همشهری آنلاین - فاطمه عسگری نیا: آرزو تاران هم یکی از این عاشقان دلباخته بچههای منطقه محروم شرف آباد است که بعد از بازنشستگی در شغل معلمی باز هم از این محله و بچه هایش دل نکنده و با تاسیس خیریهای بساط مهربانی و امیدآفرینیاش را در این محله پهن کرده تا بچهها با دلی قرصتر درس بخوانند و آیندهشان را بسازند.
شرف آبادی که از آن صحبت می کنیم یکی از محرومترین مناطق حاشیهای شهر کرمان است که اغلب ساکنینش را مهاجرین تشکیل میدهند و کودکان ساکن در این منطقه از حداقلهای یک زندگی معمولی هم محروم هستند. «آرزو تاران» سالیان سال در این محله و مدرسه کوچکی که در این محله است، در قامت آموزگاری نیکوکار به دانش آموزان و بچههایش خدمت میکرد. خودش قصه حضورش در این منطقه را اینگونه روایت میکند: « : «تا قبل از اینکه سال ۸۵ پایم به شرفآباد باز شود، در مدرسهای غیرانتفاعی تدریس میکردم، اما هیچ وقت کار در این فضا مرا راضی نکرد. دوست داشتم دوران آموزگاریام را با خدمت به بچههای نیازمند در مناطق محروم سپری کنم، به همین علت راهی شرفآباد در حاشیه شهر کرمان شدم. فقر از در و دیوار منطقه میبارید، آرزوهای بزرگ و کوچک بچهها زیاد بود و تعداد بچههای بدسرپرست از بیسرپرستها بیشتر بود. بچههایی بلاتکلیف در میانه میدان زندگی! در پنج سال اول تلاش کردم با تمرکز بر مشکلات دانشآموزان کلاس خودم برای رفع این مشکلات قدم بردارم و این کار را با توزیع یک وعده غذای گرم، تأمین مایحتاج زندگی، فراهمکردن تجهیزات آموزشی برای آنها و لباس و … دنبال میکردم، اما در اوایل دهه ۹۰ زندگی من وارد مسیر جدیدی شد.»
فصل جدید زندگیام شروع شد
خاطره های زیادی از بچه های شرف آباد دارد اما یکی از ماندگارترین این خاطره ها به سال ۹۱ بر میگردد : «یک روز یک شوک عصبی بد باعث شد تا به صورت همزمان اسپاسمهای قلب، ریه و حنجره را تجربه کنم. حیات دوبارهام با احیا امکانپذیر شد و بازگشتم. بعد از این بازگشت بود که مسیر زندگیام را تغییر یافت.»
درست بعد از ترخیص از بیمارستان بود که با وجود نفسکشیدن با کمک اکسیژن دلش طاقت نمیآورد و راهی مدرسه میشود: «باران شدیدی میبارید. شروع کلاس ما ساعت ۱۲:۴۵ بود، اما یکی از شاگردانم در حالی که تمام لباسهایش آغشته به گلولای بود، ساعت ۱۳:۳۰ به مدرسه رسید. وقتی علت را از او جویا شدیم، گفت به سرویس نرسیده و مجبور شده مسیر خانه تا مدرسه را پیاده بیاید. ظاهر بچه عادی نبود. همین مسأله باعث شد تا با مدیر مدرسه و خود دانشآموز راهی خانهاش شویم و فاصله آنجا تا مدرسه را بسنجیم. با خودرو حدود ۲۰ دقیقه در راه بودیم. وقتی رسیدیم، متوجه شدیم منظور این دانشآموز از خانه گوشهای از یک طویله کثیف بود که همراه مادرش در آن اطراق کرده بودند. دیدن این صحنه بسیار ناراحتکننده بود. تازه فهمیدم چرا این دانشآموز هیچ وقت خندهای به لب نداشت. منقلب شدم و با خدا زمزمه کردم حکمتت از اصرار امروز من برای رفتن به محل کار، دیدن این صحنه بود!؟ ظرف دو روز با کمک دوستان خانهای برای این مادر و دختر تهیه کردیم و با پیگیریهایی که انجام دادیم، آنها تحت پوشش کمیته امداد قرار گرفتند و شادی به زندگیشان برگشت.»
باارزشترین هدیه عمرم
فاطمه بعد از اینکه همراه مادرش در خانه جدید ساکن میشود، تصمیم میگیرد برای خانم معلم یک هدیه به مناسبت روز مادر تهیه کند: «فاطمه یک لباس داشت که تنها تزیین و زیبایی آن لباس دکمه بزرگی در میانهاش بود. او این دکمه را کنده بود، وسط یک فرفره رنگی چسابنده و این فرفره را روی کاغذی که به نقاشی یک قلب مزین شده بود نشانده بود. با چنان ذوقی این هدیه را به من داد و گفت با اینکه دکمه لباسم را خیلی دوست داشتم، دلم میخواست به شما هدیه کنم. چشمهایش برق خاصی میزند. دل کندن از آن دکمه بزرگ برای او حکم دل کندن از یک لذت زیبا را داشت، اما خستی به خرج نداد و آن را برای خوشحالی من هدیه کرد. اینها درسهایی است که من از این نیموجبیها میگیرم. این هدیه برای من باارزشترین هدیه عمرم بود.»
توزیع یک وعده غذای گرم
بعد از سروسامان دادن فاطمه، خانم معلم با چشمانی دقیقتر به دوروبرش نگاه کرد. وقتی کودکانی را دید که برای رفع گرسنگی مجبورند داخل سطلهای زباله دنبال لقمه نانی بگردند، با همکارانش در مدرسه تصمیم گرفتند یک وعده غذای گرم هر روز صبح بین بچه ها توزیع کنند: «اکثر خانوادههای ساکن در این منطقه مهاجرانی هستند که به امید بهبود کیفیت زندگیشان راهی حاشیه کرمان شدهاند، اما حقوق روزمزد کارگری، اعتیاد و مشکلات دیگر این روزها آنها را در منجلاب فقر فرو برده است. همین صبحانه کافی بود تا بچهها کمی تقویت شوند. کمکم این وعدههای غذایی را پرمحتواتر کردیم، اما با شیوع ویروس کرونا و تعطیلی مدرسه چارهای نبود جز برنامهریزی برای توزیع یک وعده غذای گرم در بین دانشآموزان و خانوادههایشان.»
حواسم به مادران بچهها بود
گستردگی فقر و ضرورت تأمین معیشت خانوادههای شرفآباد، خانم معلم را به این فکر انداخت که با ایجاد بسترهای اشتغال برای مادران دانشآموزان آنها را به سمت استقلال مالی هدایت کند: «با سرمایه اندکی که داشتم، مواد اولیه لازم را برای پتهدوزی بانوان تهیه کردم. حدود ۶۰ نفر از مادران مشغول کار شدند، بعد هم با راهاندازی فروشگاه کوچکی در شهر و تبلیغ آن در فضای مجازی شروع به فروش محصولات کردم. خوشبختانه همه چیز خوب پیش رفت، هرچند این روزها کسبوکار ما نیز تحت تأثیر کرونا قرار گرفته است.»
تأسیس مرکز نیکوکاری محله
افزایش حجم فعالیتهای خیرخواهانه آرزو در مدرسه کوچک روستا کمکم به گوش همه میرسد و واریز کمکهای نقدی مردم باعث میشود تا سروسامانی به این فعالیتها در قالب یک مرکز نیکوکاری ثبتشده دهد: «حجم کمکهای مردمی قابل توجه بود و برای ادامه فعالیتهای قانونی واجب شد تا موسسه خیریهای تحت عنوان «مرکز نیکوکاری محله» راهاندازی کنیم. اوایل فعالیتهایمان را در همان مدرسه دنبال میکردیم اما رفتوآمد خانوادهها در مدرسه درست نبود، بنابراین به مرکز دیگری رفتیم. هر هفته دوشنبه مرکز خیریه باز است و نیازمندان منطقه با مراجعه به آن و طرح مشکلات از این مجموعه طلب یاری میکنند. ناگفته نماند که هفتهای یک بار یک وعده غذای گرم در این مرکز تهیه و بین نیازمندان توزیع میکنیم.»
از آرزوهای مادرانهاش در شرفآباد میگوید: «در این منطقه تعداد کودکان بدسرپرست بیشتر از کودکان بیسرپرست است. کسی از این بچهها حمایت نمیکند و بهزیستی سرپرستی آنها را عهدهدار نمیشود. معصومترین و مظلومترین کودکان، همین کودکان بدسرپرست هستند. آرزو دارم خانهای با چند اتاق داشتم و تمامی این کودکان را در آن اسکان میدادم. بچههایی که هر روز شاهد مصرف مواد و نزاع پدر و مادرهایشان هستند و این حجم از بدبختی در آینده از آنها کودکانی خشمگین خواهد ساخت.»
آرزو حالا از 150 کودک در منطقه محروم شرف آباد در کرمان حمایت میکند. چه در بخش آموزش چه در بخش بهداشت و درمان و حتی پوشاک او امیدوار است در سایه خدماتی که ارائه می کند بتواند کمی کیفیت زندگی این کودکان را تغییر دهد.