به گزارش همشهری آنلاین، منیر قیدی و ارسلان امیری در مقام فیلمنامهنویسان ویلاییها، توانستهاند در قالب این ساختارروایی که در حکم استخوانبندی فیلم است، با افزودن موقعیتهایی اندکی پیچیدهتر و بدیعتر، مانند لحظهای که رزمندهی مجروحی عزیز را با مادرش اشتباه میگیرد و عزیز برای آرامش بخشیدن به او به عنوان مادر با او همراه میشود، در این روایتهای حسابشده زندگی بدمند. این موقعیت بیان ظریفی است از این که در جنگ همهی قربانیان فرزندان همهی مادران هستند و موضوع فراتر از رابطهی مادری بیولوژیک میرود. کارگردانی منیر قیدی خبر از تواناییهایش برای تجربههای دشوارتر میدهد. این گفتگو خرداد ماه سال ۹۶ به بهانه اکران ویلایی ها با منیر قیدی در مجله ۲۴ انجام شده است.
نقطهی شروع این فیلم برای شما کجا بود؟ چون ویلاییها از آن فیلمهایی است که امکان ندارد کسی که پشت دوربین بوده کاملا شخصی درگیرش نشده باشد و بعد فضا و صحنههایی از این جنس را از کار دربیاورد.
منیر قیدی: ده سال پیش یکی از دوستانم به طور اتفاقی خاطرهای برایم تعریف کرد. و همین جا باید بگویم که اثرِ این داستان برای من از آن فرمی آمد که او برایم تعریفش کرد. اولین جملهی او این بود «ما یک جایی بودیم و یک هایس میآمد». شاید اگر او این «ما یک جایی بودیم و یک هایس میآمد» را کمی جلوتر یا عقب تر گفته بود اتفاقی نمیافتاد و من الان این جا نبودم. ولی او کارش را بلد بود. خیلی دراماتیک تعریف کرد. درواقع خانم فاطمه قدیریانینژاد، همسر آقای جواد نوروزبیگی تهیهکنندهی سینما، کارش را خوب بلد بود. اگر از اول این طوری تعریف میکرد که ما برای چه آنجا رفته بودیم، چند تا بودیم، کی چی میگفت، کسالتآور بود ولی قصه را از جای درستی تعریف کرد و من با خودم گفتم «وای! چه تکاندهنده». بعد که ماجرای هایس را پیگیری کردیم، دیدیم این قصه چه شخصیتهای جذابی میتواند داشته باشد. این طوری شد که همراه دوستم با آن خانمها قرار گذاشتیم و مسئله جدی شد. البته این که میگویم تقریبا مال ۱۰ سال پیش است. بعد پیگیر جمعآوری خاطرات و مصاحبه شدیم و خود آن خانمها یک سری کتاب را بهم سفارش کردند که بخوانم و خواندم. کتابهای نیمهی پنهان ماه که خاطرات همسران شهدا است و در کتاب باکری و همتِ آن مجموعه، جاهایی اصلا به این موقعیت و آن شهرک اشاره شده. البته آن کتابها یک شرایط خاص را دارند توصیف میکنند و مشخصا دربارهی آشنایی و ازدواج این آدمها هستند. ولی حسهایی در این کارها هست که آدمها گاهی آنها را حتی از خودشان هم پنهان میکنند. در مصاحبههای خودم با این خانمها کاملا با چنین موقعیتی روبهرو بودم. خیلی از حسهایشان را اصلا بروز نمیدادند. مثلا شاید در آن جمع هفت ـ هشت نفره که مصاحبه کردیم، دو یا سه نفر بودند که چیزهایی گفتند که مستقیما هم وارد فیلم شد. مدام ملاحظههایی در ذهنشان بود که باعث میشد احساس واقعیشان را بروز ندهند.
این موضوع کلنجاری همیشگی برای کسانی است که در این حوزه کار میکنند. تو به عنوان نویسنده یا فیلمساز باید لایههای مزاحم فراوانی را کنار بزنی تا برسی به آن لحظه و برداشتی که میخواهی. همیشه هم مقاومتی هست در آدمها. شاید چون میتواند آزاردهنده هم باشد. کمی شبیه روانکاوی است.
قیدی: بله. مثلا میدیدی یکی فقط یک جمله میگفت که لُب مطلب هم همان بود. ولی باید راه درازی میرفتی تا برسی به آن یک جمله. مثلا یکی از کسانی که من باهاشان مصاحبه کردم، زنی بود که اتفاقا در آن جمع خانمها زندگی نکرده بود ولی حال غریبی داشت. شوهر او هم شهید شده بود. آن زن جملهای به من گفت که خیلی روی من تأثیر گذاشت و اصلا همان جمله باعث شد عزمم را جزم کنم که هر طور شده این فیلم را بسازم. گفت «ما یک بار فرصت زندگی داشتیم و جنگ آن یک بار فرصت زندگی را از ما گرفت». راست میگفت.
گفتید نقطهی شروع این کار به ۱۰ سال قبل برمیگردد. یعنی سالهای ۸۴-۸۵؟ چه طور شد که این قدر طول کشید؟
قیدی: مدتی فیلمنامه در ارشاد مانده بود و مجوز نمیدادند. یک بار هم که مجوز گرفتیم، حمایت مالی نشدیمبعد هم مشکل پیدا کردن تهیهکننده بود. به هر ارگانی که فکر کنید رفتم و تقریبا همه جا جواب منفی گرفتم. از بنیاد شهید شروع کردم تا ارگانهای سینمایی که شاید اصلا در سیاستگذاریشان سرمایهگذاری برای چنین فیلمهایی تعریف شده و همه میگفتند «نه». حتی وقتی فیلمنامهمان در مرکز گسترش سینمای تجربی تایید شد، تقریبا اکثر اعضای شورا مخالف ساختش بودند.
چرا؟
قیدی: با فیلمنامه مشکل داشتند. میگفتند «جذاب نیست»، «دراماتیک نیست»، «چندتا زن آنجا وقت تلف میکنند، که چی؟» و از این چیزها. چند نفر هم که قبلا باهاشان کار کرده بودم، میگفتند برای تو به عنوان فیلم اول یک شکست است. شاید در این ده سال میشد ده تا فیلم آپارتمانی بسازم ولی نساختم چون نمیتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم. ویلاییها را توانستم، چون باهاش ارتباط برقرار کردم. همه میگفتند کار راحتتری را شروع کن، در صورتی که من اصلا سخت نمیدیدمش.
هیچ تردیدی بابت چیزی نداشتید؟
قیدی: نه. من هی میخواندم و میگفتم «کجایش سخت است؟» احساس میکردم موقعیت را درک کردهام. چیزی که به نظرم سخت میآمد آن قصههای آپارتمانی بود. با خودم میگفتم چطوری تماشاچی را مجاب کنم که دو ساعت بنشیند و دو تا بازیگر را توی یک چهاردیواری تماشا کند که مدام با هم حرف میزنند. ولی ویلاییها آنقدر به لحاظ شخصیتی و جذابیتهای احساسی و عاطفی تنوع داشت که فکر میکردم راحت میتوانم تماشاچی را با آنها در سالن نگه دارم. تنها کسی که در مرکز گسترش سینمای تجربی پای این کار ایستاد و گفت این فیلم به مسئولیت خودم ساخته شود، آقای طباطبایینژاد، مدیر مرکز بود. از آن جمع یکی دو نفرشان خیلی تند بودند.
دلایل مشخصی میگفتند؟ دقیقا با چی مخالف بودند؟
قیدی: نمیدانم. قبل از این چندجا گفته بودند که این فیلم ضدجنگ است. در آن هشت سال معروف هم به خاطر همین به من مجوز نمیدادند. آن سالها من خیلی نامه میدادم به مسئولان وقت ارشاد. حضوری میرفتم و آن قدر پیگیری کرده بودم که یکی از مسئولان وقت ارشاد پیغام داده بودند که دست بردارم. بالاخره هم یک بار خود آن مسئول زنگ زدند. گفتند «من اجازه نمیدهم این فیلم ساخته شود، چون ضدجنگ است. این خانمها اینجا منفعل هستند، یعنی چه؟ شما خانمهای شهدا را به تمسخر گرفتهاید و ... تا وقتی من هستم، اجازه نمیدهم این فیلم ساخته شود». من هم گفتم «باشد، صبر میکنم شما بروید. شما که همیشه نمیمانید!» او هم عصبانی شد و بحثمان شد. بالاخره به کمک آقای طباطبایینژاد پروندهی ما رفت فارابی و معجزهی اصلی در فارابی رخ داد که آقای تابش واقعا حمایت کردند. گفتند این کار دفاع مقدس است. یک جورهایی ریسک کردند آقای تابش. نقش آقای عسگرپور هم در این ماجرا خیلی مهم بود. بالاخره کار پیش رفت و در مراحل آخر آقای عسگرپور خیلی دوستانه از کار کنارهگیری کردند، چون فرصتش را نداشتند و به عنوان مشاور کارگردان باقی ماندند. همان زمان آقای ملکان وارد کار شدند که شروع اصلی کار بود و همه چیز دیگر حول آقای ملکان شکل گرفت.
به نظر خودتان این فیلم ضدجنگ است؟
قیدی: به نظرم هر کسی از دید خودش میتواند هر برداشتی بکند. من دارم حرف خودم را میزنم. فیلمنامهام را نوشتهام و حرفم را خیلی واضح در فیلمنامه گفتهام. اگر آن آقا یا خانم مسئول، تصور ضدجنگ دارد یا ندارد، به ذهن خودشان برمیگردد. جایی رفته بودم، طرف گفت دربارهی فیلم برایمان توضیح میدهید؟ گفتم من فیلم ساختهام که حرف نزنم، اگر بخواهم فیلمم را توضیح بدهم و بگویم اینجا منظورم این بود یا آن بود که یعنی فیلمنامه و کارم خراب است. برای همین وقتی رد میکردند و میگفتند ضدجنگ است، میگفتم «باشد، خیلی ممنون». ذهنی که میخواهد این موضوع را ضدجنگ ببیند، میبیند. تو هم هیچکاری نمیتوانی بکنی.
سختی کارهایی شبیه ویلاییها همین است. یک طرف فکر میکند ضدجنگ است پس به نظرش فیلم مردود است. یک طرف هم با تصور کلیشهای یا سفارشی بودن تصمیمش را از قبل می گیرد و در بهترین حالت با پیشداوری به دیدن آن میرود.
قیدی: دقیقا. بعضیها میگویند ما دیگر حوصله نداریم فیلم جنگی ببینیم. در طول کار یک وقتهایی با خودم فکر میکردم اگر بندباز میشدم، خیلی راحتتر بود تا اینکه این فیلم را بسازم.
پس یک جاهایی تردید میآمد سراغتان.
قیدی: نه، چون واقعا برای خودم معلوم بود که چه کار دارم میکنم. تکلیف خودم با خودم مشخص بود ولی این را هم میدانستم که دارم روی مرز باریکی راه میروم. خدا را شکر تا الان که هر دو طرف راضی بودهاند. هر چند اکران فیلم تازه شروع شده و شاید زود باشد که این را بگویم [میخندد].
وجه انسانی فیلم آنقدر قوی است که هر آدمی با هر جور نگاهی میتواند درگیرش شود.
قیدی: بله. یادم است آن خانمی که آن جملهی طلایی را به من گفت، یک جاهایی موقع صحبت گریه میکرد. یک جور عجیبی اشک میریخت. آرام و بی صدا و با کف دست این اشکهایش را پاک میکرد. خیلی تکان دهنده بود. از آن مصاحبهها فیلم گرفتم. بعدا سر صحنه این فیلم را به بازیگرم نشان دادم و بهش میگفتم ببین اگر میتوانی این طوری بازی کن. میتوانی این جوری گریه کنی؟
شهرکی شبیه این در دوران جنگ فقط در اندیمشک بوده؟
قیدی: نه، در سه چهار نقطهی غرب کشور هم خانههایی بوده. من بعد از اینکه فیلمنامهی ویلاییها را نوشتم، ماجرای جالب و مشابهی دربارهی خلبانها و خانوادههایشان در پایگاه وحدتی بوشهر شنیدم. آن هم خیلی دراماتیک بود. این خانمها هر روز میدیدند که مثلا پنجتا هواپیما میرفته و فقط سه تای آنها برمیگشته. و در تمام آن لحظات این تعلیق وحشتناک برای آنها بوده که آن کسی که برنگشته کیست؟ شاید اگر اول قصهی این زنها را میشنیدم، فیلمنامهی این پایگاه هوایی را مینوشتم. به هر حال، این مکانی که ما در آن فیلمبرداری کردهایم، خود لوکیشن واقعی است. من تا وقتی نرفتم، قصههایش را باور نمیکردم. مدتها هم بحث بود که ما تهران دکور بزنیم و کار کنیم. ولی از آن جایی که من «کارگردان» نیستم [میخندد] زیر بار نرفتم و گفتم «باید» برویم خود اندیمشک و در فضای واقعی بگیریم.
و چه خوب که زیر بار نرفتید.
قیدی: میگفتند گروه نمیرود جنوب، سخت است. گرم است (کار را اردیبهشت شروع کردیم و تا اوایل تیر ماه طول کشید)، هزینهها زیاد میشود و ... ولی اثر آن مصاحبههایی که برای تحقیقات کار گرفته بودم آنقدر با من بود که هرچه فکر کردم، دیدم نمیتوانم جنوب نروم. خانم شهید نوری میگفت وقتی آمدن هایس را میدیدم، قلبم تندتر میتپید. فقط هم همین یک خانهای که مال خانم شهید نوری بود، این ویژگی را داشت که از آن آمدن هایس پیدا بود. خانههای دیگر خیلی پراکنده بودند و نمیتوانستند رفت و آمد هایس در جاده را ببینند. فقط وقتی میتوانستند ببینند که هایس رسیده بود به آن میدانگاه. وقتی ما برای کار به این ویلاها رسیدیم، بخشی از ویلاها خراب شده بود و مسکونی نبود. مجبور بودیم بازسازیاش کنیم. ولی آن ویلای خانم شهید نوری اتفاقا خیلی سرپا و رو به راه بود و حتی یک نفر در آن زندگی میکرد که میگفت «بلند نمیشوم. هر چقدر هم پول بدهید بلند نمیشوم.» بعد با تلاشهای گروه تولید و با سختی قبول کردند که فعلا بروند دو تا خانه آن طرفتر زندگی کنند. اولش البته سرسختیهایی میکردند. مثلا ماشینشان را میگذاشتند وسط کادر و نمیگفتند هم که برنمیداریم. میگفتند «باشه حالا برمیداریم» و برنمیداشتند! در نهایت جورمان جور شد و گرفتیم. آنقدر لوکیشن و موضوع با هم عجین بود که نمیشد برویم جای دیگری. چون این خانهها یک مجموعهی به هم پیوستهای هستند به نام پایگاه شهید کلانتری.
خانم شهید نوری که بهشان اشاره کردید، میگفتند نقش پریناز ایزدیار (خانم خیری) در فیلم خیلی به خودشان نزدیک است.
قیدی: خیلی شبیه است. ایشان شخصیتی مدیر داشتند. در همهی کارها به خانمها کمک میکردند. یک نکته را هم دربارهی ایشان و خانمهای دیگر باید بگویم که سوءتفاهم نشود؛ جزییاتی جاهایی هست که به قصهی واقعی اضافه کردهایم. مثلا دربارهی ماجرای ماسکها، قصه این طوری بود که سه تا ماسک برای ساکنان ویلاها فرستاده بودند و خانم شهید نوری قبول نکرده بود و گفته بود این همه جمعیت اینجاست، من این ماسکها را نمیگیرم و ماسکها را پس داده بود. در واقع، خود واقعیشان خیلی شخصیت ملایمتر و مثبتتری هستند اما ما دیدیم اگر عین واقعیت را بسازیم که موقعیت دراماتیکی به وجود نمیآید. در فیلم مجبور بودیم بگوییم خانم خیری ماسکها را میگیرد ولی ...
کنجکاوی من دربارهی آن صحنهی داخل باغچه است، آن آخر فیلم، که شوهر خانم خیری شهید شده و سیما بهش تسلیت میگوید و آن زن مونولوگی شبیه اعتراف میگوید و گریه میکند. به نظرم این صحنه در شخصیتپردازی این کاراکتر تأثیر کلیدی دارد و در عین حال از آن جاهایی است که آدم از خودش میپرسد چقدرش واقعی است؟
قیدی: واقعی نیست و خانم شهید نوری چنین حرفی نزده بود. یعنی مشخصا آن جملهای که توی فیلم پریناز (خانم خیری) میگوید که «هر بار که نامه را باز میکردم و میدیدم برای من نیست خوشحال میشدم». اتفاقا میگفت من هر دفعه گریهام از این بود که کاش من جای او بودم. ولی ما مجبور بودیم در واقعیت تغییراتی بدهیم. نه اینکه مجبور باشیم. چون این جنبه هم (که الان توی فیلم هست) واقعی و صادقانه است و در طبیعت این آدمها این حسها وجود داشته. این طور نبوده که اصلا بهش فکر هم نکنند؛ فقط پای ترجیحها و اولویتها که وسط میآمده آن وجه اسطورهای و ایثارگرانه پررنگتر میشده. ولی ما در این سالها در پرداختن به جنگ اصلا وجود آن حسهای طبیعی را انکار کردهایم. مسئولان نهادها و ارگانها به من میگفتند «چرا تقدس اینها را میگیری؟ چرا عادیشان میکنی؟» ولی به نظرم همین نگاه بین نسل جدید و آنهایی که این کارهای بزرگ را کردهاند، فاصله انداخته. ما سی سال مدام آنها را از خودمان و جامعه و جوانها جدا کردیم و این فاصله عمیقتر شده است. حالا باید کاری کنیم که این جوانها باور کنند که آنها هم اگر روزی در آن وضعیت قرار بگیرند، میتوانند اینطور باشند و میتوانند از پس آن بربیایند. چون با یک سری ابرقهرمان که طرف نیستیم. خانم شهید نوری جایی در مصاحبهها جملهای گفتند که آن را عین به عین استفاده کردم. آن جمله بهترین جواب به سؤال تماشاگرانی بود که با خودشان فکر میکردند این زنها چرا برای زندگی به این خانهها آمدهاند. شهید نوری به خانمش گفته بود «تهران بمون و درست رو ادامه بده. حیفه که درست رو ول کنی». او هم گفته بود «حیف اون لحظههاییه که ما میتونیم کنار هم باشیم و نباشیم». من نمیدانم این جمله شعاری است یا نه ولی حقیقت و عصارهی فیلم همین جمله است. چون این خانمها واقعیت را پذیرفته بودند و آن را آیندهای نزدیک و محتمل میدانستند. نمیخواستند از آن فرار کنند ولی از آن فرصت کم میخواستند استفاده کنند و همان قدری که ممکن است کنار کسی باشند که دوستش دارند.
مثل همهی آدمها.
قیدی: اصلا قشنگیاش به همین است. در روزهایی که دنبال تهیهکننده میگشتیم، عدهای به فیلمنامه اعتراض داشتند و میگفتند شما جوری نشان دادهاید انگار رزمندهها دنبال این بودهاند یک شب را هم اگر شده بیایند با زن و بچه باشند. گفتم آره، قشنگیاش به همین است. من اگر میتوانستم و دستم باز بود، بیشتر به همین میپرداختم. چون فقط که جنبهی زن و شوهری ماجرا نیست، قضیه، خانواده است با همهی آن طیف حسی پیچیدهای که این کلمه دارد. شاید اگر میپرداختم هم مشکلی پیدا نمیکرد، نمیدانم. واقعیت این است که اینها خواهر و برادر که نبودهاند. اینها عاشق هم بودهاند. شما نمیدانید که اینها چقدر عاشق هم بودهاند. مدتها طول کشید تا من عشق این آدمها را بفهمم. چون الان اصلا عشقها این طوری نیست. اوایل با خودم میگفتم شلوغش میکنند. برای خودشان تخیل میکنند، مگر میشود اینقدر عاشق بود؟ یکی از این خانمها میگفت من یکی از لباسهای چرک شوهرم را همان طور نشسته نگه داشتم، قایمش کرده بودم و هر وقت دلم تنگ میشد، میرفتم یواشکی بو میکردم. وقتی داشت این را برای ما توی مصاحبه اعتراف میکرد حتی دخترهای خودش که آنجا بودند باورشان نمیشد. میگفتند «مامان واقعا این کار را میکردی؟ لباس چرک!؟ حالمان بد شد!» میگفت «آره، به خاطر اینکه عاشقش بودم». این عشقها قشنگ است. بعد میگویند چرا گفتی شهدای ما عاشق زنهایشان بودند. خب بودند.
تلاش شما برای کشف وجه مستند فیلم، یا مثلا اصرار برای فیلمبرداری در اندیمشک یا وقت و انرژیای که بابت تحقیق و پیش تولید محتوایی فیلم گذاشتید از کجا میآمد؟ معمولا کسانی که از فیلمسازی مستند میآیند چنین وسواسهایی دارند.
قیدی: برای من اتفاقا نادیده گرفتن این وجه خیلی سخت بود. ضمن اینکه بدم نمیآمد که یک جور سند واقعی داشته باشیم. الان ادعا نمیکنم همهاش واقعی است، ولی به لحاظ جغرافیایی و همین طور نزدیکی حسی خودم با موقعیتی که این زنها در آن قرار گرفته بودند دلم میخواست روایتمان جوری باشد که بعدها بتوانیم به آنها استناد کنیم که ما چنین زنهایی داشتهایم که چنین کارهایی کردهاند. اگر خیلی تخیلی میبود، اگر خودمان قصه را میساختیم، اتفاقا دستمان برای خیلی کارها بازتر میبود ولی آن فیلم چیز دیگری میشد. که من دوست نداشتم و به نظرم جذاب نبود.
به جز خانم شهید نوری که الگوی اصلی شخصیت خانم خیری است، کدام شخصیتهای فیلم واقعیاند؟
قیدی: جز خانم عربپوریان، دو نفر دیگر هم بودند که قصه و صحبتهاشان بین شخصیتهای دیگر خرد شد. مثلا خانم خیریِ ما ترکیبی از خانم عربپوریان و یک نفر دیگر است. یا مثلا بخشی از یک نفر دیگر شد خانم یگانه و بخشی از خاطرهی یکی دیگر شد آن کاراکتر ننه عباس که پسرش میخواست بیاید و او از اتاق نمیرفت بیرون. در واقع قصهی ما ترکیبی از همهی اینهاست.
کدام این زنها هستید یا میتوانستید باشید؟
قیدی: من «سیما» هستم. اصلا شخصیت سیما را بر اساس خودم نوشتم (و عزیز هم خیلی از خاطرات خودم میآید). فقط من از سیما کمی عصبیترم و در طراحی شخصیت او سعی کردم این وجه را کنترل کنم. سعی کردم شخصیت سیما را طوری طراحی کنم که آخرش «اتفاقی» درونش بیفتد. نمیتوانیم بگوییم او متحول شده ولی اتفاقی در او افتاده و برای این، سعی کردم روندی تعریف کنم.
خودتان تجربهی نزدیکی از جنگ داشتید؟
قیدی: نه، من در منطقهی جنگی زندگی نکردهام اما در سالهای جنگ بزرگ شدهام. ۸ ـ ۹ ساله بودم که جنگ شروع شد و ۱۷ ـ ۱۸ ساله و دبیرستانی بودم که جنگ تمام شد. از تصویرهای جنگ، در حد بمبارانها و موشکبارانها یادم مانده است. بین نزدیکانمان هم شهید نداشتیم. اما مقطع سنیای که در جنگ گذراندم، خیلی مهم و تأثیرگذار بود. هنوز هر بار در هر فیلمی صدای آژیر میشنوم، حالم بد میشود. با اینکه آن موقع خیلی هم نمیترسیدم. یک جور بازی بود انگار. ولی شاید چون بچهای بودم که خیلی همه چیز را میدیدم و حواسم به همه چیز بود (حتی شاید زیادی به همه چیز بود!) اینها الان در ذهنم این قدر پررنگ است. الان با دختر هشت سالهام این مشکل را دارم که حواسش به هیچی نیست. میگوید یادم رفته خانم گفته بوده دیکته بنویسید. میگویم تو کارت مگر غیر از این است که بروی مدرسه و برگردی خانه دیکته بنویسی؟
آن جایی که دربارهی مخالفت با فیلمبرداری در تهران گفتید اشاره کردید که «از آن جایی که کارگردان نیستم زیر بار آن کار نرفتم». شاید نتیجهی طبیعی یا منطقی این نگاه میتوانست این هم باشد که سراغ نابازیگرها بروید. اما شما تصمیم دیگری گرفتید. آیا این انتخابِ شخص شما بود یا تصمیمی جمعی بود؟
قیدی: اول این را بگویم که در حال حاضر هم کست ما در فیلم خیلی متنوع است. هم بازیگر سینمایی داریم، هم تئاتری، هم نابازیگر. خیلی جاها هم همهی اینها در یک سکانس با هم بازی میکنند. ولی واقعیتش این است که در وهلهی اول میخواستیم از چهرههایی که شناختهنشده و نابازیگر هستند، استفاده کنیم. آن استراتژی میتوانست خیلی خوب باشد و اتفاقا پیشنهاد آقای عسگرپور هم همین بود. اما راستش ترسیدم. شدنی بود ولی با این بودجه و زمانبندی نمیشد. به جای ۵۰ روز فیلمبرداری، مثلا میشد ۱۲۰ روز. چون باید با آن نابازیگران کلنجار میرفتم. صحنههای شلوغ و به لحاظ عاطفی پیچیدهای داشتیم که کار را سخت میکرد ولی میتوانست کار جذابی باشد و اگر آن محدودیتها نبود، شاید انجامش میدادیم. چون ما در شروع کار محدودیتهای زیادی داشتیم و با ورود آقای ملکان، خدا را شکر همهی نگرانیها به لحاظ مالی و زمانی از بین رفت.
البته همین جا بگویم که این بازیگرانِ حرفهای و شناختهشده آن قدر خوب هستند که آدم تقریبا به لحاظ حسی در هیچ نقطهای احساس گسست و جدافتادگی نمیکند. شاید فقط دربارهی شخصیتی که صابر ابر نقشش را بازی میکند این اتصال کمی مخدوش است. منظورم این است که شخصیت یا اجرا جوری است که انگار تماشاگر آخرش هم راهی به او، که آقای خیری باشد، پیدا نمیکند. و در هیچ لحظهای یادش نمیرود که دارد صابر ابر را میبیند، نه یک آدم دیگر را.
قیدی: اینکه میگویید کمی برایم عجیب است. حالا این بحث را یادتان نرود. چون من دلم میخواهد تا از بحث تهیهکننده دور نشدهایم این را حتما بگویم که حضور آقای ملکان در این کار واقعا مثل یک معجزه بود. الان با خودم فکر میکنم اگر بخواهم فیلم دومم را بسازم و آقای ملکان نباشد، چه کار کنم.
آقای ملکان هم شخصا قصه را دوست داشتند؟
قیدی: خیلی زیاد. فقط به خاطر علاقهی شخصیشان بود که پروژه را قبول و به طور شخصی هزینه کردند. هم هزینهی زیادی کردند، هم ایدههای زیادی داشتند. برای اولین بار بود که میدیدم تهیهکننده فقط قلک مالی نیست و خیلی مؤلف بودند و کاراکترها را می شناختند. پیشنهادهایی که میدادند عالی و درجه یک بود. یکی از جملاتشان که زیاد سر صحنه میشنیدی و به عنوان تهیهکننده در سینمای ایران ممکن است از کمتر کسی بشنوی این بود که «فلان سکانس را پر و پیمانتر بگیر. عیب ندارد که طول بکشد». حضورشان خیلی عجیب و غریب بود و فیلم را یک طور دیگر کرد. در مصاحبههای مطبوعاتی همه از آقای ملکان میپرسند شما چطوری این کارگردانهای خوبِ فیلماولی را پیدا میکنید اما به نظرم ماجرا برعکس است. این شانس ایشان نیست که ما کارگردانِ فیلمهایش میشویم، این شانس ماست که او میآید و تهیهکنندهی ما میشود. او خیلی سینما را میشناسد و زمان همکاری با او، انگار پشتت به کوه است. من سالها کار پشتصحنه کردهام و این تفاوتها را متوجه میشوم. در همین فیلم مثلا اگر قرار بود فیلمبرداری ما ۵۰ روز باشد، وقتی فیلمبرداری شد ۵۲ روز، به دستیارم گفتم که این سکانسها حذف است، چون کارمان دو روز هم بیشتر طول کشیده و جمع کنیم برویم تهران. شب سعید ملکان به من زنگ زد که «تو داری فلان سکانس را حذف میکنی؟» گفتم «نمیرسیم و وقت و پول نداریم». گفت «باید بمانی و این سکانس را بگیری». اتفاقا سکانسی بود که خودش باهاش مشکل داشت و میگفت خوب نیست و ممکن است در تدوین اصلا استفاده نشود ولی گفت باید بگیرید. با خودم فکر کردم لابد خواب میبینم یا این اتفاقات در این ده سالی که من در سینما نبودهام، افتاده! چون سالهای قبلش دیالوگ تهیهکنندهها این بود که «بگیر دیگه بابا، مگه بن هور میسازی!» آن شب پای تلفن گریهام گرفت. گفتم «واقعا آقای ملکان؟» میگفت «تو چه کار داری که ما پول داریم یا نداریم».
و آن صحبتمان دربارهی کاراکتر صابر ابر که گفتید یادمان نرود که بهش برگردیم.
قیدی: [مکث میکند] نمیدانم. خودم دربارهی این نقش و همینطور بازی آقای ابر اصلا این حسی را که میگویید نداشتم ولی الان که دارم بهش نگاه میکنم فکر میکنم اگر هم چنین چیزی باشد حتما ناخودآگاه بوده. درواقع اعترافی که میتوانم الان بکنم این است که شاید دلیلش این بوده که ته دلم دوست نداشتم در این قصه مردی خیلی نزدیک بیاید. این داستان، داستان زنها بود.
شما با فیلمسازهای زیاد و متنوعی کار کردهاید؛ از مجید مجیدی و ابراهیم حاتمیکیا تا کمال تبریزی و علی مصفا. در اولین تجربهی فیلمسازیتان لحظهای بود که دست رویش بگذارید و بگویید این اثر انگشت فلانی است؟
قیدی: قطعا آگاهانه که اتفاق نمیافتد ولی به لحاظ استمرار کار، چون من ۲۰ سال دستیاری کردهام و منشی صحنه بودهام، بالاخره یک تصویر کلی از دکوپاژ در ذهنم دارم و در لوکیشن میگویم خب معلوم است که باید چه کنم. در واقع یک چیز کلاسیکی در ذهنم هست که بعضیهایش شاید مال کارگردانهایی باشد که باهاشان کار کردهام و بعضیهایش به تمرین و ممارست ربط دارد. مثل رانندگی کردن است که بعد از مدتی دیگر بهش فکر نمیکنی و فقط انجامش میدهی ولی ...
در نهایت هر کسی سبک و دست فرمان خودش را دارد.
قیدی: بله. دقیقا. برایم این جوری بود که هر روز وقتی وارد لوکیشن میشدم به این فکر میکردم که آن چیزی را که قبلا بهش فکر کرده بودی بگذار کنار و در همین لحظه نگاه کن ببین جوهر این سکانس چیست، اول این را پیدا کن و بعد دکوپاژ کن. آن چیزی را که بلدی انجام نده. به خاطر همین صحنه به صحنه پیش میرفتیم و من به هر کدام جدا فکر میکردم. موقع نوشتن هم یک دور این اتفاق میافتاد. از طرفی هر کسی در تیمی که همراه تو هست، آوردهای در فیلم دارد که اینها با هم ترکیب میشود و اتفاق خوبی را رقم میزند. بعضی سکانسها تغییر میکرد چون بچههای گروه پیشنهادهای خوبی میدادند. فیلمنامه مخصوصا در این مسیر واقعا رشد میکند. مثل بچهای که بالغ میشود.
دقیقا مثل یک موجود زنده است که داری رشدش را به چشم خودت میبینی... ولی نمیخواهید بهمان بگویید بین فیلمسازهایی که با آنها کار کردهاید کدامشان تأثیرگذارتر بودهاند و به شیوهی کارشان علاقه دارید؟
قیدی: اصولا کار کردن با آقای حاتمیکیا را خیلی دوست داشتم. آقای حاتمیکیا خیلی میداند که دارد چهکار میکند و کارش، سینمای واقعی است. جای آزمون و خطا نیست. اصلا هم با کسی شوخی ندارد. و به زمان متعهد است. آن زمان که نگاتیو بود، مثل خیلی از کارگردانهای دیگر نمیگفت چون من حاتمیکیا هستم، در همه چیز دستم باید باز باشد. اتفاقا برای خودش محدودیت میگذاشت. هم از این بابت همیشه الگوی خوبی بود، هم به لحاظ کارگردانیاش. سینمای ایشان، سینمای مورد علاقهام است. اما سعی کردهام از کسی تأثیر نگیرم. چون تجربه نشان داده است کسانی که خیلی تأثیر میگیرند، بعدا نمیتوانند حرف خودشان را بزنند. از کار کردن با آقای حاتمیکیا همیشه لذت بردهام، چون خیلی انرژیک و فعال هستند و به همه فرصت طرح ایدههایشان را میدهند. حتی اگر انجام ندهند، راه پیشنهاد دادن را نمیبندند. همیشه هم به من میگفتند اگر روزی خواستی فیلم بسازی، حواست به این باشد.
سکانسی بود که موقع گرفتنش گریه کرده باشید یا خیلی بهتان سخت گذشته باشد؟
قیدی: من هم سر آن مصاحبههای زمان تحقیق، هم زمان نوشتن فیلمنامه خیلی گریه کردم. وقتی مینوشتم هر جایی که میخندیدم یا گریه میکردم یا ناراحت میشدم، اثر خودش را در فیلم گذاشت. سکانسی که خودم دوستش دارم و گرفتنش برایم سخت بود و همیشه میترسیدم و فکر میکردم چطوری بگیرمش، همان سکانسی است که شوهر خانم خیری شهید شده و او و سیما شب توی باغچه مینشینند و خانم خیری دردو دل میکند. برای این سکانس همیشه ترس داشتم. فکر میکردم مبادا شعاری شود. مبادا درنیاید. بازیگرها چطوری بازی کنند که واقعی باشد؟ مدام به آقای امیری، همکار نویسندهام میگفتم کاری کنیم که سکانس دونفره که دو تا آدم فقط دارند با هم حرف میزنند نداشته باشیم. به نظرم سختترین کار فیلمسازی این است که تو دو نفر را بگذاری روبهروی هم حرف بزنند. خیلی باید جذاب باشد که تماشاگر دل بدهد و بنشیند نگاه کند.