همشهری آنلاین - مژگان مهرابی: از هر کدام بپرسی می گویند، در روز ۱۰ یا ۱۲ دفعه بهشان بار می خورد. با هر باری که جابه جا می کنند فقط ۲۰ تا ۳۰ هزار تومان عایدشان می شود. مگر اینکه کسی بخواهد بسته اش را تا طبقات بالای ساختمان ببرند. آن وقت شاید مقداری بیشتر گیرشان بیاید.
بازار بزرگ تهران؛ یک روز زمستانی. آفتاب دامن چین دار خود را روی زمین پهن کرده و گرمای دلچسبش قامت درشت مرد بابر را نوازش می کند. چند قدم آن طرف تر از پله های نوروزخان به دیوار تکیه داده و هیکل تنومندی دارد. یکی از کسبه او را به نام صدا می کند. «خسرو... خسرو» از قرار معلوم همدیگر را می شناسند. مرد باربر لبخندی روی لبش می نشیند و با عجله جلو می آید. این اولین دشت او از اول صبح تا حالا است. کاسب جوان چند جعبه کارتنی نشانش می دهد و می خواهد آنها را به مغازه ای که طبقه چهارم پاساژ است ببرد. مرد باربر کوله پشتی زهوار در رفته خود را روی شانه اش محکم می کند و کاسب جعبه ها را روی دوش او می گذارد. با هر جعبه ای که روی کوله پشتی قرار می گیرد قامت مرد بیشتر خم می شود. کار که تمام شد مرد باربر راه می افتد. از لهجه غلیظی که دارد می توان فهمید اهل کردستان است.
بیشتر بخوانید:سنگ قبر چند؟؛ سنگ قبر از ۲۰ میلیون تا ۹۰۰ میلیون تومان | لاکچری بازی در دنیای مردگان!
فرصتی برای ایستادن و حرف زدن ندارد و باید سریع بار را به کاسب بعدی برساند. همین طور که راه می رود هن هن کنان می گوید: «۲ تا بچه دارم و از مادربزرگ پیرم هم مراقبت می کنم. دخلم جواب خرج زندگی ام را نمی دهد. از صبح زود می آیم تا غروب هم اینجا هستم. روزی ۲۰۰ تا ۳۰۰ هزار تومان درآمد دارم.»
باربری جسم او را فرسوده کرده است. هر شب وقتی خسته به خانه برمی گردد. از درد کمر و پا بی تاب می شود. مرد باربر تند گام برمی دارد و به پاساژی می رسد. از در کوچکی وارد می شود و به جز خودش فرد دیگری نمی تواند از آن راهروی باریک رد شود. به انتها می رسد و بعد راه طبقات را می گیرد. پله ها را یکی یکی بالا می رود. صورتش بی توجه به سردی هوا، خیس عرق شده و نفسش به شماره افتاده است. بالاخره به طبقه چهارم می رسد و بسته ها را به مغازه دار می دهد. بعد هم روی پله می نشیند تا کمی نفس تازه کند. می گوید: «تا دلتان بخواهد چرخی و گاری در بازار پر است. بیشتر به آنها بار می خورد. مغازه دار ۴۰ – ۵۰ هزار تومان می دهد و کلی بار با گاری جابه جا می شود. برای او صرفه مالی دارد. اما باربرهایی مثل من بارهایی را باید حمل کنیم که چرخ نمی تواند از آنجا رد شود. بیشتر جاهایی می بریم که پله زیاد دارد.» قیمت گاری ۵ میلیون تومان است و او حتی هزینه خرید یک گاری را هم ندارد.
بیشتر بخوانید:از حال و روز آژانس ها خبر دارید؟ | این راننده ها دخل و خرجشان با هم نمی خواند
ایوب بیشتر در بازار فرش فروش ها و لباس فروش ها می ایستد. کوله پشتی ندارد و بسته های مشما پیچ شده را روی دوش خود گرفته و آرام قدم برمی دارد. اندام نحیفی دارد و موهای جوگندمی اش از زیر کلاه بافتنی بیرون زده است. سالهاست در بازار باربری می کند. می گوید: «کار دیگری بلد نیستم. از نوجوانی باربری می کنم. آن موقع هیکلم قوی بود می توانستم. الان به سختی کار می کنم. نه بیمه دارم و نه آینده روشن. با ۶ سر عائله. آنهایی که جوان هستند خوب کار می کنند. اما امثال من نه. ما هیچ وقت نباید بیمار شویم. یک روز در خانه بمانیم سفره مان خالی می ماند. نباید مشکلی داشته باشیم. باید همیشه سالم و قوی بمانیم. اما چطور؟ یک وعده غذای خوب هم نمی توانیم بخوریم.» حرفش را نیمه تمام می گذارد و به راهش ادامه می دهد.