به گزارش همشهری آنلاین، گفتوگو با بابک حمیدیان یکی از پروژههای قدیمی مجله بود که هربار به دلیلی به نتیجه نمیرسید. وقت خالی او و زمانبندی تولید محتوای مجله با هم جور نمیشد و فرصتی برای قرارگذاشتن پیش نمیآمد. از مصاحبهی سردستی و شتابزده هم نه ما راضی بودیم و نه خود حمیدیان از آن لذت میبرد. اینبار اما چند روز مانده به شروع نمایش میسیسیپی نشسته میمیرد که حمیدیان در آن یکی از نقشهای اصلی را بازی میکند و چند روز بعد از شروع اکران هیهات و چند روز قبل از اکران سیانور پای حرفهای حمیدیان نشستیم و با او زندگی و حرفهاش را در چند سال اخیر مرور کردیم. حمیدیان از بازیگران پرکار سینما با نقشهای متنوع است که در ۳۵ سالگی، تقریبا ۳۵ فیلم در کارنامهاش دیده میشود و در کنارش در تئاتر و تلویزیون هم حضوری پررنگ داشته است. در این سالها، هم در فیلمهای مهمی مثل بادیگارد بازی کرده و هم در آثار بحثبرانگیزی مثل استراحت مطلق. در داستان خانوادهی فرشچی که هنوز در ایران اکران نشده دوباره تجربهی بازی در یک کمدی را تجربه کرده و در سریال بیمار استاندارد سعید آقاخانی هم یکی از نقشهای اصلی را بر عهده داشته. حمیدیان با وجود علاقهاش به تجربهی بازی در نقشهای متعدد و رسیدن به این هدف، دل خوشی از جایگاهش در سینمای ایران ندارد و دل پری از بیتوجهیها و بیمهریها دارد. در یک عصر پاییزی سال ۱۳۹۵ در میان گلدانهایی که حیاط خانهاش را پر کردهاند از حسرتهایی میگوید که مجبور شده با آنها کنار بیاید و به انگیزههایی اشاره میکند که کمک میکند همچنان سرپا بماند.
میخواهم گفتوگو را با فلاشبکی به یک تصویر شروع کنیم. به حدود شانزده سال پیش وقتی در خیابان ولیعصر، زیر پل همت، منتظر بودید تا همراه عوامل فیلم قدمگاه برای فیلمبرداری به نطنز بروید و نمیدانستید که رضا کیانیان هم قرار است همبازی شما در این فیلم باشد. آن زمان جوان کمتجربهای بودید که وقتی دیدید رضا کیانیان سمت شما میآید هیجانزده شدید. میخواهم بدانم آن جوان مشتاقی که آن روز در خیابان ولیعصر منتظر ماشین بود و از دیدن رضا کیانیان خوشحال شد، با بابک حمیدیانی که الان در حیاط خانهاش نشسته چقدر تفاوت داشته؟ وقتی خودتان به آن دوران برمیگردید و گذشته و حال را کنار هم میگذارید تغییری حس میکنید؟
بابک حمیدیان: اگر بخواهم خیلی رک جواب بدهم از پروندهام در این چند سال کاملا دفاع میکنم. از همان لحظهای که آقای کیانیان را از نزدیک دیدم و فهمیدم قرار است در فیلم قدمگاه همبازی باشیم، تا امروز که شانزده پاییز و بهار و تابستان و زمستان دیگر را تجربه کردهام کاملا از خودم راضیام. قطعا سنم بیشتر شده، کتابهای بیشتری خواندهام، سفرهای بیشتری رفتهام، نقشهای سختتری بازی کردهام و در موقعیت حرفهای سینمای ایران جایگاهی به اندازهی خودم به دست آوردهام. حداقل به اندازهی یک اتاقک یک متر در یک متر. با هر فیلم به این فضای کوچک یک پنجرهی جدید اضافه میکنم که نور بیشتری به آن تابیده میشود. بعضی وقتها این حجم نور چشمم را میزند و مجبور میشوم عینک آفتابی بزنم. بعضی وقتها هم دوست دارم مثل وقتی که در یک صبح زیبای پاییزی پردهی اتاق را کنار میزنی تا اتاق روشن شود، از وجود این نورهایی که از زوایای مختلف میتابند لذت ببرم. این نورها یادگار انرژی و جانی است که برای فیلمها گذاشتهام. این کلمهها را به معنای واقعیشان استفاده میکنم و نمیخواهم تمثیلی و شاعرانه به نظر برسند.
زمان فیلم قدمگاه دقیقا چند سالتان بود؟
حمیدیان: نوزده یا بیست سال.
اگر بخواهید در چند جمله آن جوان نوزده ـ بیستسالهی شانزده سال پیش را توصیف کنید چه تعابیری به ذهنتان میرسد؟ آن جوان چه امیدها و آرزوهایی داشت و چقدر خیالپرداز یا واقعبین بود؟
حمیدیان: الان نسبت به آن دوران تلختر شدهام. نگاهم به حرفهام عمیقتر شده. الان سینما بخش اعظمی از زندگیام است و بیشتر آن را میشناسم. در نوزدهسالگی هم هیجان داشتم و هم غرور. تئاتر میخواندم و کاری که به من پیشنهاد شده بود با درسم سازگاری داشت. از آنهایی نبودم که مثلا دانشجوی الکترونیک باشند و سر از تئاتر دربیاورند.
دقیقا به چه آرزوهایی فکر میکردید؟
حمیدیان: مثل هر دانشجوی تئاتری در آن سن دوست داشتم روی سن بروم و مخاطب تشویقم کنم. دوست داشتم در سینما بازی کنم و عکسم را روی سردر سینماها ببینم. میخواستم به پدر و مادرم بگویم اینهمه سال سرمایهگذاری روی پسرشان به ثمر نشسته. میخواستم آدمی باشم که به یک رؤیای دستنیافتی میرسد و به سراغ رؤیاهای بزرگتر میرود. بشر همیشه آرزو داشته پرواز بکند و از همان موقع فکر میکردم حضور در صحنهی تئاتر یا سردر سینما میتواند یک جور پرواز و رسیدن به یکی از رؤیاهای انسان باشد. منتها رسیدن به این رؤیا مقدمات ثابتی دارد. پشتکار، تلاش، خواندن و دیدن و سفرکردن. یادگرفتن از بزرگترها و خواندن تئوریهای پیشکسوتها. من هم مثل خیلیهای دیگر سعی کردم اینها را رعایت کنم. ولی باور داشتم که باید به این چیزها وفادار باشم و همیشه خودم را رشد بدهم. به همین دلیل الان در ۳۵ سالگی وقتی به پشت سرم نگاه میکنم، از این شانزده سال رضایت دارم و فکرکردن به آن به من آرامش میدهم. البته هرچقدر مواجههات با سینما ژرفتر میشود رویههای بدتر آن را هم میبینی.
اینکه گفتید در گذر زمان کمی تلخ شدهاید محصول مواجهشدن با همین رویههای بدتر سینماست؟
حمیدیان: من به همهی آرزوهای آن جوان نوزده ـ بیستساله رسیدهام. مگر جوانی مثل من در آن سن چه میخواست؟ توانستم با آتیلا پسیانی آشنا شوم و در گروه تئاتر «بازی» رشد بکنم. توانستم برای اجرا به آلمان بروم و با موقعیتهای جدیدی مواجه شوم. بعد هم که در قدمگاه بازی کردم و افتادم در چرخ گوشت زیبای سینما که دریچهاش رشتههایی از من را بیرون داد که هرکدام نقشهایی بودند که در این سالها بازی کردهام. تلخترشدن چیزی نیست که فقط در من اتفاق افتاده باشد. فلاسفه و عرفا و روشنفکرها همیشه قایلاند به اینکه تو هرچقدر نسبت به پیرامونت آگاهتر میشوی، تحمل جهان برایت سختتر میشود. کسانی که در روستا زندگی میکنند چون با مظاهر شهری در تماس نیستند بیشتر عمر میکنند. برای اینکه طبیعت، ذات آدمها را بیشتر از زندگی شهری و کار حرفهای زلال نگه میدارد. سینما چون جنبهی ویترینی و فرش قرمز و مصاحبه و جایزه و شهرت هم دارد آدم را بیشتر از ذاتش دور میکند. اگر کسی در نوزدهسالگی به من میگفت شاید در آینده دیگر نتوانی به یک استخر عمومی بروی حرفش را زیاد جدی نمیگرفتم. الان اما به این خاطر که از بعضی لذتهای کوچک زندگی محروم شدهام احساس تلخی میکنم. مثلا دیگر نمیتوانم از تجریش به سمت راهآهن پیادهروی بکنم و موسیقی دلخواهم یا درسهای بابک احمدی یا شعر گوش بدهم و برای خودم در یک ایستگاه اتوبوس بنشینم و مردم را تماشا بکنم. تمام این چیزها الان از من گرفته شده. در نتیجه فکر میکنم کمی منزویتر شدهام. اصولا هم استعداد انزوا را داشتهام و خیلی در مناسبات روزمره شرکت نمیکنم. حتی بعضی از فیلمهای خودم را نمیروم سینما ببینم و راجع به همهشان مصاحبه نمیکنم. در یک دورهای فکر میکردم اگر در یک فیلم مهم بازی کنم، دیگر آن سال، سال من است. اما در این سالها به این نتیجه رسیدهام که هر سال چیز بهتری وجود دارد که روی خروجی یا اثر تو یک گردی از گذر سالیان میپاشد و با خودت فکر میکنی که ایکاش حداقل کاری کرده باشی که در آینده ماندگار بشود، نه اینکه گرفتار موجسواریهای مرسوم سینمای ما بشوی. به همین دلیل منظورم از تلخی این نیست که زندگیام تلخ است و از آن لذت نمیبرم. بلکه عمیقتر شدهام و حالا برای زمانهایی که میتوانستم صرف خودم بکنم و از دست دادهام حسرت میخورم.
بخشی از این محدودیتها طبیعی است. بههرحال شهرت نمیگذارد بازیگر دیگر مثل یک آدم معمولی زندگی راحتی داشته باشد و گاهی این وضعیت آزاردهنده میشود. اما میخواهم بدانم مواجهشدن با چهرهی عریان سینمای ایران چقدر در این تلخی یا عمیقشدن تأثیرگذار بوده؟ تصور اولیهای که از این سینما داشتهاید و شاید به یک اتوپیا نزدیک بوده حالا به چه تصویری تبدیل شده؟
حمیدیان: وقتی بعد از اینهمه سال و بازی در نقشهایی که اکثرشان آسان هم نبودهاند با چهرهی عریان سینما مواجه شدم به این نتیجه رسیدم که با تو به عنوان یک شیء برخورد میکند. هروقت تو را دوست دارد به جایی که دلش میخواهد میبرد، هروقت هم دوستت ندارد به تو بیاعتنایی میکند و دلسردت میکند. اگر بخواهم الان از آب گلآلود ماهی بگیرم باید به خاطرهی جشن خانهی سینما اشاره کنم. در این مراسم قرار بود من و مینا، همسرم، روی سن برویم و به جمعیت سلامی بدهیم. احسان کرمی پرسید چرا اینقدر خشک هستی. گفتم هیجانزده نیستم. برای اینکه دو سال است در این سینما نادیده گرفته میشوم. الان حرفم را تصحیح میکنم و میگویم سه دوره است که در جشن خانهی سینما نادیده گرفته میشوم. سه دورهای که تقریبا در آنها نُه فیلم داشتهام. فیلمهایی که برای هرکدامشان تحلیل دارم و متن نوشتم و پارتیتورشان کردهام.
منظورتان فیلمهایی مثل هیس! دخترها فریاد نمیزنند یا نیمرخها است؟
حمیدیان: مهمترین مثالهایش میشود بغض، چ، هیس! دخترها فریاد نمیزنند، استراحت مطلق، نیمرخها، شکاف و چند فیلم دیگر. نقشهایم در این فیلمها اصلا با هم قابل مقایسه نیست. اما چهرهی عریان سینما باعث شده تلاشهایم در آنها نادیده گرفته بشود و احساس کنم با من مثل یک شیء رفتار شده. هیئت داورانی که در طول سال همکارانت در فیلمهای مختلف هستند و به آنها احترام گذاشتهای و از آنها احترام دیدهای، وقتی در موقعیت قضاوت و داوری قرار میگیرند برایشان تبدیل میشوی به دشمن پشت دروازهها. در مورد فیلم چ هیئت داوران آن سال خودشان میدانند که چه کردهاند. دو ـ سه نفر از آن جمع هروقت من را میبینند میگویند ما را حلال کن! هرکدامشان پیشکسوتهایی هستند که کلی اسمورسم دارند و برایم قابل احتراماند. اگر میگویم تلخ شدهام یکی از دلایلش همین برخوردهاست. یک بازیگر جوان در طول سه دوره قضاوتشدن با نُه فیلم چقدر باید تنوع رفتاری و کیفیت بازیگری از خودش نشان میداده؟ من سعی کردهام متفاوت باشم. همین الان حاضرم این نُه فیلم را برای اعضای هیئت داوران خانهی سینما نشان بدهم و آنها را مجاب کنم که حداقل باید کاندیدا میشدم. خدای نکرده درد من جایزهگرفتن نیست. در یک سال برای چ و رستاخیز سیمرغ گرفتهام. سالهای قبل برای ریسمان باز جایزهی خانهی سینما را گرفتهام که نودوپنج درصد سینماگران ما اصلا این فیلم را ندیدند. جایزه کم نگرفتهام. حتی مردِ سال تئاتر شدهام که اگر در اروپا این اتاق برایت بیفتد تبدیل میشوی به جان مالکوویچ. امیدوارم رفقایی که معمولا آدم را بیجهت قضاوت میکنند بعدا نگویند بابک حمیدیان خودش را با جان مالکوویچ مقایسه کرد. منظورم این است که تئاتر هویتی در جهان دارد که وقتی تو در آن مردِ سال میشوی یعنی به جایگاه بالایی رسیدهای. من با این ادبیات مشکل دارم که بگویند: «طرف که قبلا جایزه گرفته، اینبار جایزه را به یکی دیگر بدهیم». همین برخوردها باعث میشود با خودم فکر کنم چرا کسی متوجه این نمیشود که با اینکه فقط ۳۵ سالم است اینهمه به حرفهی بازیگری احترام گذاشتهام و سعی کردهام بازیهای متنوعی داشته باشم. اگر هومن سیدی از من میخواهد در اعترافات ذهن خطرناک من فقط در یک سکانس بازی کنم حاضرم برای همان یک سکانس یک فک مصنوعی بگذارم تا به آدمها نشان بدهم که میشود نقشهای کوچک اما متنوع داشت. با همین فرض میروم در فیلم امکان مینا فقط در یک پلان بازی میکنم و به جای یک هنرور که سر جایش نبوده در لوکیشن مخابرات بازی میکنم. در این کار، هم فانتزی مستتر است و هم علاقهام به کمال تبریزی. ولی از همه مهمتر علاقهی من به سینما در آن مستتر است. تو این نقش را نمیتوانی به رضا گلزار پیشنهاد بدهی. نمیتوانی از ایشان خواهش بکنی و بگویی چون هنرورمان نیامده بیا در این پلان بازی کن. نمیخواهم به ایشان بیاحترامی بکنم. منظورم این است که ارزش حضور من در این یک پلان باید دیده بشود. معنیاش این نیست که بابک حمیدیان آدم دمدستیای شده است.
اما باید قبول کرد که برای برخی این تصور دمدستیبودن پیش میآید. در سینمای ایران اگر یک بازیگر تعداد فیلمهایش زیاد بشود عدهای فکر میکنند فلانی که همیشه هست و حضور دارد. شما در این پانزده ـ شانزده سال در سیوخردهای فیلم بازی کردهاید که در بعضی از آنها در حد یک سکانس یا پلان حضور داشتهاید. ولی شاید برخیها وقتی در مقام قضاوت قرار میگیرند به خاطر همین حضور پررنگ متوجه ریزهکاریهای بازیهای بابک حمیدیان در نقشهای متنوع نشوند و آنها را نادیده بگیرند.
حمیدیان: من همیشه دوست داشتهام به کسانی که آدم را قضاوت میکنند بگویم چرا اینقدر معیارهای دمده دارید؟ چرا اینقدر دایرهی کلمات و رفتارتان قابل پیشبینی است؟ این را لطفا حذف نکن ولی مطمئنم اگر سیمرغ بگیرم و برای فیلم بعدیام بگویم ۲۵۰ میلیون تومان دستمزد میخواهم، همین افراد میگویند طرف هوا ورش داشته! اما من بعد از گرفتن سیمرغ به خاطر اینکه به بهرام توکلی و دانش سینماییاش علاقه داشتم در من دیهگو مارادونا هستم بازی کردم. همان سال در یک سکانس از اعترافات ذهن خطرناک من هم بازی کردم. چرا برای کسانی که آدم را قضاوت میکنند این خوشایند نیست که طرف حتی وقتی سیمرغ گرفته باز هم قبول میکند رفاقتی کار کند؟ چرا بهاشتباه فکر میکنند بابک حمیدیان از هر دعوتی استقبال میکند؟ چرا فکر میکنند مصداق «از تو به یک اشاره، از من به سر دویدن» هستم؟ چرا متوجه نمیشوند که یک نفر با این کار دارد با حرفهاش حال میکند؟ من هم در تلویزیون کار کردهام و هم در تئاتر. ولی سعی کردهام در سینما کمخطا باشم. در رستاخیز دو نقش عجیب بازی کردهام که چون فیلم اکران نشده تا الان در موردشان حرف نزدهام. دوست دارم این نقشها را به لحاظ کیفی و تکنیکی آسیبشناسی کنند. بهجرئت میگویم دورانی که داوران فیلم استراحت مطلق را دیدند متوجه نشدند که چرا در این فیلم با اینکه خیلی لاغرم شکمم باد دارد. دلیلش به نظرم خودم این بود که آن شخصیت به خاطر خوردن تخممرغ و املت زیاد دلش نفخ کرده. این چیزها در تحلیل نقش میگنجد و من حتما باید به آنها توجه کنم. اما داوران آن سال جشن خانهی سینما من را گزینهی آلترناتیو نقش مکمل مرد نگه داشته بودند. درحالیکه من در استراحت مطلق با یک تعریف نقش اصلی مرد را بازی میکردم. چرا؟ چون وقتی حضور ندارم هم در موردم صحبت میشود. این خاطرهها تبدیل میشود به وجوه غمانگیز سینما که باعث میشود خستگی بعضی از نقشها در جان آدم بماند. دل من پر است از این خاطرهها.
این وضعیت باعث شده بابک حمیدیان در مواجههاش با سینما و شکل برخوردش با آن تجدید نظر کند؟ باعث شده تصمیم بگیرد انتظارات متفاوتی از آن داشته باشد و به حداقلها رضایت بدهد؟
حمیدیان: اصلا. من نمیتوانم مسیرم را در سینما عوض بکنم. چون سینما را همینطور آموختهام. چند سال بعد از قدمگاه در فیلم زاگرس دوباره با رضا کیانیان همبازی شدم. به ایشان گفتم خسته شدهام و میخواهم نقشهای اصلی بازی کنم. پرسیدم از این جور اتفاقها کی قرار است برای من بیفتد؟ آقای کیانیان گفت تو از آن مدل بازیگرهایی هستی که قرار نیست سوپراستار سینما بشوی. گفت تو مدلت طوری است که دیر از سینما جواب میگیری.
این همان مدلی است که خود آقای کیانیان و تا حدی هم آقای پسیانی در سینما طی کردهاند.
حمیدیان: دقیقا. این آدمها را بمب هم تکان نمیدهد. چون ذاتا آرتیست هستند. پرویز پرستویی احساسی درونی نسبت به بازیگری دارد و از آن لذت میبرد. همینطور خسرو شکیبایی بزرگ که ذاتش را با سینما گره زده بود. همینطور اکبر عبدی که هیچوقت نمیشود او را از خاطرهها پاک کرد. این افراد مثل فاستوس که روحش را فروخته بود، روحشان را به چهرهی شیطانیِ سینما نفروختهاند. من اینجور حرفها را مستقیما از کسانی مثل آقای کیانیان و آقای پسیانی شنیدهام. به همین دلیل الان نمیتوانم به یحیی نطنزی بگویم از سال دیگر فقط در یک فیلم بازی میکنم و بقیهی وقتم را میروم دنبال جذب سرمایهگذار و پیداکردن نقشهای اول برای خودم. نمیتوانم جور دیگری زندگی کنم. ذاتم تغییر نمیکند. سینما برایم هنوز پر از فانتزیهای کشفنشده است. هنوز یکی رؤیاهایم بازی در نقش یک معلول جسمی است؛ مثل دنیل دی. لوئیس در پای چپ من. من را نسیم پاییز و بهار وارد سینما نکرده. الان دیگر سینماگرم و حق دارم با این اعتماد به نفس حرف بزنم. مگر اینکه همین الان از آسمان یک پیانو روی سرم بیفتد و حذفم کند! این نشانهی غرور نیست. موقعیتی است که کسبش کردهام و بر همین اساس میگویم بهراحتی نمیشود اسمم را از جمع بازیگران سینمای ایران خط زد. بهجرئت میگویم اگر واکین فینیکس در فیلمی مثل هیس! دخترها فریاد نمیزنند بازی کرده بود نامزد اسکار میشد و یک چهرهی عجیب و مریض و جدید را به تاریخ سینما اضافه میکرد. ولی این جور نقشها در سینمای ما اصلا دیده نمیشود. فقط منتقدان به خاطر درک بالایشان و اینکه با آرامش بازیام را نگاه کردند به خاطر این فیلم به من جایزه دادند. واقعا چرا همیشه فکر میکنیم مرغ همسایه غاز است؟ بعضی وقتها به خاطر قضاوتهای اشتباه دوست دارم بروم هیمالیا و در دامنهی اورست فریادی بزنم تا خودم را خالی کنم و دوباره انرژی بگیرم! تا یادم بروم که این وقایع را از سر گذراندهام.
پس در این شرایط چطور از زندگی لذت میبرید؟ واقعا فکر میکنید شرایط در آینده فرق میکند و سینمای ایران به مسیر دیگری میرود؟
حمیدیان: سینمای ایران یک گسترهی خیلی عجیب دارد. هم مسعود دهنمکی در آن فیلم میسازد و هم اصغر فرهادی. این سینما مسیر خودش را با همهی فراز و نشیبهایش میرود. منتها واقعا نمیتوانم در برابر این مسیر تغییر رویه بدهم. چون از همین نوع مواجهه با سینما لذت میبرم. من از آنهایی نیستم که اگر چهار ماه خانهشین بشوند نگران فراموششدن بشوند. انکار نمیکنم که اگر کار نکنم حالم بد میشود. ولی فکر میکنم اینجور وقتها بهترین فرصت است که با سفررفتن و کتابخواندن لذتم را از زندگی بیشتر کنم. در سرزمینی زندگی میکنیم که کسانی برای عباس کیارستمی در فضای مجازی عزاداری میکنند که در زمان حیات ایشان جرئت و فرصت نزدیکشدن به او را نداشتند. کسانی برای ایرج کریمی عزاداری میکنند که آدم بهتزده میشود. دوست دارم بپرسم چرا یک نفر از شماها که اینقدر عزادار مرگ ایرج کریمی هستید یک روز نیامدید پشتصحنهی نیمرخها او را ببینید؟ نمیخواهم بحث را به بیراهه بکشم. ولی منظورم این است که سینمای ایران سینماگرانی مثل کیارستمی و کریمی را مجبور میکند بیرون از آن برای خودشان رفتار مجزایی داشته باشند ولی آدمها باز هم با این آدمها رفتار تکراری میکنند. فرقی نمیکند ماجرا مرگ آقای کیارستمی یا آقای کریمی باشد یا اکران فیلم آقای دهنمکی یا فیلم اخیر آقای فرهادی. چهچیزی و کی قرار است ما را آرام بکند تا بفهمیم در سینمای ایران یک خانوادهی دوـ سههزارنفری هستیم که نباید دشمنان قسمخوردهی همدیگر باشیم؟ ما مثل یک خانوادهی چهارنفری که هوای همدیگر را دارند باید حواسمان به یکدیگر باشد. اما نهتنها این کار را نمیکنیم بلکه نقش دشمن خونی یکدیگر را بازی میکنیم. همدیگر را دوست نداریم و فکر میکنیم هرلحظه ممکن است جای هم را تنگ کنیم. فکر میکنیم اگر بازیگر در یک سال چهار نقش بازی میکند و سیمرغ یا جایزهی خانه سینما و انجمن منتقدان میگیرد حتما آدمی است که سفارشش را کردهاند. سینمای ایران دچار کلونیهای کوچک شده که در یک دامنهی محدود انسانی برای همدیگر تصمیم میگیرند. برای همین یک کارگردان همیشه با هفت، هشت بازیگر کار میکند و یک بازیگر دیگر هرگز نمیتواند وارد آن جمع بشود. اما بازیگرهایی هم وجود دارند که نمیخواهند در این کلونیها قرار بگیرند. من اگر در چ ابراهیم حاتمیکیا بازی کردهام، در استراحت مطلق عبدالرضا کاهانی هم بازی کردهام. این کار را میکنم تا به کسانی که من را قضاوت میکنم یادآوری کنم این جوان سیوچندساله در هر جبههای تلاش خودش را میکند و درگیر هیچ جناحی نمیشود. من اگر به کاری باور داشتهام انجام دادهام. وقتی هم که چادر مادر شهید اصغر وصالی را بوسیدم دنبال این نبودم که از قِبل آن یک ساختمان تهِ اتوبان همت بگیرم! بلکه به آن باور داشتم. مهمترین عنصر موجود در خانهی من کتاب است. کتاب میخوانم تا آدم کمشعوری در انتخابهایم نباشم. من در مواجهه با این شرایط مسیرم را عوض نمیکنم. هنوز هم به فیلماولیها همانقدر احترام میگذارم که به رضا درمیشیان برای بغض گذاشتم. همین الان شش فیلمنامهی فیلماولی در ایمیلام است و قبل از اینکه مصاحبه شروع شود هم داشتم با یک فیلماولی حرف میزدم. اما سؤالم این است که چرا سینمای ما در مواجهه با امثال من سعی نمیکند خوشاخلاق باشد؟ من که همهچیزم را برای آن گذاشتهام چرا باید از سینما روی خوش نبینم؟
این نارضایتی و اعتراض فقط مخصوص به شما نیست و برای بعضی از بازیگران دیگر ما هم پیش آمده. چند ماه پیش در مجله گفتوگویی با شهاب حسینی کردیم که ایشان هم معتقد بود دیگر از سینمای ایران دل خوشی ندارد. حرفش این بود که زندگیاش را برای سینما گذاشته و از اینکه بخشی از اوقاتی را که میتوانسته با خانوادهاش باشد برای سینما صرف کرده پشیمان است. شهاب حسینی تصمیم گرفته در مواجهه با این وضعیت کمی تغییر حوزه بدهد و خودش را درگیر پروژهی تولید و تهیه کند که نتیجهاش را هم دیدهایم. بابک حمیدیان چطور؟ قرار نیست در آینده از این کارها بکند؟
حمیدیان: یکی از کارهای جالبی که اخیرا کردهام و تجربهی شیرینی برایم بوده صحبت با یک رماننویس جوان بوده تا از کتابش یک اقتباس سینمایی بکنیم. اتفاقا هفتهی پیش در همین جا با این رماننویس جوان که الان یکی از دوستان خوبم است صحبت کردیم و چون هنوز به نتیجه نرسیده اسمش را نمیبرم. این کارها برای من یک سرگرمی نیست...
یک جور راه فرار است؟
حمیدیان: صددرصد. دوست دارم با این کار با یک نویسندهی جوان همسنوسال خودم آشنا بشوم و جهان او را با جهان خودم مقایسه کنم. با این کارها خوم را تازه نگه میدارم. میلاد و سجاد ستوده برادران دوقلویی هستند که پارسال یک فیلم کوتاه به اسم بیماری ساختند که جایزههای زیادی گرفت. باقطعیت میگویم ایندو نفر در آینده در مدل خودشان جزو نوابغ سینمای ما خواهند بود و ایکاش مثلا دومیلیارد تومان پول داشتم و همین الان تهیهکنندهی فیلمشان میشدم. این کارگردانهای جوان و کسانی مثل محمدحسین مهدویان، سعید روستایی، دانش اقباشاوی و هادی مقدمدوست دارند مسیر تا حدی کهنهی فیلمسازی در ایران را تازه میکنند. شهرام مکری هم دارد نگاه جدیدی به سینمای ما وارد میکند. من همیشه امیدوارم بتوانم آرامآرام به سمت ساحل این بچهها شنا کنم. مطمئنم در این ساحل برایم جا پیدا میشود. به همین دلیل حاضر شدهام در فیلم کوتاه میلاد و سجاد ستوده بازی کنم. آن هم نه سردستی. در زمستان موهایم را با تیغ زدهام و بازیگرِ فیلمشان شدهام. این مفرها یادم میآورد سینما همچنان حرمت دارد و یکی از بخشهای مهم زندگیام است. من از شهاب حسینی کمتجربهتر هستم. ولی مثل او بخشهای زیادی از زندگیام را برای سینما گذاشتهام. و اینکه هم شهاب و هم من و هم عزیزان دیگر از وضعیت فعلی ناراضی هستیم یعنی یک آسیب مهم در سینمایمان به وجود آمده. این یعنی تلخیها یک روند ادامهدار پیدا کرده. یعنی مدیرانی که تصمیمگیرنده هستند و پشت میزها باد کولر و گرمای بخاری بهشان میخورد باید بدانند امثال ما به یک جریان شریف در این سینما تن دادهایم و این کار نباید باعث منزویشدنمان بشود.
در مورد بابک حمیدیان میشود از این نظر هم بحث را ادامه داد که به نظر میرسد بیشتر از بازیگرهای همسنوسال خودش برای نقشهایی که انتخاب کرده مایه گذاشته. انگار همیشه بخشی از وجودش را به نقش اضافه کرده. موقع عکاسی داشتیم در مورد فیلم شکاف حرف میزدیم که هروقت اسمش را میشنوم یاد آن عکس فیلم میافتم که در حال فریادزدن هستید و رگ گردنتان از شدت فشار بیرون زده. فارغ از اینکه شکاف فیلم خوبی است یا نه به نظر میرسد با بابک حمیدیانی در این فیلم مواجهیم که هنوز میخواهد خودش را ثابت کند و برای نقشش انرژی میگذارد. در سیانور هم همینطور است. با اینکه فضا و بستر قصه و حجم نقش فرق میکند اما بعید است تماشاگر فیلم حس کند بابک حمیدیان کمکاری کرده. یکی دیگر از مثالهایش که در اول گفتوگو مرور کردیم همان یک سکانس اعترافات ذهن خطرناک من است. ریشهی این روحیه به چه تجربههایی برمیگردد؟
حمیدیان: این کار بزرگترین لذت زندگی من است. افتخار میکنم اگر توانسته باشم بخشهایی از وجودم را به نقشها اضافه کنم. در سبکهای بازیگری گونههای کلاسیکی وجود دارد که پر از ژستهای باوقار انسانی است که به آنها احترام میگذارم. به مرور زمان نظریههای دیگری مثل متداکتینگ هم به تئوری بازیگری اضافه شد که به بازیگر میگفت واقعا باید تجربهی نقش را پشت سر بگذاری تا بتوانی در قالب او فروبروی. مثلا اگر نقش احساس سرما میکند بازیگر هم باید سردش باشد. من عاشق این روش هستم. مثلا در فیلم ۵۰ قدم آخر با اینکه پایم را تازه از گچ درآورده بودم حاضر شدم در سکانس رودخانه انرژی بگذارم که موج انفجار باعث شد پایم دوباره مو بردارد و شب دیگر توی کفش نرود. در فیلم برف هم وقتی در روز اول فیلمبرداری از ارتفاع ششمتری سقوط کردم، سه مهرهی کمرم و نُه جای پایم شکست. بهجرئت میگویم این اتفاق برای هر بازیگر دیگری میافتاد شب در تمام شبکههای ماهوارهای راجع به اینکه ایشان بستری شدهاند حرف میزدند. اما من راجع به آن هیچ مصاحبهای نکردم.
چرا؟
حمیدیان: برای اینکه سینما خیلی برایم شریف است و نمیخواهم آن را بیارزش کنم. اینجور مواقع هیچوقت مصاحبه نمیکنم تا بگویم سینمای ایران چقدر بیرحم است. موقع تحمل این سختیها به لذت تجربههای سخت فکر میکنم.
پس سختی کار برایتان لذتبخش است و تلخی مواجهشدن با چهرهی عریان سینما را تلطیف میکند.
حمیدیان: اصلا همین سختیها باعث شده تلخی را تحمل کنم. وگرنه سالها قبل باید میرفتم یک موبایلفروشی در پاساژ علاءالدین باز میکردم! و البته انکار نمیکنم که تجربهی تئاتر به من یاد داده برای نقشهایم کم نگذارم. در فیلم سیانور در سکانسی با مهدی هاشمی همبازی بودم که ایشان دارد من را شکنجه میدهد، هربار که آقای هاشمی به صندلی ضربه میزد حالم را میپرسید و نگران بود آسیب ببینم. به ایشان گفتم به جای صندلی به بازویم ضربه بزند تا ضربه را کاملا حس کنم و بتوانم اکت واقعی نشان بدهم. آقای هاشمی بعد از اینکه چند بار این کار را کرد در پشت صحنهی فیلم گفت فقط یک تربیت تئاتری میتواند از بازیگر این رفتار را بسازد که بتواند خودش را در چنین موقعیتی بدون اینکه آسیب ببیند چند بار زمین بیندازد.
فکر میکنم این روحیه فقط محصول تجربهی تئاتری نیست. نتیجهی یکجور مراقبت از خود هم هست که بازیگر به کمک آنها میتواند توانایی جسمی و ذهنی خودش را در طول زمان حفظ کند. جزئیات این مراقبت از خود چطور برای بابک حمیدیان اتفاق میافتد؟
حمیدیان: من خیلی به طبیعت علاقه دارم. میبینید که در خانهام کلی گلدان دارم که به آنها میرسم و از رشد آنها لذت میبرم. کتاب و بهخصوص رمان میخوانم و اگر هر دو هفته یکبار رمان جدیدی نخوانم دیوانه میشوم. اخیرا رمان جزء از کل را خواندم نوشتهی استیو تولتز که یک رمان استرالیایی درجهیک است. به کتابفروشیهای خیابان کریمخان زیاد میروم. با بعضی از نویسندهها رفاقت دارم و مجلات ادبی و هنری را دنبال میکنم تا بدانم همسنوسالهایم چطور ادبیات را معرفی میکنند. سریالهای روز دنیا را میبینم و سکانسهایی را که دوست دارم بارها تماشا میکنم و بازی بازیگرانشان را بررسی میکنم. در چهار ماه گذشته که سر تمرین تئاتر میروم برای اینکه بتوانم جامعهی خشمگین شهری را بیشتر لمس بکنم یک موتورسیکلت خریدهام. از اینکه باد به صورتم میخورد لذت میبرم. از اینکه میتوانم آدمها را پشت چراغ قرمز تماشا کنم لذت میبرم. اخیراً یک شیطنت جالب هم کردهام. حتما دیدهاید بعضی از موتورسوارها زیر پل خیابان مطهری در ازای گرفتن پنج یا ده هزارتومان پشت ماشینها حرکت میکنند تا دوربین طرح ترافیک نتواند از پلاک ماشینها عکس بگیرد. یک روز دوهزار تومان گرفتم و پشت یک ماشین با موتور حرکت کردم. البته چون کلاه کاسکت داشتم کسی من را نشناخت. این کارها به تجربههای من در زندگی اضافه میکند و باعث میشود آدمها را بیشتر بشناسم. بازیگری به عنوان یک فن یا حرفه به این جور تجربهها نیاز دارد. قبول دارم که موتورسواری خیلی خطرناک است. اما تجربهکردن سرما و گرما و باران هنگام موتورسواری به تجربههای زیستیام اضافه میکند. این کار به من کمک میکند بفهمم یک پیک موتوری که روزی چندبار اتوبان مدرس را بالا و پایین میکند تا یک بسته را از بازار به پارکوی ببرد چه تجربهای را پشت سر میگذارد.
اشاره به این نکتهها خیلی خوب است. هم برای شناخت شخصیت بابک حمیدیان و هم برای یادآوری به کسانی که میخواهند بدانند بازیگر از چه راههایی میتواند از خودش مراقبت کند. و هم از این جهت که خیلی از سینماگران ما به این مراقبتها توجه ندارند و با کتابها و فیلمهای روز بیگانهاند. به همین دلیل میخواهم بیشتر آن را باز کنم و بپرسم مثلا این روزها دقیقا چه کتابی میخوانید؟
حمیدیان: کتابخواندن برای من از بچگی به عنوان یک تکلیف در کنار درسخواندن وجود داشت. پدرم میپرسید چه کتابی خواندهام و در موردش حرف بزنم. زمانی که آدم مستقلی شدم و تصمیم گرفتم کتابخانهی مستقلی برای خودم داشته باشم همهجور کتابی در آن قرار دادم. از تاریخ معاصر گرفته تا داستانهای کوتاه آمریکای لاتین. در همین داستانهای کوتاه آمریکای لاتین با آدمهای جذابی مواجه شدهام که رفتارشان را در ذهنم آرشیو کردهام تا یک روز از آنها استفاده کنم. این روزها هم مشغول خواندن رمان مهجوری به اسم استراحت جنگجو هستم نوشتهی یک نویسندهی فرانسوی به اسم کریستین روشفور. مدل خوابیدن یکی از شخصیتهای این رمان در بستر مرگ برایم جذاب است و آن را در ذهنم ثبت کردهام.
حضور نداشتن در شبکههای اجتماعی هم احتمالا باعث شده وقت بیشتری برای این فعالیتها داشته باشید. شما در دورانی که خیلی از بازیگرها تصمیم گرفتهاند در فضای مجازی با طرفدارانشان در ارتباط باشند هنوز دارید مقاومت میکنید.
حمیدیان: من نه اینستاگرام دارم و نه تلگرام. هرگز به این فضاها نیاز پیدا نکردهام. یک دورهای میگفتند تو اگر زبان بلد نباشی بیسوادی. الان میگویند اگر تلگرام نداشته باشی بیسوادی! اما اگر معیار باسوادی تلگرام است من ترجیح میدهم بیسواد بمانم. همانطور که از اسم این شبکهها مشخص است، مجازی هستند. ارتباط من با آدمها مستقیم و شفاهی و نفسبهنفس است. من نمیتوانم با قضاوت آدمهای ندیده و ناآشنا مواجه شوم. چیزی به من اضافه نمیکند، جز اینکه اگر به آن تن بدهم بیشتر از گذشته سرم را شلوغ میکند. به دوستانم که در این فضاها حضور دارند احترام میگذارم. اما من هم جهان خودم را دارم و از آن لذت میبرم. همین روحیه من را وادار کرد چند وقت پیش دو روز از تهران بیرون بروم و پاییز را در شمال تماشا کنم و برگردم.
واقعا فقط برای تماشای پاییز تا شمال رفتید؟
حمیدیان: بله. همین هفتهی پیش این اتفاق افتاد. در تهران که متوجه تغییر فصل نمیشویم. رفتم پاییز را تماشا کردم و با انرژی بیشتری سر تمرینهای تئاتر برگشتم.
پس با آن جوانی که شانزده سال پیش زیر پل همت در خیابان ولیعصر ایستاده بود خیلی فرق نکردهاید. ممکن است معترض باشید اما هنوز هم از دنیای خودتان لذت میبرید.
حمیدیان: الان هم اعتمادبهنفس بیشتری پیدا کردهام و هم واقعبین شدهام. اما اگر در سالهای آینده بتوانم در حاشیهی سینما دکهی خودم را داشته باشم و با آدمهایی که دوستشان دارم روزگار بگذرانم از خودم رضایت دارم. اگر پنج سال دیگر آرامتر از الان باشم به هدفم رسیدهام. راستش هنوز خیلی تشنهام و امیدوارم سینما بتواند تشنگیام را رفع کند.