همشهری- لیلا شریف: پاییز که میرسد، حال و هوای کوچه امامزاده ابراهیم در جنوب تهران عوض میشود؛ هر چند تمام محله بوی پاییز میدهد، اما دیوارهای آجری یکی از مراکز پویاشهر انگار بهار را جشن میگیرند. ساختمان زیبایی که مانند یک نگین آجری در میان سولهها و کارگاههای مصالح جای گرفته، امسال نیز در اول مهر میزبان دخترها و پسرهای دانشآموز است. صدای خندههای دانشآموزان در میان ریسههای گل آویزان از طاقهای مدرسه میپیچد و جانی دوباره به کلاسهای درس میبخشد، از میان حیاط و طاقهای آجری صدای خنده بچهها بلندتر به گوش میرسد و هر کدام در تلاش هستند تا ترانه «باز آمد بوی ماه مدرسه» را با کمترین نقص در کنار همکلاسیهایشان بازخوانی کنند. اینجا مأمن کودکان بازمانده از تحصیل و کودکان کار است تا آنها هم از حق سوادآموزی محروم نباشند و با وجود مشکلات ریز و درشت، دریچهای رو به آینده خود بگشایند.
مدرسه تخصصی آموزش کودکان کار راه اندازی میشود | ۳۴ مرکز مشغول خدمت رسانی به این کودکان است
ببینید | پایان یک حسرت در ماه مهر
پدر: معلم، پسر: عاشق شعر
جواد با چشمانی خوابآلود در میان صف ایستاده و تلاش میکند تا تمام انرژیاش را برای همراهشدن با سایر همکلاسیهایش جمع کند. او در پاسخ به این سؤال که «کلاس چندم هستی؟» با شک و مکث جواب میدهد: «امسال شاید سومی بشم. قرار بود برم مدرسه دولتی، اما چون سنم بیشتر بود، نشد که برم.» صحبت از مدرسه که میشود، جواد لباسش را مرتب میکند و گویی میخواهد خبر خوشایندی را به مخاطبان صحبتهایش بدهد، با لبخند کشیدهای بر چهره خوابآلودش میگوید: «من خیلی این مدرسه رو دوست دارم؛ خیلی.. من از کلاس دوم اینجا اومدم، اما خیلی دوستش دارم. من درس میخوندم، توی افغانستان. از اونجا که اومدم، مامانم اینجا ثبتنامم کرد. پارسال از افغانستان اومدیم ایران.» جواد در افغانستان تا کلاس سوم درس خوانده بود، اما براساس روال کاری این مرکز پویاشهر، کودکان پس از تعیین سطح وارد کلاسهای درس میشوند و او نیز با توجه به میزان آموختههایش از کلاس دوم پشت نیمکتهای مدرسه نشست: «مدرسه اینجا خیلی بهتر از افغانستانه، اما بابام هنوز توی افغانستانه و اونجا معلمه. مامانم کار نمیکنه و بابام برای ما پول میفرسته که ما خرج کنیم.»
وقتی حرف از بزرگسالی میشود، جواد مکثی میکند و انگشتان دستانش را در هم فشار میدهد و با صدایی آرامتر میگوید: «هنوز شغلی انتخاب نکردهام؛ من دوست دارم شعر بخونم. برای عید غدیر هم دنبال یه شعر در مورد امام علی(ع) گشتم و توی اینترنت یه شعر پیدا کردم و اومدم مدرسه خوندم. من اصلا تمرین نمیکنم، همون رو یه بار خوندم و بعد اومدم مدرسه برای بقیه گفتم. شعرش اینجوری بود: قرآن به جز از وصف علی آیه ندارد/ ایمان به جز از حب علی پایه ندارد/ گفتم بروم سایه لطفش بنشینم/ دیدم که علی نور بود سایه ندارد...»
پرستار مادرم بودم
دخترها با مانتوهای طوسی و آبی و مقنعههای سفید در صفی جدا از پسرهایی با همین رنگ روپوش ایستادهاند و نوبت به خواندن ترانه «باز آمد بوی ماه مدرسه...» که میرسد، مدرسه با صدای شادی بچهها تسخیر میشود. مائده که قدش نسبت به سایر همکلاسیهایش بلندتر است با خندههایی که خجالت چندان اجازه طولانی شدن به آنها نمیدهد، میگوید: «من ۱۳سالمه، مدرسه نرفته بودم و اومدم اینجا درس خوندم و الان دارم میرم سوم.»
مائده نیز مانند هر کودک بازمانده از تحصیل دلایل خاص خود را دارد و قبل از آنکه جمله کوتاهش را شروع کند، بغض گره خورده در گلویش را به عقب میراند: «مامانم مریض بود.» بعد از چند ثانیه سکوت، مقنعهاش را مرتب میکند و انگار که ادامه داستان زندگیاش را بهخاطر آورده باشد، روایت میکند: «وقتی مامانم مریض بود، من باید ازش نگهداری میکردم. اون زمان ما سمت بومهن زندگی میکردیم. مامانم زنده نموند و بعدش اومدم پیش بابابزرگم. الان با عمه و بابابزرگم زندگی میکنم. من دوست دارم بزرگ که شدم دکتر بشم تا مریضا رو درمان کنم که زنده بمونن. خیلی خوب درس میخونم که بتونم دکتر بشم. پارسال معدلم ۲۰ شد و امسال هم میخوام ۲۰ بگیرم.» بخشی از همکلاسیهای مائده را اتباع کشور افغانستان تشکیل میدهند و از نظر او رفاقت بین آنها مرزی ندارد: «ما با هم خوبیم و کاری نداریم کی از کجا اومده. الان زینب، حوریه و... همه با هم دوستیم.»
خیاط ۱۳ ساله با آرزوهای بزرگ
در یکی از صفها پسری ۱۳ساله با دستانی که خبر از شاغل بودن او میدهند، ایستاده است. وحید چشمانش را به زمین گره زده است و در مورد شغلش میگوید: «من خیاطم و جلیقه مردونه میدوزم. کارم توی کارگاهه، به جز منم یه سری دیگه بچه هستند که کار میکنن. منم از ۱۰سالگی کار میکنم. بابام هم کارگره، اما وقتی فهمید من میتونم درس بخونم خیلی خوشحال شد.» وحید از مهاجران افغان است که ۳سال پیش راهی تهران شدهاند و در تمام این سالها در کنار درس خواندن، کار هم کرده است: «روزایی که مدرسه نیستم از ۹صبح تا ۹شب میرم سرکار، اما خب مدرسه که شروع میشه، بعد کلاس میرم کارگاه. کارم که توی کارگاه تموم میشه، میام خونه و یهکم نون میخورم و بعدش درس میخونم.»
او آخرین روز مدرسهاش در افغانستان را اینگونه روایت میکند: «روز آخر که دیگه میخواستیم بیاییم ایران، خیلی خوشحال بودم، اصلا گریه نکردم، اونجا کلی دوست داشتم، اما خب از همهشون خداحافظی کردم. مدرسه اینجا رو خیلی بیشتر دوست دارم و میخوام اینقدر درس بخونم که دکتر بشم.»
دوست دارم دستم در جیب خودم باشد
بنیامین جزو اتباعی است که نسبت به سنش در سالهای پایینتر تحصیل میکند و راحتتر از شرایط کار و زندگیاش حرف میزند: «امسال میخوام برم دوم و نزدیک ۱۱سالمه. خونه ما از مدرسه دوره، نفرآباد زندگی میکنیم و با سرویس میام.» آنطور که مددکار مدرسه توضیح میدهد، برای دانشآموزانی که از مسیرهای دورتر به این مدرسه میآیند، در چند نقطه مانند میدان نماز، مترو و... سرویس مدرسه درنظر گرفته شده است.بنیامین از مسیری که در چند سال گذشته طی کرده است، حرف میزند و جملات را یک نفس ادا میکند: «توی افغانستان کلاس دوم بودم، وقتی طالبان اومد، ما فرار کردیم و اومدیم اینجا. الان بابام وانت داره و سبزی میفروشه. ۲سال نتونستم درس بخونم و بعدش مامانم اینجا رو از طریق یکی از فامیلامون پیدا و من و داداشم رو ثبتنام کرد. افغانستان دوستام بیشتر بودن، اما خب اشکال نداره الان اینجا وطنمه و دلم میخواد انقدر بزرگ بشم که مهندسی مکانیک بخونم.» در میان صحبتهایش گریزی به نحوه ثبتنام در افغانستان میزند و با خنده میگوید: «ما توی هرات زندگی میکردیم که برای ثبتنام کلاس اول از ما مدرک نمیخواستن، میرفتیم مدرسه و به ما میگفتن کف دست راستت رو از بالای سر به گوش چپت برسون، اگه این کار رو درست انجام میدادیم، میگفتن خب ۷سالته، آفرین و میتونی بیایی کلاس اول.»
بنیامین هم در کنار مدرسه کار میکند و بعد از مدرسه با چند طاقه سفره به سمت خیابانهای حوالی حرم شاه عبدالعظیم حسنی(ع) میرود تا به قول خودش، دستش در جیبش باشد: «من دوست ندارم از بابام پول بگیرم. کار میکنم که پول جمع کنم، الانم یه قلک دارم که همه پولام رو توی اون ریختم. یه چند وقت هم نرفتم سفره بفروشم، اما خب همه دوستام که توی محل من رو میدیدن، مسخرهام میکردن که داری از بابات پول میگیری؛ بهخاطر همین باز رفتم سرکار و حواسم هست که کنارش درست درسم رو بخونم؛ چون معلمم رو خیلی دوست دارم و نمیخوام ازم ناراحت بشه.»
چند ساعت بعد کلاسبندی بچهها در نخستین روز مدرسه به پایان رسید. آنهایی که از مسیرهای دور خود را به مدرسه رسانده بودند با سرویس مدرسه به نزدیک خانه راهی میشوند و سکوت جای خود را به شادی و نشاط اوایل صبح مدرسه میدهد.