همشهری آنلاین:گروه خانواده-مژگان مهرابی:دوروبرشان کوهی از پارچه های رنگارنگ دیده می شود که قرار است به مانتوی زنانه تبدیل شود. به جز قژقژ چرخ خیاطی و آوای مناجات رادیو معارف صدای دیگری شنیده نمی شود. «فاطمه حسن پور» مسئول این کارگاه خیاطی است. بانویی با همت مردانه؛ او در پیچ و خم مشکلات نه تنها خسته و نا امید نشده بلکه کار را به جایی رسانده که امروز تعداد قابل توجهی از بانوان در کنارش به کار و تلاش مشغولند. او از تجربیاتش می گوید که چطور با دست خالی و بی هیچ سرمایه ای توانسته کسب و کار پر درآمدی را راه بیاندازد.
خانه ام در بمباران خراب شد
70پله را بالا می آیم تا به کارگاه خیاطی می رسم. نفسم به شماره افتاده، پشت در کمی صبر می کنم تا بهتر شوم. زنگ در را می زنم. بانوی جوانی در را باز کرده و خوشامد می گوید. سراغ خانم حسن پور را می گیرم. او را صدا می زند و من با یکی از کوشاترین بانوان کارافرین شهر آشنا می شوم. حسن پور در ازدحام آن همه پارچه جایی برای گذاشتن صندلی پیدا کرده و من را تعارف به نشستن می کند. خودش هم روی صندلی دیگری می نشیند و سر حرف را باز می کند: «15 ساله بودم که ازدواج کردم. اصالت ما اردبیلی است. 3 روز بعد از جشن عروسی به تهران آمدیم. خانه مان در کیانشهر بود. چند سالی آنجا زندگی کردم تا اینکه در بمباران هوایی خانه مان خراب شد و هر چه داشتم از بین رفت. مجبور شدیم برویم جاده ساوه.» بعد از چند لحظه مکث دوباره ادامه می دهد: «یک قطعه زمین گرفتیم و با هر سختی که بود ساختیم. 6 ماه بیشتر در آن نبودم. همسرم آن را فروخت. یک قطعه زمین دیگر خرید که بتواند زیرش مغازه بسازد. همین کار را هم کرد. خواروبار فروشی باز کردیم. صبح ساعت 7 کرکره مغازه را بالا می دادم و تا بعدازظهر کار می کردم. همسرم نیروی خدماتی یک اداره بود. وقتی از سرکار برمی گشت جایمان را با هم عوض می کردیم.»
یادگرفتم با سختی ها مبارزه کنم
او به گفته خودش از ابتدای زندگی مشترکش همپای همسرش تلاش کرده و همه این ها را برای رفاه بیشتر بچه ها انجام داده است. این بانو اشاره می کند: «قبل از مغازه داری، برای اینکه کمک خرج باشم اول آرایشگری را یاد گرفتم یک سال هم کار کردم اما چون با روحیاتم سازگار نبود رفتم سراغ خیاطی. سفارش کار می گرفتم . دلهره اش زیاد بود من تازه وارد بودم اگر لباس ایراد داشت دردسر می شد. آن را هم رها کردم. وقتی مغازه زدیم پشت دخل می ایستادم. 7 سال هم اینطور کمک حال همسرم بودم.» همسرش برای پیشرفت بیشتر خواروبار فروشی را تبدیل به فروشگاه لوازم خانگی کرد. 3 سالی هم مغازه را اداره کرد اما کسب و کارش به خوبی پیش نرفت و همین امر منجر به ورشکستگی شان شد. حسن پور می گوید:«اغلب وقتی مشکلی در زندگی شان پیش می آید زانوی غم بغل گرفته و عجز و لابه می کنند. اما من نه. یاد گرفتم باید با سختی ها مبارزه کنم. دیدم نمی شود اینطوری. یا علی گفتم از جا بلند شدم. چند آگهی روی دیوار نصب شده بود برای عروسک سازی. به نشانی داده شده مراجعه کردم. گفتند فقط آموزش می دهند. 3 ماه دوره دیدم. خودم چرخ کاچیران داشتم. رفتم بازار مقداری پولیش خریدم و در خانه برش زدم و شروع به دوخت عروسک کردم.»
بازار عروسک فروشی کساد شد
باید فکری به حال عروسک ها می کرد. همه را به بازار برد و بالاخره به هر سختی بود جایی برای فروش آنها پیدا کرد. بعد هم سفارش گرفت. مدتی گذشت. درخواست زیاد شد. نیاز به نیروی کمکی داشت به خاطر همین از دوستش کمک گرفت. با سرمایه ای که پس انداز کرده بود چرخ دیگری خرید. فوت و فن عروسک سازی را به او یاد داد و با هم کار عروسک می دوختند. زندگی حسن پور تازه رونق گرفته بود. اما باز روزگار با او سر ناسازگاری گذاشت. بازار عروسک کساد شد و دیگر محصولات او به فروش نمی رفت. اما این کارآفرین، کسی نبود که با مشکلات پیش آمده عقب نشینی کند. می گوید:«درخت زندگی ام تازه جان گرفته بود. برای اینکه کسب و کارم کساد نشود به سراغ خیاطی رفتم. سفارش کار می گرفتم و در خانه می دوختم.» او ادامه می دهد:«روز به روز بر تعداد بانوانی که با من کار می کردند اضافه می شد. فضای خانه کوچک بود جواب کار من را نمی داد. به همین سبب پارکینگی را برای کارگاه اجاره کردم.
لقمه نانی در می آید با هم بخوریم
این بانوی توانمند موفقیتش از لطف خدا می داند و می گوید: «اینجا لقمه نانی در می آید که همه با هم بخوریم.» بعد با خنده می گوید که سختی های زیادی کشیده اما هیچ وقت ناامید نشده است. او از بانوانی که با کوچکترین مشکلی سکان زندگی شان را رها می کنند گله می کند. چرا معتقد است یک زن به مثابه ستون خانواده است و باید در طوفان گرفتاری ها محکم و استوار باشد. خودش هم اینگونه است. خاطره ای تعریف می کند:«زنی که بخواهد زندگی اش را نگه دارد. شبی بود که 2 ساعت می خوابیدم. یادم می آید چند سال پیش سفارش کار زیاد گرفته بودم. همسرم بیمار شد و در بیمارستان بستری شد. شب ها برش می زدم و روزها می رفتم بیمارستان. از آنجا می آمدم کارهای آمده شده را بسته بندی می کردم و به بازار می رساندم اگر لطف خدا نبود نمی توانستم. »
کاری به نتیجه نرسد رهایش نمی کنم
همسر حسن پور سال هاست که به بیماری تب مدیترانه مبتلاست. او هیچ انتظاری از مردش ندارد تا در کارها همراهی اش کند همین که سایه او بالای سرش است خدا را شکر می کند. می گوید: «اولش نمی دانستیم همسرم گرفتار چه دردی شده است. تبش بالا بود و دل درد بدی داشت. پزشکان هم نمی توانستند تشخیص دهند. تا اینکه چند سال پیش دکتری متوجه بیماری او شد. باید مرتب دارو مصرف کند. غیر از آن درجبهه دچار موجه گرفتگی شده و به شدت عصبی است.» حسن پور به فرزندانش افتخار می کند و می گوید:« پسرم مهندس سخت مواد است. دختر بزرگم دکترا دارد و دخترکوچکم هم بیوشیمی خوانده است.» او رمز موفقیتش را در پشتکار و امیدواریش می داند. می گوید :«تا کاری به نتیجه نرسد او را رها نمی کنم.»