به گزارش همشهری آنلاین، اعتیاد، غول هفت سری است که خیلی ها دلشان می خواهد برای نجات گرفتاران خاکسترنشین شده آن، کاری انجام دهند اما معمولاً ۳ ترس بزرگ، مرددشان می کند. اول اینکه می ترسند اگر با فرد معتاد نشست و برخاست کنند، نه تنها نتوانند، ترکَش دهند که خودشان هم دچار شوند.
ترس دوم هم اینکه از قضاوت هایی که بابت این همنشینی ممکن است شامل حالشان شوند، خیلی واهمه دارند. اما دلیل سوم؛ با خودشان می گویند که اگر ترک کرد اما دوباره وسوسه شد و لغزید برای مصرف مجدد مواد مخدر که بی فایده است!
ترس هایی که سراغ حجت الاسلام «احسان رنجبر» هم رفت. حتی خیلی بیشتر از یک فرد معمولی. خیلی ها ملامتش کرده بودند که لابد با این «عبا» و «قبا» هم می خواهی با معتاد جماعت نشست و برخاست کنی؟! اگر بگویند فلان روحانی را در فلان محله، خانه یا پیش فلان معتاد دیده اند، چه؟! آن وقت کسی فکر نمی کند که قصد خیر داری، برای همه روحانیان هم بد تمام می شود.
خیلی ها آب پاکی ریخته بودند روی دستش که: «طلبه ای، برو به درس و حوزه ات برس! روحانی را چه به وادی ترک اعتیاد؟» اما گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. طوری پای تصمیم و حرفش ایستاد که خود بهبودیافتگان برایش یک عنوان عجیب و جالب انتخاب کردند؛ «شیخ المعتادین»! رنجبر، تصمیم خودش را گرفته بود؛ درست همان روز که اتفاقی سر از کمپ ترک اعتیاد درآورده بود. عزمش را جزم کرد تا سیمرغ های به خاکستر نشسته را به اوج برگرداند؛ به روزهای پاکی...
از آن اتفاقی که شما را به دنیای ترک اعتیاد و همنشینی با بهبودیافتگان دعوت کرد، بگویید. همان روزی که مسیر زندگی یک روحانی را از صرفاً سخنران مذهبی بودن به دنیای جدیدی گره زد که برای خیلی ها شاید بعید و عجیب به نظر می رسید...
همیشه دل نگران گرفتاران معتاد و معتقد بودم همان طوری که برای شفای بیماران سرطانی و بدحال دعا و آرزوی شفا می کنیم نباید معتادان را هم از دعای خیرمان فراموش یا فکر کنیم که دعای ما به حالشان اثر ندارد؛ اتفاقاً دارد.
اعتیاد بلا و بیماری خانمان سوزی است. توسل و دعاهای ما حتماً اثر دارد. همیشه غصه می خوردم که جز دعا کاری از دستم بر نمی آید برایشان انجام دهم. گاهی بعد از مجالس مذهبی، مراجعانی داشتم از همین جامعه. مثلاً والدینی که می گفتند فرزندشان گرفتار اعتیاد شده و اوضاعش وخیم است و عاجزانه کمک می خواستند. خیلی دلم به درد می آمد. با تمام وجود و مدام از خدا می خواستم، خودش راهی پیش روی من بگذارد تا بتوانم کمکشان کنم.
...و خدا صدایتان را شنید.
بله! یک سال مدتی در استان چهارمحال و بختیاری برای تبلیغ و سخنرانی به مسجد یک روستا رفتم. دیدم که جوانانشان در سخنرانی و مسجد حضور ندارند. خیلی دنبالشان گشتم حتی سرِ زمین های زراعت می رفتم تا پیدایشان کنم.
تا اینکه در کنار روستا جایی را دیدم که تابلویی سر درش نوشته بود؛ «کمپ ترک اعتیاد...» رفتم داخل کمپ و از همان روز راه زندگی ام تغییر کرد. اعتیاد فقط معتادان را گرفتار نمی کند؛ هر کسی که می خواهد در این زمینه فعالیت کند هم به نحوی معتاد این حوزه می شود. به قول یکی از دوستان و همکارانم که همیشه به مزاح می گوید ما هم معتاد معتادان و دغدغه برای ترک دادنشان شده ایم.
زندگی ما اساسی گره خورده به این بندگان درد کشیده خدا انقدر که خودشان یک روز به من گفتند که: «حاج آقا تو دیگر رسماً شده ای شیخ المعتادین!» رسیدن به نقطه برای من خیلی اهمیت داشت، گروهی که تا روحانی می دید، فرار می کرد حالا اعتمادش جلب شده بود.
قول مردانه می داد که پاک بماند و دیگر مواد مخدر مصرف نکند. در واقع من خدا را شاکر بودم که کمکم کرد روحانی ملبسی باشم برای اینکه دست معتادان را به کمک دوستان بگیرم و از وادی خطرناک اعتیاد بیرون بکشم به عبارتی شدم شیخٌ للمعتادین شدیم؛ روحانی ای برای معتادان خسته از اعتیاد!
از حال و هوای کمپ بگویید؛ چطور از شما استقبال کردند، گپ زدن با معتادانی که برای ترک اعتیاد آمده بودند، چقدر برایتان تازگی داشت؟
اولین بار بود که وارد چنین فضایی می شدم. اجازه دادند و تا نیمه شب ماندم. برایم خیلی عجیب بود که ۲۰، ۳۰ نفر که تقریباً همگی هم جوان بودند، درد دل و سئوال هایشان اعتقادی بود فارغ از بحث های سیاسی، اجتماعی و غیره.
بعدها دلیل ماجرا را بهتر درک کردم. متوجه شدم معتادان در روند ترک و سم زدایی از این جور پرسش های اعتقادی زیاد می پرسند چون از قضا همین بی پاسخ ماندن ها بی تأثیر نبوده در گم کردن راه زندگی و بیراهه رفتن. مواقعی که آنجا حضور داشتم خودشان به میل خودشان می آمدند و صحبت می کردند. کم کم، خودم هم اشتیاق پیدا کردم. روزهای بعد که می رفتم میوه، خوراکی یا تنقلات می گرفتم برایشان.
جالب است که با شما که ملبس هم بوده اید خوب اُخت شده اند، از خودشان و زندگی شان برایتان گفته اند.
تا زمانی که مصرف کننده مواد مخدر بودند با ما خیلی سر و کار نداشتند حتی نمی خواستند ما را ببیند. خودشان صادقانه به من می گفتند که وقتی مصرف کننده بودند از ۲ قشر، خیلی بدشان می آمده؛ یکی طلبه ها یکی هم نیروی انتظامی. طلبه ها به این دلیل که هر وقت دستگیرشان می کردند با قاضی روحانی مواجهه می شدند که حکمشان را صادر می کرد. نیروی انتظامی هم که معلوم است چون دستگیرشان می کردند.
آن دوره تابستان و ماه رمضان خیلی پای حرف و دغدغه هایشان نشستم. بعد که به قم آمدم به کمپ های آنجا هم سر زدم در تهران هم همین طور. انگار که دیگر کار اصلی ام شده باشد، تبلیغ در کمپ. راستش را بخواهید این معاشرت ابتدا برایم صرفاً به عنوان یک کار آخوندی، طلبه گی و تبلیغ بود. بعد که دیدم یک فضایی هست که خیلی جای کار دارد، ادامه دادم، تصمیم گرفتم بمانم و هر کاری برای کمک بهشان از دستم بر می آید، انجام دهم.
گفتید که بیشتر پرسش هایشان اعتقادی بود. از خودشان درباره دلیل این ماجرا چیزی پرسیدید؟ یعنی چه که در سم زدایی از این دست سئوال ها زیاد می پرسند، لطفاً کمی توضیح دهید.
معتادان خودشان شعاری دارند که می گویند اعتیاد یعنی «خلاء معنوی» یعنی «بی خدایی». این جمله را زیاد در جلساتشان شنیدم. من حتی بارها با لباس معمولی به کمپ ها و پاتوق هایشان رفته ام. این طور شد که به این جواب رسیدم. حس نمی کردند که غریبه ام و راحت بودند با من. اطلاعات و نکات مهمی درباره این افراد و نحوه کمک کردن بهشان را از همین جلسات به دست آوردم.
برای مثال مطمئن شدم که وقتی می گویند معتاد از نظر اعتقادی، دینی و مذهبی هم ضربه می خورد، درست است. معمولاً از کودکی با یک سری سئوالات اعتقادی مواجهه بوده اند که پاسخ داده نشده یا بد پاسخ داده شده.
وقتی هم که مصرف مواد مخدر را شروع کردند که هم حرام است و هم غیرقانونی بیشتر از خدا دور شدند. بهتر توضیح بدهم؛ به مرور زمان وقتی کسی گناه یا خطایی را مدام مرتکب می شود برایش عادی می شود. به تعبیر خودشان «آب از سرش می گذرد» تا یک زمان ممکن بود، عذاب وجدان داشته باشد اما بعد از آن، دیگر خجالت نداشت و هر کار دیگری را هم ممکن بود، انجام دهد. این را من نمی گویم که تمام این سال ها از خودشان شنیده ام.
چه اعتراف تلخی! از بین این درد دل ها اما حتماً نکات به درد بخوری برای راهنمایی نسل نوجوان و جوان بتوان پیدا کرد.
خودشان به من می گفتند که حاج آقا! هر گناهی را می خواهی در ذهنت بیاور؛ آوردی؟ من تا ته آن رفته ام. خیلی بیشتر و بدتر از چیزی که فکر می کنی! آن هایی که رهجوی «اِن. اِی» هستند در قدم ۴ و ۵ درمان، فرصتی برای اعتراف به گناه دارند. این، سبُک و مصصمشان می کند برای پاک ماندن. برای همین خودشان به اختیار و بدون اجبار اعتراف می کنند. این هم یک مرحله از روند درمان است.
حالا ۴۵۰ زندگینامه دارم که خودشان به قلم خودشان برای من نوشته اند؛ زن و مرد. یک جایی تدریس می کردم که گفتم امتحان نمی گیرم فقط ۱۲ صفحه زندگینامه خودتان را بنویسید و بیاورید. خیلی نکات جالب و دست اولی نوشتند. ما هم قسمتی از این ها را در قالب کتاب منتشر کرده ایم.
روال متن این طور است که فرد خیلی دقیق، سریع و خواندنی قصه معتاد شدن خودش را نوشته با نام و قلم خودش. چون چکیده زندگی خودش بوده خیلی خوب روایت کرده و همین واقعی بودن به متن، اثرگذاری قابل توجهی داده است. این داستان های واقعی چاپ هم شده اند. این کتاب با عنوان «موقعیت های سمی» چاپ و با استقبال خیلی خوبی رو برو شد.
از آن ها خواستید بیشتر کدام بخش از زندگی شان را روایت کنند؟
هر چیزی که فکر می کردند کاش یک نفر قبلاً به خودشان می گفت تا بیراهه نورند یا همان چیزی که باعث شد، دچار اعتیاد شوند را. مثلاً یک نفرشان خیلی قشنگ روایت کرده بود که آن روزی که نتوانست به آن پُک سیگار نه! بگوید افتاد توی بلایی که تمام سرمایه اش را سوزاند و خانواده اش را از هم پاشید. این روایت های واقعی خیلی بیشتر از جلسه های سخنرانی تئوری برای نسل جوان فایده و خاصیت پیشگیری دارد.
پرسیده بودم که آن اوایل که درگیر اعتیاد شدید وقتی شب عاشورا، قدر یا مناسبت های مذهبی می خواستید موادمخدر مصرف کنید یا مرتکب خلاف شوید، چه حسی داشتید؟ بعضی می گفتند ما اوایل وقتی مناره مسجد را می دیدیم یا پشت به آن می ایستادیم یا می رفتیم جایی که آن را نبینیم چون خجالت می کشیدیم اما به مرور زمان دیگر نه! خبری از آن شرم و خجالت نبود حتی برای تهیه هزینه موادمخدر می رفتیم از خود مسجد هم دزدی می کردیم!
و کدام دلیل یک نفر را از شرم از مسجد به دزدی از مسجد می رساند؟ دلیلی که باعث می شد، هر روز مصرف کننده تر هم شوند؟
هرچه مصرفشان بالاتر می رفت و بیشتر درگیر وسوسه مصرف مواد مخدر می شدند باعث شده بود زمام خودشان را به دست شیطانی به نام مواد مخدر دهند با این توجیه که «تو دیگه آب از سرت گذشته!» وقتی که این تفکر را پیدا می کردند هر کاری می کردند. این همان جمله و دلیلی است که شما پرسیدید.
بعلاوه اینکه فشار وحشتناک خماری خیلی موثر بود. حتی باعث شده بود یک نفرشان گوشواره دختر خودش را بکشد و می گفت که چنان خماری به او فشار آورده که بعداً متوجه شده بود، فرزندش را برده بودند بیمارستان چون گوشش پاره شده بود!
مردم چطور رفتار می کردند، حضور یک روحانی در این زمینه حتماً برایشان عجیب و کنجکاوی برانگیز بود!
سئوال خودشان را اتفاقاً با ادبیات خودشان می گویم که بعضی می گفتند که شما را چه به این کار تخصصی؟ باید وارد هر حوزه ای شوید؟ بروید به همان حوزه، روضه، مسجد و هیئت برسید؛ ترک اعتیاد کار شما نیست. به خصوص آن قشری که نسبت به مسائل دینی یا آخوندها زاویه داشتند یا متأثّر از فضاهای فکری و سیاسی خاصی بودند، آن ها می گفتند که معتادها را ول کنید اما من رفته بودم تا معتادان اعتیاد را ول کنند.
شاید بعضی فکر کنند چون روحانی هستید و ارتباطاتی دارید، خیلی راحت قبول کرده و به شما مجوز افتتاح کمپ داده شد، در این باره برایمان توضیح می دهید؟
در شهر «فارسان» چهارمحال و بختیاری کمپ زدم آنجا مجوز گرفتم یعنی عین هر بهبود یافته ای که می رفت، مجوز می گرفت و کمپ می زد، دقیقاً همان مراحل را طی کردم و مجوز افتتاح کمپ ترک اعتیاد گرفتم اما خیلی سخت تر!
برایشان عجیب بود و تا حدودی هم حق داشتند. اینکه یک روحانی بیاید و بگوید چنین تصمیمی دارد. باید ملاحظاتی را در نظر می گرفتند چون برایشان سئوال ایجاد می کرد که این آقا با این ظاهر و عنوان، هدفش از این کار و اصلاً به دنبال چیست؟ اگر موفق نشود یا اتفاق دیگری بیفتد هم که دیگر اصلاً خوب نبود. خودم را وقتی وارد این وادی شدم، آماده هر چیزی کردم و به قول معروف کفش آهنین پوشیدم.
پس مسئولان هم کم سخت گیری نکردند!
با مراکز بالادستی مبنی بر اینکه طرحی جدید و دین محور برای ترک اعتیاد دارم، نامه نگاری کرده بودم و می خواستم نشان بدهم که این طرح خروجی دارد. همین کمک کرد که تردیدها تا حدی رفع شد. برخی اما نگرانی داشتند.
یکی از مسئولان که قبلاً هم سمتی داشت، گفته بود که چه نشسته اید که آخوندها آمده اند و می خواهد معتادها را انقلابی کنند! حتی بعدها متوجه شدیم سه بار، دستور آمده بوده که کمپ ما را تعطیل کنند اما یک عده وساطت و حمایت کرده بودند. این تردید و نقدها هم، از طرف گروهی از مردم وجود داشت هم برخی مسئولان. بعضی حتی به طعنه می گفتند که مگه با دعا و مناجات میشه معتاد ترک داد؟!
همه بهبودیافتگان کمپ شما پاک مانده اند تا امروز؟
متأسفانه برخی لغزش داشتند چون ما واقعاً توانمان محدود بود و نتوانستیم دائم حامی شان باشیم چون هم نیرو کم داشتیم هم منابع مالی محدود. درمان اعتیاد یک تصمیم تک بُعدی نیست که «جورچین» است. اشتغال، خانواده، محبوبیت خانوادگی و اجتماعی، درمان روحی در کنار درمان جسم و... همه به اندازه هم اهمیت دارد. با این حال تعداد افرادی که هنوز هم پاک مانده اند، قوت قلب ما و قابل توجه است.
قابل تأمل است اما چه باید کرد؟
آموزش مهم است. آن نه آموزشی که صرفاً کلاس درس و تدریس باشد. سبک زندگی یک معتاد باید اصلاح شود. حالا بین شیوه های درمانی و سبک زندگی هایی که برای رهایی معتادان تعریف شده به من بگویید که بهبودیافته چه سبک زندگی را باید انتخاب کند تا پاک بماند حتی اگر بین قاچاقچی، معتادان و کارتن خوابان یا در محله ناجور قرار گرفت؟ من به شما می گویم که سبک زندگی دینی. این را هم نه چون روحانی و آخوند هستم بگویم.
این را چون یک کارشناس ترک اعتیاد شده ام، می گویم. بگویید با کدام سند این حرف را می زنم؟ می گویم که تمام بهبود یافتگانی که در اردوهای راهیان نور ما شرکت کرده اند، هنوز هم پاک هستند. نمی گویم که صرفاً آن راهیان نور باعث شده اما ارتباط با شهدا یک سبک زندگی به این افراد هدیه داده. راه را برایشان روشن و دلشان را قرص کرده است.
پس بهبودیافتگان را هم به راهیان نور برده اید؛ جالب شد!
یکی از بچه ها وقتی در فارسان کمپ زدیم خودش پاک بود، فردی به نام «احمد رضا». اولین بار سال ۱۳۸۹ با ما آمد اردوی راهیان نور. هم او هست هم یکی دیگر از بچه ها به نام «محسن» که معلم است. کلاً فضای فکری این آدم ها عوض شد.
آن معلم رهایی یافته که قبلاً توی خانه اش ماهواره داشت، فروخت و خودش به نحوی شد خادم شهدا. وقتی سال اول به راهیان نور آمد ما یک بحثی درباره رهبری، ولایت فقیه و مسائل اجتماعی داشتیم آن هم چون بعضی از بهبودیافتگان خودشان مطرح کردند. با او به یک چالش و بحث جدی رسیدیم اما سال دوم با اشتیاق بیشتری آمد.
از دلیل اشتیاق او برایمان می گویید؟
سال دوم به من گفت که وقتی داشتیم در شیارهای «فتح المبین» می رفتیم و از روی ناراحتی از ما جدا شده بود اتفاق جالبی برایش افتاده بود. حواسم به او بود و اتفاقاً به بقیه گفتم بگذارید، برود و راحت باشد.
خلاصه اینکه با یک کاروانی رفت که ترک های ارومیه بودند. وقتی آمدیم توی ماشین به من گفت که حاج آقا فهمیدم که شهید باکری دستم را گرفته است. گفتم: چطور؟ گفت که یک ارادتی همین جا به شهید باکری پیدا کرده بودم بعد یکدفعه همین طوری رفتم و حس کردم که دلم می خواهد با این کاروان همراه شوم.
اتفاقاً همرزم شهید برایمان روایت گری کرد. اگر می شود یک عکس از او برایم بیاور، من ارادت خاصی به شهید باکری پیدا کرده ام. ما هیئتی به نام شهید ضرغام در کمپ داشتیم که بعد از تعطیلی کمپ اداره جلسات آن را به احمدرضا سپرده ام و پنجشنبه هر هفته جلسه دعا و توسل دارند.
چقدر عالی! حالا آن آقا معلم می تواند روی شاگردان مدرسه خیلی تأثیر مثبت بگذارد...
محسن الان توی خانه با همسر و فرزندش نماز جماعت می خواند؛ کسی که یک روز دغدغه اش این بود که نکند مواد مخدرم دیر برسد حالا این جور متحول شده. گاهی تماس می گیرد که حاج آقا فرصت داری؟ می گویم: بفرما! و می گوید که شاگردان سوم ابتدایی ام می خواهند برای شما یک چیزی بخوانند.
بعد صدای بچه ها می آید که همه با هم دعای فرج یا آن سرود معروف «یاد امام و شهدا» را می خوانند. او به شاگردانش گفته که بالای دفتر مشقشان بنویسند «سلام بر شهدا». خیلی از پدر و مادرها به مدرسه رفته و تشکر کرده اند که این معلم کیست که بچه های ما را این جور با شهدا آشنا و به آن ها دلبسته کرده است؟
از میان بهبود یافتگانی که با شما در سفر راهیان نور بودند، کسی هست که سیر تغییر او خیلی در ذهنتان ماندگار شده باشد؟
یکی دیگر از بچه ها که یادی هم از او کنیم و به رحمت خدا رفته «حسن درویش» بود. یک بزن بهادر معتاد که چنان زندگی اش به اهل بیت(ع) و شهدا گره خورد تماشایی! در مستند «اخراجی های چهار» که مربوط به کمپ و گفتگو با بهبود یافتگانش بود، اگر دیده باشید او خودکار از جیبش درآورد و گفت که من اول کارد، قمه و... افتخارم بود اما الان رفیق و همدم من همین خودکار است.
این تبدیل علاقه از «قمه» به «قلم» خودش یک تبدیل نورانی است. به نظرم فقط کار شهدا می تواند باشد. من هر وقت می رسیدم شلمچه، می گفتم که ای شهدا من فقط می توانم آمدن این عزیزان را جور کنم. دیگر هیچ کاری از من بر نمی آید؛ بسم الله! این شما و این هم این هایی که خیلی به کمک شما نیاز دارند تا دوباره به راه درست زندگی برگردند و نلغزند. من که می دانم شما خودتان دعوتشان کرده اید!
خیلی ها بهبودیافتگان را به سفر زیارتی مشهد و قم می برند اما راهیان نور را کمتر شنیده بودیم. این به انس شما به شهدا بر می گردد یا خودشان پیشنهاد دادند که مشتاق چنین سفری هستند؟
از سال ۱۳۸۳ راوی دفاع مقدس هستم؛ عضوی از موسسه روایت سیره شهدا. یک موسسه تفحص پیکر شهدا داریم و یک موسسه تفحص سیره شهدا. شکرخدا بیش از ۲۰ سال است که با این موسسه همکاری دارم. از آن سال تا امروز تمام سال ها به اردوی راهیان نور رفته ام شاید فقط یک سال کرونا را نرفته باشم. ۵ سال از این مدت هم توفیق ویژه داشتم که با این عزیزان بهبود یافته باشم.
حتی یک مستندی تهیه کردیم به نام «ایستگاه شاهرخ»؛ مربوط و در توسل به شهید «شاهرخ ضرغام» همان شهید متحول شده انقلاب که از قضا زندگی خیلی جالبی هم دارد و بهمن ۱۳۵۷ مسیر زندگی اش به کلی تغییر می کند از خلافکاری و حضور در کاباره و... به خدمت به انقلاب اسلامی و حضور در جنگ و نهایتاً نائل شدن به مقام والای شهادت می رسد. ما سفر راهیان نور را به برکت این شهید داریم.
صحبت از خانواده بهبودیافتگان شد، جا دارد بگوییم که خانواده خوبی دارید که همراهتان بوده اند. حضور مدام در کمپ ها، نشت و برخاست با معتادان و حتی سفر با بهبودیافتگان واقعاً فقط با حمایت خانواده شدنی است!
بله. اوایل همسرم اذیت می شد چون علاوه بر نشست و برخاست با این افراد، مدام باید با تلفن حرف می زدم. مشاوره می دادم یا کارها را پیگیری می کردم. بعضی وقت ها حتی ساعت ۲ و۳ بامداد تلفن همراه من زنگ می خورد.
اوایل حتی فرزندم از نبودنم ناراضی بود اما حالا دخترم انقدر به این موضوع عادت کرده که خودش به بهبودیافته ها می گوید «معتادهای بابام». بارها می شد که همه سر سفره نشسته و منتظرم بودند. ناگهان تلفنم زنگ می خورد.
گاهی که خانواده ای که فرزند معتاد یا بهبود یافته داشتند تماس می گرفتند و با اجازه می گذاشتم روی پخش تماس. وقتی همسرم می دید که آن مادر دلشکسته چطور از عمق وجود برای ما دعا می کند، آمد پای کار و به من گفت که برو و به راهت ادامه بده.
جرقه اولین سفر راهیان نور کاروان بهبودیافتگان از کجا زده شد؟
چون راوی راهیان نور بودم همیشه به این فکر می کردم که بالاخره یک روز باید این ها را به سرزمین شهدا ببرم. یکبار همین آقا محسنی که تعریف کردم، گفت که حاج آقا! انقدر می گویید شهید، شلمچه و طلاییه یکبار هم که شده ما را ببرید تا از نزدیک ببینیم کجاست؟ چقدر هم اسمشان قشنگ است... گفتم که امسال حتماً می رویم.
از فردا رفتم اداره های مختلف برای اینکه بتوانم امکانات و هزینه ها را با رایزنی تأمین کنم. حتی یکی، دو نفر از مسئولان وقت به من گفتند که اگر خطایی سر بزند از کاروان به نام تو تمام شود. اما گوشم بدهکار نبود. سفرمان جور نمی شد و من خیلی ناراحت شدم نه برای بدقول شدن که دوست نداشتم از این سفر محروم شوند. هرجور شده باید دستشان را به سرزمین شهدا می رساندم.
کمی قبل تر گفتید که این سفر را از شهید ضرغام دارید؛ ماجرای جالبی دارد حتماً!
یک شب وقتی خسته و ناراحت از اینکه چرا کار این سفر جور نمی شود، رسیدم خانه برای اولین بار کتاب شهید «شاهرخ ضرغام» به دستم رسید. طی ۲، ۳ ساعت کامل خواندم. ساعت دو بامداد بود که متوسل به خود شهید شدم.
گفتم که می خواهم یک عده از تیپ و قماش خودت را بیاورم راهیان نور و قول می دهم که اگر کمکم کنی، این کتاب را به بقیه معرفی می کنم. صبح، امام جمعه شهر که با او ارتباط داشتیم و خودش از رزمندگان دفاع مقدس بود با من تماس گرفت. رفتم دفتر کارش و پرسید که از راهیان نور چه خبر؟! کشوی میز را باز کرد. هرچه پول بود، گذاشت روی میز و گفت که خیلی اعتقاد به این سفر دارد. سفر جور شد و من سر قولم با شهید ماندم. حتی هیئت هفتگی کمپ را هم به نام او مزین کردم.
در مقصد مشکلی پیش نیامد؛ مسئولان مناطق راهیان نور چقدر همراهی کردند؟
هرجا می رفتیم و مستقر می شدیم، می گفتیم که خیلی به این بچه ها سخت نگیرید که منظم بروند و بیایند. شرایط اینها متفاوت است. شاید بخواهند بروند، سیگار بکشند. خیلی خوب همکاری کردند. بسیجی ها را می فرستادند سراغشان تا کفششان را واکس بزنند. ماساژشان بدهند. بعد این ها به خودشان می گفتند: «عجب! این ها همان جماعتی هستند که ما مدام به آن ها فحش می دادیم.»
تمام صورتشان پوشیده و فقط چشمشان پیدا بود. بعد وقتی اسمشان را می پرسیدیم؟ می گفتند که «بنده خدا» یا «عاشق شهدا». بهبودیافتگان که سر یک نخ سیگار با هم دعوا می کردند و کفششان را توی نایلون می گذاشتند تا مبادا کسی بدزدد، می دیدند که اینجا اصلاً فضا، فرق دارد. یکی از بچه ها می گفت که حاج آقا من ترکیه و چند کشور دیگر را گشته ام. انواع تفریحات را تجربه، مواد مخدر و مشروبات هم مصرف کرده ام اما اینجا مثل هیچ جای دیگری نیست. حالم خیلی خوب است. انگار اصلاً توی ابرها هستم، سبک سبکم.
جایی بود که کاروان شما کم بیاورد یا به اصطلاح خودتان بچه ها مشکل ساز شوند؟
در پادگان «دژ» خرمشهر بودیم که بچه ها تا آخر شب همه سیگارشان را کشیدند. به امید اینکه صبح می روند و از شهر می خرند. صبح اول وقت قرار شد برویم طلاییه. در مسیر تا چشم کار می کرد، خاک بود. چشمشان مدام دنبال مغازه بود که آب پاکی را ریختم روی دستشان و گفتم که اینجا هیچ چیز ندارد.
فقط یک «سه راهی شهادت» هست. بروید آنجا بدون سیگار یک روایت گری گوش کنید تا ببینیم چه کار باید کرد؟ اعصابشان خرد بود. وقتی برگشتیم و رسیدیم هویزه اولین کاری که کردند، سیگار خریدند. وقتی آمدند بالا گفتم که در این مناطق خیلی از رزمندگان تشنه شهید شدند. در «فکه» بعضی راه را گم کردند. فکر کن با تجهیزات سنگین نظامی در فضایی رملی و بیابان داغ راه را گم کنی! پیدایشان که کردند، دیدند که دست ۱۲۳ نفرشان را با کابل مخابرات بسته اند و زنده به گورشان کرده اند.
بچه ها باورشان نمی شد و می گفتند که واقعاً همه این اتفاق ها افتاده؟! از بی تابی خودشان برای سیگار خیلی شرمنده شده بودند. یکی از بچه ها گفت که ۴۰ سال از خدا عمر گرفته ام. یکبار هم سر گلزار شهدای روستایمان نرفته ام. به خدا قسم از اینجا که برگردیم اول می روم آنجا. فردا صبح که رسیدیم به یکی دیگر از بچه زنگ زده بود که کجایی؟ گفته بود می خواهی کجا باشم، رختخواب! گفته بود ناموساً بلند شو با هم برویم گلزار شهدا که اگر شهدا نبودند امروز نه کشوری برایمان می ماند نه ناموسمان در امان.
از اعضای آن کاروان خبر دارید، چند نفرشان پاک هستند؟
خوشبختانه آن گروه ۱۷ نفره سفر اول راهیان نور همگی الان هم پاک هستند. خبرش به من رسیده که بارها رفته اند سر گلزار شهدا دور هم جمع شده اند، آشغال ها را جمع کرده اند. نرده و مزارها را شسته و رنگ کرده اند. خادم افتخاری شهدا شده اند.
یکی از همین بچه ها بعداً در شهر قهوه خانه ای راه انداخت و به من گفت که چه کار از دستم بر می آید برای شهدا انجام بدهم؟ به او گفتم که یک گوشه مغازه ات یک قفسه بگذار و کتاب هایی درباره زندگی شهدا توی آن بچین و امانت بده. کتاب برایش می بردم و امانت می داد.
پس این بهبودیافتگان هم نمک گیر شدند و پاک ماندند!
وقتی یک سیگاری، از یک سیگاری دیگر کمک می گیرد تا سیگارش را با آتش سیگار خودش روشن کند. با دست آرام می زند به پشت دست او برای تشکر. یعنی این قشر حتی برای روشن کردن یک سیگار هم قدردانند. به نظرتان وقتی با توسل به شهدا مشکلشان رفع شده، نمک گیر نمی شود؟
به خصوص این طیف که ادعای لوطی گری و مرام هم دارد. خیلی دغدغه دارند که جبران کنند و مدام می پرسند که برای تشکر از شهدا باید چه کار کنیم؟ می گویم که برو یک کتاب درباره زندگی شان بخوان. حدیث حفظ کن. آنچه یاد گرفتی و توسل را به خانواده و اطرافیانت هم یاد بده.
جامعه ما مانند هر جامعه دیگری گاهی مواقع، مشکلاتی دارد از جمله تورم و... اخبار بد درباره اختلاس یا خبرهای منفی هم متأسفانه خیلی بازنشر می شود. برخی مواقع حتی باعث دلخوری شده و ارتباط بعضی از نسل جوان را با شهدا به مرور، تحت تأثیر قرار می دهد. بهبود یافته ای که به تازگی ارتباطش با شهدا و انقلاب برقرار شده اما چطور باید در این فضا عقایدش را حفظ کند؟
مدام به بچه ها می گفتم وقتی از راهیان نور برگشتیم خیلی حواستان به موقعیت های زندگی باشد. این رفاقت با شهدا را ادامه دهید. با بعضی افراد منفی که مدام فقط گله و ناله می کنند هم رابطه تان را قطع کنید.
شما برای ترک اعتیاد، ارتباط خودتان را با فروشندگان و مصرف کنندگان قطع می کنید، درست؟! حالا برای سالم زندگی کردن در همین جامعه ارتباط خودتان را با منکران شهدا، اهل بیت(ع) و افرادی که منفی هستند ادامه ندهید. این ها چه بدانند چه ندانند باعث ناامیدی شما می شوند. تردید و ناامیدی هم که احتمال لغزش را بالا می برد. حفظ این حال خوب، هم لغزش را کم می کند هم به فرد روحیه می دهد تا در برابر سختی زندگی مقاومت کند و موفق شود.
از حال و هوای راهیان نور گفتید از حال وهوای هیئت های کمپ هم بگویید. اصلاً بگویید که بهبود یافته معمولاً از کدام روضه و مناجات بیشتر لذت می برد؟
بچه ها خیلی ارادت به حضرت عباس(ع) و روضه های ایشان دارند به همان عموی با معرفت و با وفای کربلا. این ساقی بی دست کربلا خیلی دست گیری کرده بود از این بچه های کمپ ما و بقیه کمپ ها. در یک کمپی در «شهر زیبا» که سال ۱۳۹۰ مسئول آنجا به «عمو حسن» معروف بود، مجالس کم نظیری داشتیم.
او موقعی که خیلی ها در را به روی ما می بستند، تردید داشتند یا مخالفت می کردند که طلبه را چه به ترک اعتیاد؟ خیلی به کار ما اعتقاد داشت. کمپ او شده بود پاتوق طلبه هایی که برای کمک به معتادان آمده بودند به تعبیری شده بود سازمان تبلیغات برای خودش. ما را سوار ماشین خودش می کرد و به کمپ های دیگر می برد. مسئول کمپ بود و خودش برای معتادان میانداری می کرد و حوائج بهبودیافتگان را از خدا می خواست.
سه شنبه شب ها برای قرائت دعای توسل می رفتم به کمپ او و چه مجلسی بود، خدایا! به تجربه متوجه شده بودم که ارتباط معتادان با خدا مخدوش شده یعنی موادمخدر این بلا را سرشان آورده بود و متاسفانه آن ها انتظار داشتند که خدا نباید می گذاشت این بلا سرشان بیاید. حس کردم برای ترمیم رابطه شان با خدا اول باید رابطه شان با اهل بیت(ع) و شهدا درست شود. برای همین در جلسات معنوی معمولاً فقط ذکر توسل داشتیم. مجالس با صفایی بود، یادش بخیر!