همشهری آنلاین-الناز عباسیان: به مناسبت اولین سالگرد شهادت شهید مدافع امنیت «سلمان امیراحمدی» در مهرماه اغتشاشات سال گذشته، اجتماع نسل سلمان با حضور سردار یزدی فرمانده سابق سپاه محمدرسول الله (ص) تهران بزرگ و فرمانده گردان عمار لشکر ۲۷ دوران دفاع مقدس، رضا سیفی سرپرست شهرداری منطقه، میثم آلبویه مشاور و مدیر حوزه شهردار، معاونین منطقه، سرهنگ تیموری فرمانده سپاه ناحیه حبیب ابن مظاهر، خانواده شهدای امنیت امیراحمدی و آرمان علی وردی، خانواده شهید مدافع حرم مرتضی کریمی و دیگر خانواده های شهدای منطقه و شهروندان محترم همزمان با ساعت و مکان شهادت شهید سلمان امیراحمدی در خیابان ولی عابدی برگزار شد. در این مراسم سردار یزدی در خصوص فتنه اخیر و طوفان الاقصی سخنرانی کرد. سپس حاج ابوذر روحی همراه با حاضرین سرود سلام فرمانده و رفیق شهیدم را اجرا کرد.
این مراسم بهانه شد تا یادی از این شهید گرانقدر کنیم و بدانیم که بهای امنیتی که امروز برای ما برقرار شده را چه کسانی دادند. این شهر و مردمانش اشک های شبانه کودکان این شهدا و ضجه های مادران همسران شان را فراموش نخواند کرد. شهادت مظلومانه بسیجی «سلمان امیراحمدی» که در جریان اغتشاش فتنهگران در محله امامزاده حسن تهران برای دفاع از امنیت مردم در حال مقابله با اغتشاشگران بود از یاد این مردم نخواهد رفت. سلمان نه مامور نیروی انتظامی بود و نه مامور نیروی امنیتی. شغلش هم هیچ ارتباطی به امور نظامی نداشت. هیچ اجباری برای حضور در ماموریتهای نظامی نبود. سلمان فقط بسیجی بود. بسیج به معنای واقعی کلمه، همان بسیجی که امام امت انتظارش را داشت، بسیجی که به امنیت و سرنوشت میهنش بی تفاوت نبود و حتی از جان شیرین هم گذشت. او متولد ۱۲ مرداد سال 1366 بود و پدر دو فرزند که این روزها داغ یتیمی را به جان خریدند اما به داشتن چنین پدری افتخار می کنند.
مادر شهید:
مردم را دوست داشت و فکر امنیت بود
پس از شنیدن خبر شهادت سلمان، مادرش نماز شکر بجا آورده و خدا را شکر کرده است. نه به این معنی که با داغ پرپر شدن جوانش کنار آمده. خودش علت سجده شکرش را اینطور تعریف می کند: «شکر کردم تا خدا این هدیه را از ما بپذیرد و از صمیم قلب خوشحالم که فرزندانم در این مسیر قدم برداشتند و ای کاش پسران بیشتری داشتم که هدیه به انقلاب، مملکت و دین کنم.»
این مادر شهید که داغ یک پسر شهید دیگر را هم از سال ها قبل به جان خریده از خاطرات سلمان اینطور تعریف می کند: «از شاگردان سردار شهید محمد ناظری بود. همه دورههای نظامی را پشت سر گذاشته بود. سر نترسی داشت. مهربان بود و با گذشت. سلمان از وقتی ازدواج کرد در محله فلاح ساکن شد. محله قدیمیمان بود. چند وقت پیش توانست در شرق تهران آپارتمانی بخرد. ۲ هفتهای میشد به آنجا نقلمکان کرده بود. پسرم زیاد نماند؛ یعنی عمرش کفاف نداد لذت خانه خودش را ببرد.» سلمان فوقلیسانس مدیریت داشت و در بیمارستان شهید لبافینژاد کار میکرد؛ نه نظامی بود و نه انتظامی. او مردمش را دوست داشت و بیشتر از همه به امنیت کشور اهمیت میداد. دست آخر جانش را در همین راه داد.»
در کنار عکس سلمان، عکس دیگری روی میز است. «شهید امربهمعروف روحالله امیراحمدی» پسر دیگر خانواده که زمان شهادتش به سال ۱۳۸۵ برمیگردد. چه صبری دارد این مادر و چه روح والایی! میگوید: «مزار سلمان پایین پای روحالله است. ۲ سال با هم تفاوت سنی داشتند اما فاصله زمان شهادتشان ۱۷ سال شد. خیلی به هم وابسته بودند. مثل برادرهای دوقلو. وقتی روحالله شهید شد سلمان شاهد ماجرا بود. دید که از پشت به برادرش چاقو زدند. وقتی هم خودش شهید شد محمدعلی پسر بزرگترم با او بود.» مادر به یاد روز تشییع پیکر شهیدش میافتد: «یک خانمی در مراسم تشییع او شرکت کرده بود گفت در درگیریها اغتشاشگران حمله کردند که چادرم را از سرم بکشند اما پسر شما نگذاشت. دخترم آن سوی خیابان گیر افتاده بود نمیتوانستم او را بیاورم، آقاسلمان کمکام کرد.»
برادر شهید:
۵۲ ساچمه روی صورت جوان بی دفاع
یک سال گذشت؛ یک سال از داغی که آشوبگران بر دل خانواده امیراحمدی گذاشتند می گذرد اما داغ پرپر شدن این جوان هنوز هم جانکاه است. برادر شهید ما را می برد به همان شبی که سلمان شهید شد: «من و سلمان با یکی از دوستان رفته بودیم برای آرام کردن. وارد محله امامزادهحسن که شدیم ۱۵ نفری میشدیم. جاهایی را که آتش زده بودند پاکسازی میکردیم. تابلوهای زیادی را کنده و در مسیر رفتوآمد مردم گذاشته بودند، جمعآوری کردیم تا راه باز شود.»
اموال تخریبشده را از جلوی راه مردم برداشتند و خیابان را پاکسازی کردند و حین بازگشت متوجه گروهی از معترضین شدند که در کوچهای با فحاشی و پرتاب سنگ برای مردم دردسر ایجاد میکنند. سلمان وارد کوچه شد و برادرش پشت سر او. آشوبگران را متفرق کردند و نظمی به کوچه بخشیدند اما در این حین، مردی از بالای بام با تفنگ ساچمهای سلمان را نشانه گرفت و تیری شلیک کرد. سلمان روی زمین افتاد غرق خون. او را به بیمارستان رساندند اما... سلمان امیراحمدی، بسیجی مدافع امنیت به جرم دفاع از امنیت ملی بهدست مزدوری خودفروش به شهادت رسید.
محمدعلی، برادر بزرگ خانواده اینطور آن لحظات سخت را تعریف می کند: «کار که تمام شد خواستیم برگردیم اما اطلاع دادند که خیابانی که به سمت بازار مبل میرود درگیری است. آنجا رفتیم تا بتوانیم راه را باز کنیم. وقتی رسیدیم اغتشاشگران با سنگ میزدند. هر چه سرراهشان بود را خراب میکردند. من و سلمان به کوچهای رفتیم که شلوغ بود. اغتشاشگران بلوایی به پا کرده بودند. هم سنگ پرتاب میکردند و هم فحاشی میکردند. ناگهان یکی از بالای بام با سلاح ساچمهای شلیک کرد و سلمان روی زمین افتاد.»
صورتش غرق خون شد. محمدعلی خود را به او رساند. سلمان سلمان... نمیدانست چه باید بکند. زخم بزرگی روی گلویش بود. صورتش پر از ساچمه. ۵۲ تایی میشد. سلمان را سریع به بیمارستان ضیاییان بردند. قلبش هنوز میزد. تیم پزشکی خود را بالای سرش رساند. اما کار از کار گذشته و سلمان شهید شده بود.
همسر شهید:
می خواست شهید مدافع حرم باشد
فاطمه اسلامیفر همسر شهید است که این روزها جای خالی پدر را برای محمدصالح و عباس پر می کند. او هم چنین از همسرش می گوید: «زندگی مشترک ما اگر چه کوتاه اما پربار بود. همیشه آرزو میکرد شهید شود. بار اولی که میخواست به سوریه برود سال ۹۴ بود. هنوز فرزندی نداشتیم. وقتی این موضوع را مطرح کرد بیتابی کردم. تمایلی نداشتم برود. اما سلمان گفت نمیتوانم نروم چرا که من هم در این ماجرا سهمی دارم. اما این سفر روزیاش نشد. چون این خانواده پیشتر یک شهید داده بود اجازه رفتن به او ندادند. همه کسانی که رفتند در خانطومان شهید شدند و سلمان میگفت: «اگر میرفتم، شهادتم حتمی بود.»