادامه میدهند.
با این حال پاکبان پیر محلهشان هر شب لحظه شماری میکرد تا به سیدمحمد برسد. میدانست این بسیجی ۲۱ ساله خوش معاشرت هر قدر هم که خسته باشد به استکانی چای فوری مهمانش میکند و بعد تا سحر هم پای او کمر خم میکند به جمع کردن عکس روی زمین افتاده نامزدهای انتخاباتی و هر چیز دیگری که جماعت پر شور چند ساعت پیش، روی زمین انداخته و رفتهاند. دوستان سیدمحمد حسینی بیمقدمه میگویند او لایق شهادت بود و به آرزویش رسید.
۱۲ ساله بودم که برادرم به شهادت رسید. بهدلیل سن کمی که داشتم خاطرههای خیلی زیادی از او ندارم. در درسها کمک حال من بود. خیلی راحت به اطرافیانش کمک میکرد. یادم هست که برای نماز جماعت مدام به مسجد میرفت. همه میآمدند اما او بعد از نماز هم در مسجد و در کنار دوستانش میماند. جهاد او هنوز در این روستاها ادامه دارد. به برکت شهادت برادرم هر سال اقوام بازاری ما دست به جیب میشوند. بیشترشان بنکدار مواد غذایی هستند. کسی که معتمد همه ماست در این بازارها میچرخد و از بازاریها برای کمک به پشت کوهیها دعوت میکند. در ماه رمضان ۵ کامیون راهی این روستاها شد و این کمکها بعد از شهادت برادرم هنوز هم ادامه دارد.
محمد علی در اردوی جهادی روستای پشت کوه فریدونشهر، وقتی متوجه می شود یکی از دوستانش در رودخانه افتاده، با وجود ترسی که از آب آن رودخانه وحشی داشت پاهایش را دراز میکند تا دوستش دستاویزی برای نجات پیدا کند. به این ترتیب خودش هم به آب کشیده میشود. کمی بعد دوستش با کمک تنه درختی به ساحل رودخانه کشیده شد و نجات پیدا کرد، اما اثری از محمد علی نبود.