هفتهنامهی همشهری دوچرخه-سیدسروش طباطباییپور: وقتی کلهی صبح، دکمهی «جی» را زدم، جناب آسانسور بهجای اینکه مرا تحویل طبقهی همکف بدهد، عشقش کشید و بعد از تکانی شدید، جایی بین طبقهی دوم و سوم، ایستاد. صدای زنگ خطر و داد و فریادهای من هم نیمساعتی طول کشید تا به گوش مدیر ساختمان و اهالی خفته در خانههایشان برسد؛ اما بالاخره رسید و از اسارت، آزاد شدم.
قصهی اسارت نیمساعتهام را در آسانسور با کلی آب و تاب در کلاس انشا خواندم و از ترسها و نگرانیها، و البته عرق ریختنها و بیتابیهای خودم در کابین آسانسور گفتم. کلاس سراپا گوش شده بود؛ اما در آن میان، قیافهی توی فکر عرفان شمس، بغلدستی محبوبم، توجهم را به خودش جلب کرد. حتی وسط خواندن، برقی توی صورتش پرید که حدس زدم یک قطره اشک ریخته.
این موضوع برای آقای اردستانی هم مهم شد. وقتی سر جایم نشستم، آقای اردستانی، به عرفان گفت: «شمس! چیزی شده، پَکَری؟»
عرفان سعی کرد از پاسخدادن فرار کند؛ اما گیر آقا، سهپیچ بود. عرفان گفت: «آقا! یاد بابا افتادم.» همهی کلاس پر از سکوت شد. دو سال پیش، بابای عرفان به رحمت خدا رفته بود؛ البته نمیدانستیم چرا. آقا گفت: «خدا رحمتشون کنه؛ اما مگه بابای تو هم توی آسانسور گیر کرده بود؟»
بغض عرفان ترکید. او را در آغوش گرفتم. سرش را روی شانهام گذاشت. بعد از چند ثانیه، گفت: «بابا سالها اسیر بود. وقتی از سختیهای نیمساعته در کابین آسانسور شنیدم، دلم خیلی برای بابا سوخت. برامون تعریف کرده بود اوایل اسارت، فقط ششماه در سلول انفرادی بوده...»