همشهری آنلاین - الناز عباسیان: خبرنگار جوانی بود که ذکاوتش سرنوشت جنگ را به کلی تغییر داد. غلامحسین افشردی، معروف به حسن باقری از فرماندهان جوان و استراتژیک دوران دفاع مقدس بود که در عملیاتهای مهم نقش مؤثری داشت. آزادسازی خرمشهر در سوم خرداد ۱۳۶۱ از مهمترین دستاوردهای عملیاتی و فرماندهی اوست. شهید باقری ۹ بهمن ماه ۱۳۶۱ در محور عملیاتی فکه زمانی که همراه شهید «مجید بقایی» مشغول شناسایی عملیات والفجر مقدماتی بود در سنگر دیدهبانی بر اثر اصابت خمپاره دشمن به شهادت رسید. در سالروز پرکشیدنش همراه با برادر کوچکترش احمد باقری بخشی از زندگی او را مرور میکنیم.
پسر بازیگوش خانواده
غلامحسین شوخ بود. بیشتر از همه سربهسر خواهرمان میگذاشت. رابطهاش با بتول جور دیگری بود. مثل دو رفیق بودند. البته شوخطبعیاش را برای همه داشت. از کوچک و بزرگ، آشنا و غریبه. با حضور در هر مهمانی فضا را عوض میکرد. پرسر و صدا بود و یک لحظه از جنبوجوش نمیافتاد؛ از مدرسه به خانه، از خانه به مسجد، از مسجد به کتابخانه؛ خلاصه آرام و قرار نداشت. گاهی اهل خانه از دست او کلافه میشدند. پدرم به او میگفت یک قران میدهم، برای ۵ دقیقه آرام بنشین. او هم میگفت که نه پول را میگیرم و نه آرام مینشینم. اهل یک جا نشستن و مشق نوشتن نبود. مادرم خیلی به درس خواندن ما اهمیت میداد و مرتب میگفت: غلامحسین درست را بخوان، مشقت را بنویس. حتی مادرم تعریف میکرد که یک بار دفتر و کتابش را در حیاط گذاشت و نفت آورد و گفت: دیگر نیازی نیست مدرسه بروی. او به جای جواب دادن سرش را پایین انداخت. دل مادرم سوخت و گفت: بار آخر باشد. تکرار نشود و کتابها را به دستش داد.
دانشجوی اخراجی خبرنگار شد!
با همه شیطنتها، پسر باهوشی بود. سال ۱۳۵۴ در رشته دامپروری دانشگاه ارومیه قبول شد. ۳ ترم که گذشت به دلیل فعالیتهای سیاسی اخراجش کردند. بعدش به ایلام برای سربازی رفت. چند وقت بعد همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی و دستور امام(ره) که سربازخانهها را ترک کنید، به تهران برگشت. با مبارزان انقلابی همراه شد و با دیگر بچههای محله موفق به تصرف کلانتری غیاثی شدند. قبل از اینکه عضو نیروی سپاه شود، در روزنامه جمهوری اسلامی بهعنوان خبرنگار فعالیت میکرد. عکاسی هم بلد بود. روز اول یا دوم مهر بود که بهعنوان خبرنگار راهی جبهههای جنگ تحمیلی شد. او عادت داشت همه وقایع روز را یادداشت کند. ۷۰۰ صفحه از روزهای جنگ تحمیلی نوشته که الان چند جلد کتاب شده است.
تکه کلامش، مخلص شما پیت نفت
هر ۳ برادر غلامحسین، محمد حسین و من (احمد) با هم جبهه بودیم. البته من ۱۴ ساله بودم. یک تکیهکلام داشت که با آن زیاد میخندیدیم. هرکدام از بچههای محله را میدید میگفت: مخلص شما پیت نفت. من هیچوقت عصبانیت او را ندیدم و این ویژگی شاخصش بود. کافی بود متوجه شود همسایهای گرفتار است؛ سریع اقدام میکرد. تا زمانی هم که مشکل او حل نمیشد دست برنمیداشت. بهطور مثال، همسایهای داشتیم به اسم زهرا خانم. این بنده خدا کسالت داشت. غلامحسین هر روز به او سر میزد و میگفت: نان نمیخواهید؟ کاری ندارید انجام بدهم؟ یا اگر کسی را میدید که کیسه سنگینی به دست دارد، بیتفاوت رد نمیشد و کیسه را تا دم در خانه میرساند. حتی یکبار به جرائت به خرج داد و پیر زن همسایه را که در آتش سوزی گرفتار شده بود با همان جثه کوچکش نجات داد.
نامه طنز شهید باقری به خواهرش
شهید باقری پس از گذراندن دوره آموزشی در «جلدیان» (پادگانی در سیزده کیلومتری شمال پیرانشهر آذربایجان غربی) به ایلام اعزام میشود؛ او با ارسال عکس خود در لباس سربازی، با قلمی آمیخته با طنز، در نامهای خطاب به خواهرش به بهانه شرح این عکس، روایتی روان و صمیمی از اوضاع و احوال خود ارائه داده است. شهید باقری در این نامه که در کتاب «روایت زندگی حسن باقری» منتشر شده، چنین نوشته است:
روز دوشنبه ۲۷، ۶، ۵۷ هجری شمسی، در تپه خرگوشان که گردشگاه کوچکی است در شمال غربی و گوشه ایلام؛ از اینجا شهر، قشنگ معلوم است و خب، شهر هم شهر کوچکی است؛ جایی است شبیه شاهگلی تبریز به مقیاسی خیلی کوچک که فقط یک تپه کوچک است. فقط یک خیابان بنبست روی آن ساختهاند که وسایل و یا کسی میآید بالا، باید از همانجا برگردد. مثل تبریز نیست که از یک طرف بروی و از طرف دیگر برگردی؛ باری، عکاس آمد با دوربین پولاروید فوری؛ من که قصد نداشتم با لباس مقدس سربازی عکس بگیرم. بچهها گرفتند و من هم با جریمه یکصد ریال تمام برای این بابت، به دریافت یک عکس نائل آمدم.
اول خودم از قیافه به قول طرف، میخم خندهام گرفت؛ تا چه رسد به دیگری ولی گفتم هر چه بادا باد. اما تشریح تمثال مبارک غلامانه که اولین تمثال گرفته شده در خدمت است:
الف ـ پوتینها که پشت گلهای میمونی و شاهپسند پنهان شده، بندهایش باز بود و هر کجا میرفتم آن هم خودش را پشت سرم میکشید که مبادا عقب بماند.
ب ـ شلوار به زور و مدد کمربند، بند شده؛ چون دور کمرش دو برابر دور کمر من است؛ البته کمربند اولی زیر کمربند ثانی که اسمش فانوسقه است، پنهان شده و روی فانوسقه هم یک جیب فانوسقه است. داخل آن دو خشاب ۸ تیری فشنگ وجود دارد که بر ابهت مطلب میافزاید. البته خود فانوسقه هم دولاست و دیگر جا ندارد کوچک شود؛ گاهی مانند کمربند اسلحه کمری تگزاسیها آویزان میشود. از این جهت هم شبیه غربیها میشوم و گاهی بر اثر خورد و خوراک فراوان و چرب تنگ میشود؛ زیرا دنیا و زندگی پستی و بلندی زیادی دارد.
ج ـ پیراهن که دیگر شاهکار این لباس است؛ گشاد و باد و پف کرده که فکر کنم تمام ژاندارمری ایلام را بگردند همانند این پیراهن یافت مینشود و باز سراغ خودم میآیند؛ چون همه دادهاند کوچک کردهاند و یا لباس دوختهاند و فقط من شجاع و بی خیال و لر هستم که همچنین ماندهام. البته آن سینه باز همچون خورشید هم باید طبق قوانین نظام پوشیده باشد اما کار ما از این حرفها گذشته است به همین مناسبت وقتی به فرمانده گروهان گفتم گواهینامه دارم و وقتی دید چهار سال سابقه دارد گفت همین خوب است نگه داریمش ولی قدری سر و ضعش را درست کند! ما هم به علامت تصدیق سری تکان دادیم که صحیح است، احسنت!
البته خصوصیت دیگر این تازه پیراهن، شسته نشدن آن از زمان دوخت آن تاکنون است و از آینده هم کسی نمیتواند که خبر دهد. البته به جمله معترضه بگویم که یک دست دیگر از این لباسهای جالب داشتم که بالاخره به ضرورت زمان و مکان دادهام خیاط پادگان کوچکش کند به اجرت ده ریال تمام. البته چون او هم تقریباً به مثل من است، اندازه نگرفته و گفته برو به اندازههای خودم برایت درست میکنم و من هم خوشحال از اینکه حوصله اندازه گرفتن نداشتم، قبول شده انگاشتم.
د ـ و از ریش و کلاه که دیگر هیچ. قریب سه ماه میشود که محاسن مبارک بلند شده و کم کم میتوان عمامه گذاشت و سربازان و درجهداران و افسران گرامی را موعظه و ارشاد نمود. نمینماید که من ملا باشم یا سرباز اما کلاه هم همان کلاه قضمیت است که ارتش داده. البته همه، کلاه شخصی خریدهاند ولی من تاکنون به همین اکتفا نموده و به طریق درویشی روزگار گذراندهام. ولی باز هم به ضرورت زمان و مکان باید مبلغی معادل یک صدوپنجاه ریال از خزانه ملت برای خرید بُرک پرداخت نمود که این کج و معوج است و تازه شستهام و جلوی آفتاب خشک کردهام که به منزله همان اتو شده است، اما باز هم پستی و بلندیاش در عکس مشخص است...