مرتضی درخشان: بیست و یکم فروردین ماه سالروز عروج ملکوتی امیر سپهبد صیاد شیرازی است، امیری که صیاد دل‌ها لقب گرفت و در روز تشییع خود تهران را سیاه پوش کرد.

درست ده سال از آن روز می‌گذرد، اما هنوز هم در سالروز شهادت او در محل شهادتش گردهم می آیند و یاد او را گرامی می‌دارند. امیر سپهبد علی صیاد شیرازی که در خطه خراسان چشم به جهان گشود در بامداد ۲۱ فروردین ۱۳۷۸ به وسیله عوامل مسلح سازمان منافقین در پوشش رفتگر، مقابل در منزل مسکونی‌اش واقع در تهران و در برابر دیدگان فرزندش ترور شد.

خیابان فربین

 اولین چیزی که در خیابان فربین نظرت را به خود می کشد آرامش و خلوتی است که بر بند بند آن حاکم است، تردد کم خودروها و عابرینی که از آن کم و بیش، ولی بی صدا عبور می کنند خیابان را به آرامشی عجیب فرو برده است.

 در میانه مسیر و در مقابل در پارکینگ خانه ای درست شبیه همه خانه های خیابان، یک سقاخانه است با کاشی کاری آبی رنگ که در بین آن عکس شهید صیاد شیرازی کار شده است و در بالای کوچه کیوسک نگهبانی نیروی زمینی ارتش دیده می شود. با دو سرباز با لباس خاکی که شاید کمی دیر برای این محل در نظر گرفته شده باشند.

خوابی و طوفانی

وقتی حتی برای اولین بار از خیابان فربین عبور کنی از روی نوشته های روی دیوار حسینیه ای روبروی سقاخانه، که به وصیتنامه شهید صیاد شیرازی مزین است اولین چیزی که به ذهنت خطور می کند شکوه مردی لاغر اندام و بلند قد با چهره ای جدی و البته صمیمی که غباری ضخیم بر چهره دارد.

 غباری که روی صورتی آفتاب سوخته پرده ای از جنس ایام کشیده است و شاید خنده ای که هیچگاه به خاطر نمی آوریم. خیابان فربین خیابانی است که از طرف شمال به وسیله  باغی با دیوارهای بلند باریک می شود و پس از تقاطع چند کوچه در جنوب به آخر می رسد، اولین چیزی که در خیابان فربین نظرت را به خود می کشد آرامش و خلوتی است که بر بند بند آن حاکم است، آرامشی که می تواند مقدمه ای باشد برای هر طوفانی که بیاید و خوابی را برآشوبد.

خانه ای با دیوار طوسی

خانه ای با دیوارهای طوسی رنگ کهنه که پشت سقاخانه پناه گرفته است و دیوارهای رنگ باخته ای که انگاری سال‌هاست رنگ تغییر به خود ندیده است، رنگی نو شاید. وقتی به سراغ اهالی خانه های اطراف رفتیم واقعا کسی را نمی شد پیدا کرد، محله ای خلوت که اگر هم کسی در آن بود آن روز را به خاطر نداشت یا دوست نداشت به خاطر آورد و وقتی با پسر صاحب خانه همان خانه طوسی رنگ صحبت کردیم عذر خواهی و از صحبت از آن روز امتناع کرد.

 محله متفاوت بود با آنچه که می‌اندیشیدیم و کسی نبود که پاسخ ما را بدهد، محله ای که از طرف شمال  بوسیله  باغی با دیوارهای بلند باریک می شود و پس از تقاطع چند کوچه در جنوب به آخر می رسد.

فکر کنم ده سال پیش بود

بالاخره یکی از عابرین برای ما از آن روز گفت:« فکر کنم ده سال پیش بود، تازه بیدار شده بودم و برای رفتن به محل کار آماده می‌شدم، خانه شهید کوچه بالایی ما بود(با دست همان خانه طوسی رنگ سر نبش را نشان می‌دهد که پشت سقاخانه پناه گرفته است)، وقتی صدای شلیک چهار گلوله پیاپی آمد اول شوکه شدم، ولی بی توجه به صدا بعد از چند دقیقه که از خانه بیرون آمدم خیابان هنوز خلوت بود و درست مقابل در پارکینگ (با دست سقاخانه را نشان می دهد) خون روی زمین ریخته بود، خیلی توجه نکردم ولی بعد از آن متوجه اتفاق شدم.

قبل از آن، من حتی نمی دانستم صاحب این منزل چه کسی است.» حق دارد که نداند منزل، منزل چه کسی است، خانه ای که در آن روزها نه کیوسک نگهبانی داشت و نه نشانه و علامت دیگری که تمیز داده شود از دیگر خانه های خیابان فربین که از طرف شمال  توسط باغی با دیوارهای بلند باریک می‌شود و پس از تقاطع چند کوچه در جنوب به آخر
می رسد و هر آن که می بینی آبستن است برای اتفاقی شاید ناگوار.

هیچ‌کس نبود مرا درک کند

و از همه مهمتر خاطره تنها شاهد عینی اتفاق است، پسر شهید که اگر چه حاضر نشد با ما گفت‌وگو کند، اما خاطره آن روز را پیش از آن بازگو کرده بود:« بیست و یکم فروردین بود. پدر مطابق همیشه ساعت 6:30 آماده رفتن شد. من و برادر کوچکترم محمد همراه ایشان به مدرسه می رفتیم. کنار ماشین در خیابان ایستاد.

ناگهان مردی با لباس کارگران شهرداری جلو آمد، و نامه‌ای به پدرم داد، او هیچگاه راننده و محافظ نداشت.» شاید برای همین بود که نمی خواست برای ما هم بازگو کند، برای همین چند کلمه:« پدر نامه را باز کرد. در همین لحظه آن شخص اسلحه‌اش را بیرون آورد و چهار گلوله به سر پدرم شلیک کرد.

با ناباوری به صحنه نگاه کردم نمی‌دانستم چه کار کنم، باورم نمی‌شد. در خیابان هیچ‌کس نبود که مرا درک کند، به سمت منزل همسایگان دویدم و با یکدیگر او را به بیمارستان فرهنگیان رساندیم. اما دیگر دیر شده بود. با نگاهی به قامت غرق در خون او خاطره سال‌ها جهاد و دلاوری‌اش در ذهنم مرور شد، پدر قهرمانم آرام گرفته بود...»

 و وقتی که به خیابان فربین نگاه می کنی همه این حرف‌ها مثل نوار ویدئوئی از مقابل چشمت عبور می کند، خیابانی خلوت که از طرف شمال به توسط باغی با دیوارهای بلند باریک می شود و پس از تقاطع چند کوچه در جنوب به آخر می رسد، اولین چیزی که در خیابان فربین نظرت را به خود می کشد آرامش و خلوتی است که بر بند بند آن حاکم است، تردد کم خودروها و عابرینی که از آن کم و بیش ولی بی صدا عبور می کنند خیابان را به آرامشی عجیب فرو برده است.

 آرامشی که در یکی از روزهای بهاری با چهار گلوله و فریاد های کودکی شکسته شد. خیابانی که هر سال در روز 21 فروردین ماه میزبان عده زیادی از همرزمان شهید صیاد شیرازی است.

روحیه بسیجی

«در عملیات بدر کنار دجله بودیم و در موقعیت بسیار بدی به سر می بردیم.  آتش توپخانه امان همه را بریده بود و برای حفظ موقعیت کار بسیار سختی داشتیم.» اینها حرف‌های سردار احمد غلامپور است که در آن زمان فرماندهی قرارگاه کربلا را برعهده داشت  او در گفت و گو با همشهری جمعه اضافه می‌کند:« با اینکه خیلی ها در این شرایط بیشتر دوست داشتند این منطقه را ترک کنند شهید صیاد شیرازی به شدت اصرار داشت که او نیز به این منطقه بیاید و در کنار ما باشد.

 این اتفاق خیلی عجیبی بود و از یک فرمانده با این رده فرماندهی بسیار بعید می نمود.» او در ادامه می‌گوید: « وقتی صیاد رسید ما زیر آتش یک ریز توپخانه و تانک‌های عراقی بودیم، شجاعانه آمده بود و با روحیه ای بسیجی در کنار ما برای جنگ برنامه ریزی می کرد.

گروه‌های«شکار تانک» تشکیل داد و کمک های زیادی به تقویت روحیه ما در آن شرایط بد داشت.» صیاد در جایی بود که هیچ یک از هم‌رده هایش آن را تجربه نکردند:« صیاد یکی از اصلی ترین فرماندهان ارتش بود و در این جایگاه نباید قرار می گرفت، ولی روحیه ای فراتر از یک نظامی داشت و به عنوان یک بسیجی تلاش می کرد. آن زمان هرچند نشد که کاری کنیم، ولی خاطره حضورش را هیچگاه فراموش نمی کنم.»

خاکی اما...

« برای کارهای هماهنگی بین قرارگاه ها از قرارگاه مرکزی حمزه سیدالشهدا به قرارگاه ما آمد و با ارتشی ها جلسه گذاشت. خیلی خسته به نظر می رسید و تمام موهایش خاکی بودند.» این ها گفته های یکی از فرماندهان اطلاعات دوران جنگ است:« ما تازه از جلسه شناسایی بیرون آمده بودیم و متوجه ورود وی شدیم.

طبیعی بود که برای ورود چنین فرماندهی باید از قبل آماده می‌‌شدیم ولی طبق معمول خودش اصرار داشت که با روحیه ای بسیجی رفت و آمد کند. نزدیک ظهر بود و با سلام و علیکی مختصر پای شیر تانکر وضو گرفت و به نماز ایستاد. او در ادامه می گوید:« پشت سرش مشغول نماز شدیم و بعد از اینکه نماز تمام شد دو نفر از بچه ها را برای تهیه غذا فرستادم، آن روز هم مثل بسیاری از روزها کنسرو ماهی داشتیم، وقتی جلسه با سرعت برگزار شد و به پایان رسید غذا را آوردند.»

 او کاری کرد که اگر نمی کرد عجیب بود:« گفت نمی تواند برای ناهار بماند و باید به جاهای دیگر برود، ولی وقتی متوجه شد که ما ناراحت شده ایم یک لقمه به دست گرفت و راه افتاد. نه اینکه دیسیپلین نظامی نداشته باشد، اما اینقدر صمیمی و خاکی بود که دوست داشتیم همیشه در کنار ما بماند.»