همشهری آنلاین: دوست داشت گمنام بماند اما خدا پاداش خلوص و بندگیاش را خوب داد و عزیزش کرد بین مردم؛ نامش را بر سر زبانها انداخت. آن هم با یک تصویر؛ تصویری که عکاس در لحظه شهادتش گرفت. بارها این عکس را دیدهایم. در مراسم یادبود شهدا و گرامیداشت روزهای دفاعمقدس یا در فضای خانه و ادارهها. همان جوانی که چهره معصومش با خون خضاب شده و لبهایش از شدت عطش خشکیده است؛ شهید امیر حاجامینی. اما بیشتر از آنکه دربارهاش بدانیم تصویرش را میشناسیم. در یازدهم اسفند سالروز شهادت او، برادرش وحید حاجامینی و احسان رجبی عکاس این عکس ماندگار توضیحات بیشتر درباره این شهید می دهند.
چشم بسته از چهره آرام شهید امینی عکس گرفتم
پیشانیبند «یا حسین» روی پیشانیاش بسته بود. عکس امام خمینی را روی سینهاش داشت و چفیه به کمرش بسته بود. همه اینها عکاس جنگ را مصمم کرد که یک عکس برای مادر شهید بگیرد. بعد از انفجار مهیب، احسان رجبی این عکس ماندگار را گرفت. عکس دلاوری که ترکش خمپاره جانش را نشانه گرفته بود. سیمای امیر اگرچه قبل از شهادت هم زیبا بود اما حالا انگار آن زیبایی بیشتر به چشم میآمد. امیر حاج امینی بیسیمچی گردان انصار چه عاشقانه پر کشید. شرح آن روز را از زبان خود عکاس بخوانید؛«با انفجار خمپاره ۸۲ کنار بچهها یک مرتبه همه جا زیرورو شد، آن لحظه دنیا جلوی چشمام تاریک شد. همه جا را سیاه میدیدم؛ سعید جانبزرگی یکی از همراهانم با نگرانی تکانم داد و بعد برای اینکه شوک بدهد محکم به پشتم زد، صدایی شنیدم که میگفت «زندهای؟» کمی که دود و غبار پراکنده شد بهخودم آمدم و دیدم هر کس یک طرفی افتاده و در حال جان دادن است. سعید داد زد: «گونی بیارید رو شهید بکشیم»؛ یک لحظه خانوادهاش آمد جلوی چشم ام، تنها چیزی که در آن لحظه به ذهنم خطور کرد، این بود که من اینجا هستم، دوربین عکاسی دارم، یک عکس برای مادر این شهید بگیرم. انگار صدای وجدانم بود که نهیب میزد «دوربینرو بردار عکس بگیر...» بهدنبال دوربین گشتم. زیر خاک بود. گوشه بند آن را گرفتم و از زیر خاک کشیدم بیرون، لنزش را تمیز کردم و از چهره آرام شهید امینی عکس گرفتم. اینکه عکس اینگونه واضح و شفاف از آب درآمد، عنایت و لطف خدا بود و وجود آن گوهرهای نابی که به خدا و ائمه(ع) متصل بودند.» ناگفته نماند از این عکس برای نخستین بار در سال ۱۳۷۱ که شهدای تفحص را به ایران آوردند قریب به ۶ هزار قطعه چاپ شد.
مناجات دیدنی شهید حاج امینی
چند روز قبل از عملیات دفترش را برداشت و گوشه دنجی را انتخاب کرد و نوشت؛«از شما خواهش میکنم و میخواهم همیشه چند موضوع را مدنظر داشته باشید. هرگز دروغ نگویید و زود قضاوت نکنید. خوشرو و خوش برخورد باشید و...». انگار خصلتهای خودش را به دیگران گوشزد میکرد. حمید کربلایی یکی از همرزمانش بارها نماز و مناجات او را دیده و تعریف میکند که امیر بهگونهای نیایش میکرد که هر کسی با دیدن حال او منقلب میشد. قنوت امیر زبانزد بود. وقتی دستهایش را بالا میگرفت گویی کسی جلوی روی او قرارگرفته و امیر برای او حرف میزد.
بیسیمچی این چنین عاقبت به خیر شد
۱۰ اسفند ۱۳۶۵؛ عملیات کربلای ۵. شلمچه ناآرام بود و بیقرار. باز هم میخواست قربانگاه جوانان دیگری شود. گویی خاک شلمچه از خون شهیدان سیرابی نداشت. لحظهای از آتشی که دشمن روی سر رزمندهها میریخت کم نمیشد. بارش توپ و خمپاره لحظهای قطع نمیشد. بچهها خسته از ساعتها مبارزه بودند؛ بیشتر از همه چند روز بیخوابی اذیتشان میکرد. پوراحمد دستش را زیر سرش گذاشت تا لحظاتی استراحت کند. امیر هم با چشمهای بیرمق او را نگاه میکرد. در این حین صدای انفجار گوشخراشی زمین و آسمان را در هم کوبید. امیر همانطور که بیسیم در دستش بود لم داده به خاکریز چشمانش را بست. خون صورت مهربانش را پوشاند، سربند یا حسینی که بسته بود هم رنگ سرخ بهخود گرفت. انگار صد سال خوابیده باشد. لبهای خشک او نشان از عطش میداد. نشان از عشق و ارادت به شاهعطشان. بیسیمچی گردان انصارالرسول لشکر ۲۷ محمدرسولالله(ص) این چنین عاقبت به خیر شد.
پیشنهاد اعزام به آلمان را رد کرد
«شهید امیر حاج امینی» ۵ دی ماه سال ۴۰ در روستای علیشار از توابع زرند ساوه متولد شد. پدرش کارمند شرکت زیمنس آلمان بود و مادرش هم خانهدار. ۴برادر بودند. امیر پدرش را خیلی زود از دست داد. در سن ۱۷سالگی؛ درست در برههای که بیشتر از همیشه بهوجودش نیاز داشت. با رفتن پدر؛ مادر شد همهچیز و همه کس تا بچهها یک لحظه کمبودی را احساس نکنند. برادرش از او چنین می گوید: «امیر دانشآموز کوشایی بود اما ترجیح داد بعد از پایان دوره تحصیل پی کسبوکار برود و به قول معروف روی پای خود بایستد. برای همین در کارخانه باتریسازی نور وابسته به صنایع دفاع مشغول شد. بهدلیل دقت نظر و استعداد بالایی که در انجام کارها داشت خیلی زود مورد توجه کارشناسان آلمانی قرار گرفت. برای همین به امیر پیشنهاد دادند که زمینه اعزام به کشور آلمان را برای او فراهم میکنند تا دورههای پیشرفته باتریسازی را یاد بگیرد. اما او قبول نکرد. اما برای پیشرفت کارش به کلاس زبان آلمانی میرفت. خیلی مسلط آلمانی صحبت میکرد. علاقه زیادی به ایتام داشت و هیچچیز به اندازه شاد کردن آنها خوشحالش نمیکرد. تا جایی که وسع مالیاش اجازه میداد دست دیگران را میگرفت بیآن که کسی متوجه شود.