همشهری آنلاین- رابعه تیموری: نه یکی و دوتا، او هر شب ۱۰ لیف میبافد، رنگ و وارنگ، با کاموای خوب، نه این که نخ اعلا باشد، نخ مرغوب است، از آن کامواهایی که هر چقدر آب و کف بخورند باز هم زبر نمیشوند. قیمتشان هم بدنیست، هر کلاف را لااقل ۵٠ هزار تومان میخرد و از هر کلاف٣تا لیف بزرگ در میآید. آقا کریم برایش خرید میکند، از یک خرازی نقلی ته بازار بزرگ، صاحب خرازی دیگر با آقا کریم عیاق شده، او به آقا کریم گفته برای بافتن لیف کاموای اعلا نخرد، هم قیمتشان کمتر از ٨٠ هزار تومان نیست و هم به سادگی پوسیده و خراب نمیشوند و لیفها خیلی عمر میکنند! مریم دیگر ۵۵ سال را رد کرده و ٢٠-٣٠سالی که در خانههای مردم رفت و روب و پختوپز کرده، رمقی برایش باقی نگذاشته که بتواند کار دیگری انجام دهد. فقط میتواند یک پشتی نازک پشت کمرش بگذارد، به دیوار تکیه دهد و قلاببافی کند. هر مدل لیفی را هم میبافد، لیف بچه، نوزاد، لیف عروس و داماد، لیف توری پشت شور... این هنر را از مادرش یاد گرفته. در روستای گلابر رسم بود از هر انگشت دختران ده هنر ببارد. مریم گیوهبافی هم بلد است، ولی دیگر کسی گیوه نمیپوشد، اما مادرانی که عادت دارند بچهها را در حمام خوب بسابند، باز هم لیف بهکارشان میآید.
بیشتر بخوانید:آداب ساده کسب و کار در حدیث دلدادگی پیرمرد دستفروش | شستوشوی روح پای یک بساط کوچک
٢. آقا کریم لیف میفروشد:
حتی وقتی رهگذران عجول به او و لیفهای توی دستش نیم نگاهی هم نمیاندازند، قیلوقال نمیکند، همان وسط خیابان امین الملک ساکت و آرام به انتظار مشتری میایستد، نزدیک ساختمان بانک ملی که چند پلهای از زمین کنده شده و درگاهی اش خوب جادار است. اگر ناگهان و بیخبر باران گرفت، تند و سریع گوشه نایلون را میگیرد و آن را با همان دستههای لیفی که رویش چیده، به زیر درگاهی ساختمان بانک میکشاند. گاهی هم که خسته میشود و از مشتری خبری نیست، روی پلهها مینشیند. روزی ٧-٨ لیف میفروشد، اگر هم گذر عروس و دامادی برای خرید عروسی به بازار امامزاده حسن (ع) بیفتد، شاید از او خرید کنند. آن وقت حتما بهاندازه قیمت یکی، ٢ تا لیف به او شیرینی میدهند. مادربزرگهایی هم که برای کامل کردن سیسمونی نوههای توی راهشان لیف نوزاد میخرند، شیرینی خوبی روی پول لیف میگذارند، البته بعضیهایشان هم سر همان قیمت ۵٠ هزار تومانی لیفها با او حسابی چانه میزنند. آقا کریم ٣٠ سال پیش که از روستای گلابر و زمین آبا اجدادیش دست شست و برای پیدا کردن شغلی نان و آبدار به تهران آمد، فکرش را هم نمیکرد که روزگار روزی اش را در هنر سرانگشتان مریم قرار دهد. به مریم قول داده بود خوشبختش کند، آنقدر خوشبخت که برای گذشتهها و زندگی در گلابر دلتنگی نکند. تا چند سال پیش که بنایی میکرد، روزگار بدنمی گذشت، همان موقع هم در همین محله امامزاده حسن (ع) ۵٠ متر زمین خرید و شبانه و دست تنها آجر روی آجر گذاشت تا سقفی بالای سر زن و بچه اش باشد، اما از روزی که از نردبان افتاد و پا وکمرش شکست، دیگر سازشان کوک نشد وآب خوش از گلویشان پایین نرفت. مریم هیچوقت به روی آقا کریم نیاورد سالهایی که در خانههای مردم کار کرده، چقدر سخت گذشته، هر وقت هم آقا کریم از سر شرمندگی حرف خواب و خیالهای روزهای جوانی را نو میکرد، صبور و مهربان فقط میگفت: «خدا را شکر، تا حالا که بیروزی نماندیم، دخترمان هم سر سفره حلال بزرگ شد و سربلند به خانه بخت رفت. تو هم برایش کمنگذاشتی...»