به گزارش همشهری آنلاین به نقل از فارس ، عکس شهدا را چیدهایم بالای طاقچه و هرکس خواست حرفی بزند توی صورتش میایستیم. بیآنکه باور کنیم آنها هم خودِ خودمان بودند؛ گریه میکردند، میخندیدند، عصبانی میشدند و شاید هم مثل «علی جاویدپور» بعد از عاشقی میخواستند با عشقشان فرار کنند!
علی، عاشق دخترِ همسایهشان شده بود. دوستش داشت. آنقدر که حاضر بود به خاطرش درِ خانه را محکم باز کند و با دستهای به کمر زده، وسط چارچوب اتاق پذیرایی بایستد و بلند بلند و چشم توی چشم بابا و خان داداشش بگوید: «باید برام برید خواستگاری! من این دختر رو میخوام!»
دل و جرأت
عشق به علیِ چهارده ساله دل و جرأت داده بود. بزرگش کرده بود. و هیچکس نمیتوانست جلودارش باشد. همه شال و کلاه کردند و رفتند خانه دختر همسایه. در زدند. نشستند. خواستگاری کردند اما مرغ پدر دختر همسایه فقط یک پا داشت: «علی آقا هنوز کوچیکه! نه کار درست و حسابی داره و نه حتی سربازی رفته!»
برگشتند خانه. فکر کردند همه چیز تمام شده. که علی فهمیده هنوز کسی از حرفهایش حساب نمیبَرَد. علی اما از دلش حساب میبُرد. میدانست تپیده. احساسش را باور داشت. و نمیخواست محبوبش را از دست بدهد. دیگر جدی شده بود. نمیخندید. سر به هوا نبود. توی تعمیرگاه کنار دست بابا ایستاده بود و لام تا کام حرف نمیزد. مادر نگرانش شده بود. دستش را گرفت: «چیزی که زیاده دختر! بهترش رو برات میگیرم عزیزم!»
فرار میکنیم
علی گر گرفت. دستهایش عرق کرد. و با لبهایی که میلرزید و چشمهای آبیایی که اشک توی آنها موج موج شده بود توی حیاط دوید: «اگر باباش خواستگاریم رو قبول نکرد ...» همه از سفره ناهار بلند شدند و هاج و واج به دهن علی خیره ماندند. چه میخواست بگوید؟ چی توی سرش بود؟ بابا لا اله إلا الله گفت و علی همانطور که میرفت، در را پشت سرش کوبید: «باهاش فرار میکنم!»
تهدید علی آنقدر قاطع و جدی بود که کار خودش را کرد. که همه فهمیدند علی از دلش دست بردار نیست. و پدرِ دختر همسایه رضایت داد که علی و دختر ناز پروردهاش، تا تمام شدن سربازیِ علی، نشان کرده و شیرینی خورده هم باشند.
بزرگمردِ کوچک
علی خوشحال بود. سرحال. کار میکرد و درس میخواند و عشق دختر همسایه، دیوانهاش کرده بود. نقشه میچید که اینطور عروسی بگیرند. آنطور خانهشان را بچینند. و دختر همسایه هر روز موقع اذان مغرب، از درِ نیمه باز حیاط خانهشان چشم به راه بود تا ببیند بزرگمردِ کوچکش چطور برای نماز جماعت به مسجد میرود.
همه چیز خوب بود. روبهراه. و علی، پانزده ساله شده بود که حسین، هواییاش کرد. به پوتینهای خاکی برادر بزرگترش نگاه میکرد. به زخمهای روی پیشانیاش. و به شادیهایی که از خودش گرفته بود تا بجنگد و آب توی دل شادیهای علی و دختر همسایه تکان نخورَد. جنگ شده بود و حسین، رفته بود. جنگ شده بود و علی، مانده بود تا بساط عروسی بچیند.
زنده زنده، مُرده بود!
از خودش خجالت میکشید. علی دیگر به دختر همسایه نگاه نمیکرد. دیگر زود از خانه بیرون نمیآمد تا قبل از بیدار شدن پدرش، او را ببیند. و دیگر بعد از نماز جماعت، جلوی قسمت زنانه مسجد، این پا و آن پا نمیکرد تا محبوبش رد شود و با صدایی که از عشق و شرم میلرزید، بگوید: «سلام!» علی، زنده زنده، مُرده بود. کمتر حرف میزد. بلند نمیخندید. چشمهایش را به زمین میدوخت و عشق دختر همسایه را فراموش کرده بود.
پلاک مردان خدا
آن شب که برگشت خانه، همه دورش جمع شدند. مادر دستش را گرفت: «دعواتون شده؟» علی آرام خندید: «نه!» بابا دستی به ریشهایش کشید: «میدونی که دختر مردم بازیچه ما نیست!» علی نیمخیز نشست: «خب معلومه که نیست» پدر با عصبانیت یقه علی را گرفت: «پس چه مرگته؟!» بغض علی شکست. شانههایش با هق هق بلندی تکان میخورد. و تنها صدایی که از او شنیدند، این بود: «باید برم! خیلی زود! قبل از اینکه دیر بشه!»
مرد میدان
علی شناسنامهاش را دستکاری کرد و رفت. بی خداحافظی. حسین خبرش را آورد که جبهه است. دختر همسایه امن یجیب میخواند و مادر آش نذری به راه انداخته بود. اما نه دعاهای محبوب، و نه حتی نذر دلِ سوخته مادر، نتوانست علی را برگردانَد. او خیلی مَرد شده بود؛ حتی بزرگتر از خودش! آنقدر مرد که بهمن ۶۲ زیر تابوت حسینِ شهیدش ایستاد و خم به ابرو نیاورد.
دختر همسایه دنبالش دوید. از دسته ساکش آویزان شد. التماسش کرد: «مگه عاشقم نبودی آقا علی؟ مگه من عاشقت نیستم؟ دیدی که حسین آقا چطور شد. تو شهید میشی، قسمات میدم نرو!»
علی روی زمین زانو زد. روی خاکهای کوچهای که یک روز محبوب با گذشتن از آن دلش را برده بود. هنوز دوستش داشت. هنوز برای دختر همسایه میمُرد. هنوز نمیتوانست اشک را گوشه چشمش ببیند و آرام باشد. اما باید برمیگشت جبهه. باید تیر میزد و تیر میخورد. خاک را از روی چادر گلدار دختر همسایه تکاند: «باید برم. که به تو نرسن. که زنده بمونی. که زندگی کنی. حلالم کن. اما نمیتونم توی خونه بشینم و ببینم دشمن تا پشت درِ خونهتون رسیده. برو. برو و بزار برم. اما اگه شهید شدم هیچوقت فراموشم نکن.»
عشق فراموش نشدنی
علی برمیگردد جبهه. میجنگد. یازده ماهِ تمام. و بهمن سال ۶۲، در عملیات والفجر ۵، دوباره کوچهشان عزادار میشود. همان کوچهای که یک روز در آن عاشق شد. عطر یاس پیچید. خواستگاری کرد و شیرینی را از دستان محبوبش گرفت. دختر همسایه چادر سفیدش را میپوشد. دنبال تابوت علی میدود. و دیگر هیچکس هیچوقت فراموش نمیکند که علی چطور عاشق شد!