به گزارش همشهری آنلاین، جوان ۳۰ سالهای که به اتهام سرقت قطعات خودروها و با تلاش نیروهای گشت کلانتری شفای مشهد دستگیر شده بود، با بیان اینکه تعریف و تمجیدها از یک دزد هفتخط سرنوشتم را تغییر داد، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: پدرم دامپزشک بود و من در خانوادهای مرفه بزرگ شدم.
از همان دوران کودکی به سازههایی چوبی علاقهمند بودم و همواره با چوب لوازم تزئینی میساختم که در این میان به ساخت اسب چوبی معروف به تروا (داستان تسخیر شهر تروا در جنگهای یونان) علاقه عجیبی داشتم و چندین اسب تروا ساخته بودم.
- ازدواج دختر ۱۰ ساله با مرد ۵۰ ساله | فقط میخواستند یک نانخور کم شود
- مادرزنم به رابطه من و زنم حسودی میکند | جدال بیپایان داماد نظامی با مادرزن پرحاشیه
در دوران نوجوانی با فرشید دوست صمیمی بودم و او برای اولین بار سیگار را لای انگشتانم گذاشت ولی در مقطع راهنمایی ترک تحصیل کرد و من در رشته صنایع چوبی وارد دانشگاه شدم. هنوز ترم آخر دانشگاه به پایان نرسیده بود که روزی عاشق دختری زیبا شدم و پس از مدتی ارتباط خیابانی به خواستگاریش رفتم.
خانواده ترانه به شدت مخالفت کردند اما اصرارهای من پایانی نداشت و بالاخره ازدواج کردیم. با وجود این در همان دوران نامزدی او را طلاق دادم چون سوءظن سراسر وجودم را فراگرفته بود. حدود یک سال بعد با دختر دیگری آشنا شدم اما این بار نیز کارمان به مشاجره و درگیری کشید، ولی نمیتوانستم به همین راحتی از همسر دوم نیز جدا شوم. این عشقهای خیابانی زندگیم را نابود کرد، اما اشتباهاتم را نمیپذیرفتم.
از سوی دیگر، نیش و کنایههای اطرافیانم به شدت آزارم میداد به همین دلیل راهی خانه مادربزرگم شدم و به منطقه طبرسی شمالی رفتم.
آنجا بود که روزی فرشید را در خیابان دیدم و او را محکم در آغوش فشردم. در حالی که از خوشحالی اشک میریختم، او دوباره یک نخ سیگار را لای انگشتانم گذاشت تا به یاد دوران نوجوانی دود کنم. خیلی زود به پاتوق فرشید رفتم و اینگونه به مصرف حشیش و شیشه روی آوردم. زمانی به خود آمدم که در توهم مواد مخدر صنعتی سیر میکردم و یک معتاد حرفهای شده بودم.
حالا همه اوقاتم را با فرشید و دوستان خلافکارش میگذراندم و آنها هزینههای مصرف شیشه و کریستال را میپرداختند. ولی چند ماه بعد، در حالی که بهشدت خمار بودم، فرشید دست رد به سینهام زد و مدعی شد خودش هم خمار است و پول ندارد.
اینگونه بود که او از دوست زیرک و هفتخطش برایم تعریف کرد که چگونه با دستبرد به کامپیوتر خودروها شبی چند میلیون تومان درآمد دارد و دستگیر هم نمیشود. آنقدر با این تمجیدها مرا وسوسه کرد که قبول کردم عضو باند آنها شوم.
دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود و تنها به تهیه مواد مخدر میاندیشیدم. در یکی از شبهای سرقت، به محض اینکه وارد منطقه ابوطالب شدیم، ناگهان خودرو گشت پلیس را دیدم که ما را تعقیب میکرد. به پیشنهاد فرشید از پراید بیرون پریدم و لابهلای بوتههای کنار بولوار پنهان شدم، ولی دقایقی بعد دستبندهای قانون بر دستانم حلقه شد و مرا به کلانتری آوردند.
در واقع فرشید همان اسب چوبی تروا بود که مرا فریب داد و در حالی سرنوشتم را تغییر داد که خودش از معرکه گریخت...
با صدور دستوری ویژه از سوی سرگرد احسان سبکبار (رئیس کلانتری شفای مشهد) بررسیهای تخصصی افسران دایره تجسس برای دستگیری اعضای باند و کشف سرقتهای آنان آغاز شد.