تاریخ انتشار: ۶ دی ۱۴۰۲ - ۱۶:۲۵

حاج مصطفی دیروز همه‌چیز خریده، نان، روغن، بادمجان...، زحمت آوردنشان تا کانکس را هم کشیده است مادر این هفته برای میهمانان رضا خوراک گوجه بادمجان پخته است. توی سفره صبحانه هم پنیر و مربای به گذاشته، با نان بربری تازه. میهمانان رضا کم‌نیستند.

همشهری آنلاین - رابعه تیموری: بسیاری از آنها هر هفته به مادر سر می‌زنند و یک دل سیر با هم اختلاط می‌کنند، توی همان کانکس سفیدرنگی که مسئولان بهشت زهرا (س) در همسایگی مزار رضا برای مادر ساخته‌اند. دل مادر به همین اختلاط‌ها و یاد رضا خوش است، ولی حاج مصطفی هیچوقت و با هیچکس از رضا حرف نمی‌زند، فقط شب که همه خوابند با لهجه لریش برای رضا می‌خواند و آرام و بی‌صدا می‌گرید... د. حاج مصطفی آنقدر برای شهدا تابوت درست کرده که انگشت‌هایش سابیده شده‌اند. حاج مصطفی نجار است:

رضا خواستنی بود

خدا دو دختر سالم و صالح به او و حاج مصطفی بخشیده بود. مادر ناشکر نبود، ولی دلش یک پسر هم می‌خواست، مثل پسر امام رضا (ع)، خوب و باخدا.
یک روز وسط برف چله زمستان رفت جلوی سقاخانه امام غریب و حرف دلش را به خودش گفت. ضامن آهو هم نه نگفت و برایش رضا را از خدا خواست.
نوروز سال بعد یک پسر کاکل زری توی دامن مادر بود، برایش گوسفند قربانی کردند و اسمش را گذاشتند علیرضا، علیرضا شهبازی، ولی مادر دلش می‌خواست رضا صدایش کند. هر روز که رضا قد می‌کشید، دل مادر بیشتر برایش غنج می‌زد. همین‌که اولین دندان رضا نیش زد، مادر از ذوقش گوسفند قربانی کرد. وقتی هم می‌خواست مدرسه برود باز هم برایش قربانی کرد. تا پشت لبش نرمه مو سبز شد باز هم گوسفند قربانی کرد. آخر رضا همان پسری بود که مادر آرزویش را داشت، باادب، باتربیت، مومن، از آنها که به فکر همه هست و اگر یک سیب دارد، با بقیه نصف می‌کند، اما این خوب بودن رضا به دل مادر حسرت می‌گذاشت، هر چه مادر برایش لباس نو می‌خرید، به شب نرسیده به تن بچه‌های ندار محل می‌پوشاند.


پسر مادر تپل بود و خوش خوراک

وقتی کلاس سوم راهنمایی بود آن پیراهن چهارخانه را برایش خرید و چقدر به او می‌آمد، ولی همان را هم نپوشید و بهانه آورد: «با این گردنم خیلی معلوم است، خجالت می‌کشم.» آخر رضا تپل شده بود! رضا همه غذاها را دوست داشت و ماهی و ماکارونی و آش دوغ را از همه بیشتر، ولی تا مطمئن نمی‌شد غذا حلال است، لب نمی‌زد. مادر هر چه او دوست داشت برایش می‌پخت. حاج مصطفی هر هفته به شمال می‌رفت و برای رضا ماهی می‌خرید، دکتر گفته بود نرمی استخوان دارد و باید ماهی زیاد بخورد. شب‌هایی که رضا به هیئت می‌رفت، تا برگردد، مادر چشم روی هم نمی‌گذاشت. همان نیمه‌شب برایش ماهی سرخ می‌کرد، جلویش می‌گذاشت و می‌گفت: «رضا با دوچرخه آمده‌ای، گرسنه شده‌ای مادر.»


به شرط دامادی

وقتی رضا ١٢ سالش بود، دوران جنگ تحمیلی به آخر رسید، اما دل مادر آرام نمی‌گرفت و احساس می‌کرد روزی، وقتی، رضا بی‌خبر به‌دنبال آرزویش می‌رود... رضا از دانشکده علوم و فنون پیاده فارغ‌التحصیل شده بود و در گروه تفحص شهدا خدمت می‌کرد، ولی هر وقت مادر درباره کارش پرس و جو می‌کرد، فقط می‌گفت من خادم شهدا هستم. مادر و خواهرها آرزو داشتند دامادی رضا را ببینند، اما گوش رضا به حرف‌شان بدهکار نبود، تا این که یک روز خودش آمد و گفت باید برای من بروید خواستگاری. انگار دنیا را به مادر دادند. ولی مادر نمی‌دانست سردار همدانی که فرمانده رضا بوده، شرط گذاشته تا زن نگیری، نمی‌توانی در تفحص شهدا شرکت کنی. رضا همه‌چیز را به عروس گفت، ولی او به رضا نه نگفت. هر وقت رضا برای عملیات می‌رفت مادر بدرقه اش نمی‌کرد، انگار می‌خواست بداند فقط برای خوشحالی او به دوریش رضایت داده است. ولی آن روز خودش هم نفمید چرا دنبال رضا از خانه بیرون دوید تا رفتنش را تماشا کند، پسر مادر چقدر رشید و خوش قد و بالا شده بود... چهلم رضا که شد، مادر رفت زیارت امام رضا (ع)، آن روز هم برف می‌آمد. جلو سقاخانه اش ایستاد و گفت یا امام رضا (ع) خوب رضایی دادی و در راه خوبی هم رفت، مثل جوادت ٢۵‌ساله شد و رفت ...


به سفارش رهبر

بعد از شهادت رضا، مادر در گرما و سرمای زمستان و تابستان هر روز خروسخوان به بهشت زهرا (س) می‌آمد و تا غروب می‌ماند. گاهی هم حاج مصطفی همراهش می‌آمد و با هم برای صبحانه زائران بهشت زهرا (س) آش و حلیم می‌پختند. سحر یک روز زمستانی که رهبر بی‌خبر به دیدار شهدای قطعه ٢٧ آمدند، از مادر خواستند صبوری کند و زمان کم‌تری را در بهشت زهرا (س) بگذراند. مسئولان بهشت زهرا (س) هم برایش نزدیک مزار رضا کانکسی درست کردند تا وقتی به دیدن عزیزکرده اش می‌آید از گرما و سرما در امان باشد. مادر با همان حقوق رضا برای کانکس فرش و ظرف خریده و هر پنج شنبه سفره صبحانه و ناهارش برای پذیرایی از میهمانان رضا به راه است....