به گزارش همشهری آنلاین، مرد ۵۲ ساله که مدعی بود با یک اسکناس هزار تومانی از مرداب فلاکت نجات پیدا کرده است، درباره سرگذشت دردناک خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: ۱۲ سال بیشتر نداشتم که پدرم به خاطر یک سهلانگاری ساده از بالای داربست سقوط کرد و یک سال بعد هم از دنیا رفت. در این شرایط من که فرزند بزرگ خانواده بودم درس و مدرسه را رها کردم و مشغول کار شدم تا کمک خرج خانواده باشم اما طولی نکشید که دوستان ناباب اطرافم را گرفتند وزمانی به خود آمدم که مصرف تفریحی مواد مخدر مرا به مرداب فلاکت و بدبختی کشانده بود.
با اصرار مادرم با دختر همسایه ازدواج کردم تا شاید دست از مصرف مواد بردارم و دور دوستان ناباب را خط بکشم اما من غرق در اعتیاد بودم و راه درست زندگی را تشخیص نمیدادم. خلاصه همسرم که اوضاع را اینگونه دید حضانت پسرم را به جای مهریه از من گرفت و به دنبال سرنوشت خودش رفت.
آرام آرام همه اطرافیانم نیز مرا طرد کردند و من به جوانی کارتنخواب تبدیل شدم. با وضعیتی آشفته و ژولیده فقط در خیابانها راه میرفتم و هرچه را میدیدم، سرقت میکردم تا مخارج اعتیادم را تامین کنم. آنقدر اوضاع اسفباری داشتم که آشکارا اموال مردم را میدزدیدم و به کتکهایی که از مالباختگان میخوردم نیز توجهی نمیکردم تا این که در ۳۲ سالگی دوباره مادرم به سراغم آمد و مرا در مرکز ترک اعتیاد بستری کرد.
بعد از ترک با زن جوان مطلقهای ازدواج کردم تا شاید سرنوشتم تغییر کند ولی این ماجرا هم فقط یک سال دوام داشت و دوباره با وسوسههای مواد مخدری که روح و روانم را تسخیر کرده بود به سوی مرداب خطرناک به راه افتادم. حالا دیگر تا گلو در عمق این لجنزار فرورفته بودم و برای تهیه مواد مخدر و پرداخت اجاره منزل دست به هر کار کثیفی میزدم.
هر جا سرکار میرفتم هنوز حرف نزده بودم مرا بیرون میکردند چراکه آب از دهان و بینیام سرازیر بود و به زحمت میتوانستم سخن بگویم. دیگر سرقتهایم نیز پاسخگوی نیازهایم نبود و همسرم از شدت گرسنگی تا صبح بیدار میماند و گاهی درون آب جوشیده تکههای نان خشکی را میریخت که از زبالههای مردم جمع میکردم و به قول خودش آبگوشت درست میکرد.
میدانستم مادرم دوشنبهها در یک مراسم مذهبی شرکت میکند به همین دلیل سر ساعت به منزل همسایگان میرفتم تا مادرم به خاطر حفظ آبرویش وقتی از منزل همسایگان خارج میشد، پولی به من بدهد که زودتر آنجا را ترک کنم. آخرین بار مادرم اشکریزان چکپول ۵۰ هزار تومانی را کف دستم گذاشت و من هم بلافاصله بعد از خرید مواد مخدر زیر پل مشغول مصرف شدم.
اما گرسنگی عجیبی داشتم و تازه به خاطر آوردم که ۲ روز است چیزی نخوردهام. فقط هزار تومان درون جیبم باقی مانده بود. نمیدانستم با آن پول سیگار بخرم یا برای همسرم نان تهیه کنم. از طرف دیگر پولی برای بازگشت به خانه هم نداشتم.
در یک لحظه زنی را مقابل یک نانوایی دیدم و از او خواستم تکهای از نانهایش را به من بدهد. آن زن که خیلی ترسیده بود، هراسان تکهای نان را روی زمین پرت کرد و قدمهایش را تندتر برداشت. از این رفتار او خیلی ناراحت شدم و نسنجیده با خدا به گونهای سخن گفتم که هیچکس چنین حرفهای ناشایستی را به دشمنانش هم نمیگوید.
- نقشه عجیب یک زن برای شوهرش | مرد همسایه با نگاههای هوسآلود به خانهمان آمد و...
- فرجام تلخ ازدواج یک زن با مردی ۷ سال کوچکتر از خودش | از مهاجرت غیرقانونی تا کتک خوردن بعد از طلاق
اشکریزان لقمهای از نان را در دهانم گذاشتم و وارد پارک پردیس شدم. آنجا مراسمی بود و عدهای دور هم بودند. با خودم اندیشیدم حداقل یک استکان چای و خرما هم به من میدهند. تازه فهمیدم آنجا تعدادی از معتادان کلاس ترک اعتیاد برگزار کردهاند، اما من آنقدر کلافه بودم که توجهی به کسی نداشتم.
دقایقی بعد یکی از همان افراد پلاستیک حاوی اسکناس را مقابلم گرفت تا من هم کمک کنم. به خاطر حفظ غرورم همان هزار تومانی را که دستم بود، داخل پلاستیک انداختم و بلند شدم اما ناگهان دستی روی شانهام قرار گرفت و همان مرد گفت: من از مسیر صد متری میروم با من میآیی؟ بهترین فرصت بود چون پولی برای بازگشت نداشتم. فقط با او شرط کردم که در مسیر مرا نصیحت نکند.
بین راه ماجرای هزار تومان را برایش بازگو کردم اما او طبق قولش حرفی نزد، فقط شماره تلفنی به من داد که با او تماس بگیرم تا فردی را به من معرفی کند که مواد مخدر خوبی دارد و ارزانتر میفروشد. آن روز فقط تکه کوچکی از نان برایم باقی مانده بود که همسرم اشکریزان آن را گرفت و من فقط سرش داد کشیدم که از کجا بیاورم، چرا مرا درک نمیکند که بیکار هستم.
روز بعد وقتی خماری به سراغم آمد با همان شماره تلفن تماس گرفتم و مردی برایم مقداری مواد مخدر آورد و بعد از مصرف با من به گفتگو نشست. او مرا راضی کرد که با هزینه او به مرکز ترک اعتیاد بروم. اگرچه قصد داشتم مدتی بعد از آن مرکز فرار کنم اما او مدام بالای سرم بود و رهایم نمیکرد.
چند روز بعد از آنکه از آن مرکز بیرون آمدم مرا به یک مصالحفروشی برای کار معرفی کرد. هنوز یک سال از این ماجرا نگذشته بود که صاحبکارم سوئیچ یک پیکان مدل پایین را به من داد و گفت: پول آن را اقساطی از حقوقت کسر میکنم. با این صحنه نگاهی به آسمان انداختم و اشکریزان توبه کردم که آن روز... .
اکنون ۷ سال از آن روزها میگذرد و من خودم یک مصالحفروشی دارم ولی نمیدانم چگونه محبتهای همسرم را جبران کنم.
*عکس تزئینی است