عمرش به ٦٠ رسیده و صدای خش دارش دیگر مثل گذشته‌ها سوز ندارد، اما دم چاشت که گله را به محمد می‌سپارد و زیر سایه کم‌جان درختی صدایش را در سکوت دشت رها می‌کند، انگار دوباره نفسش چاق می‌شود: «صفاهون اومدم شیراز می‌رم.... تن ساز اومدم ناساز می‌رم...»

همشهری آنلاین-رابعه تیموری: با آن که پلنگ و زنبور هوای میش و بره‌ها را دارند و دلیر و رجب کمک حال محمد هستند، اما باز هم نمی‌تواند چشم از گله بردارد. چند روز پیش فقط چند ساعت از گله دور بود که میش خوش زای گله که هر زمستان یک شکم دوقلو می‌زایید، آنقدر یونجه بهاره به شکمبه اش بست تا هلاک شد و از بین رفت. عمو رحیم از شیرازی‌های عشیره ایل کتی است و تمام عمرش را به هی‌هی گله در دشت و صحراهای حسن آباد ری گذرانده. عمو رحیم ٤٠ سال پیش دیپلم فرهنگ و ادب گرفته است:

بیشتر بخوانید:زندگی عشایری یا زندگی پارتیزانی؟!


صدای زنگوله‌های فولادی میش و بره‌ها در سکوت دشت پیچیده است. زمستان پارسال برفی نداشته که هرم زمین تب‌دار و خشک دشت را بشکند و باران‌های بهاره هم نتوانسته‌اند علف‌چری سبز و پربرکت برویانند که گوسفندان یک دل سیر بچرند، اما عمو رحیم ناشکر نیست و تا وقتی طبع هوا گرم نشده گله را به رودخانه شور یا دشت لار کوچ نمی‌دهد. عمو رحیم دیگر مثل قدیم پاتاوه و پاپیچ نمدی به پایش نمی‌بندد. کتانی‌های بنددارش سبک هستند و با آنها به آسانی هر روز ٤٠ کیلومتر پیاده گز می‌کند. هر جا هم آبی روان باشد، چوب خوش دست و بلندش که از درخت گردو تراشیده ستون تن تکیده اش می‌کند و ساعتی پا نگه می‌دارد که میش‌ها و قوچ‌ها به خاطرجمعی سیراب شوند.


وقتی گرگ به گله می‌زند

پلنگ و زنبور پیشانی گله را رها نمی‌کنند و تا یکی از بره‌ها از گله دور می‌شوند، به صدای پارس آنها، نرفته بر می‌گردند. پلنگ فقط یک سال از زنبور بزرگ‌تر است، ولی هم قد و هیکلش از زنبور تنومندتر است و هم بی‌پرواتر و نترس‌تر از او برای گله می‌جنگد. دیشب هم که ٢ گرگ به گله زد، پلنگ خوب از خجالتشان درآمد و با ضربات سینه اش آنقدر آنها را پس زد که از نفس افتادند، اما موقعی که از تک و تا ماندند اگر زنبور به کمکش نمی‌آمد، حتما نمی‌توانست از پس‌شان برآید. موی گرگ تلخ است و برای سگ حکم سم را دارد. در همان حال که پلنگ گرگ‌ها را از گله دور می‌کرد، زنبور گلوی آنها را یکی‌یکی می‌گرفت و تا سر حد مرگ فشار می‌داد. اگرهای و هوی عمو رحیم بلند نمی‌شد و به چرخاندن چوبدستش به آنها ندا نمی‌داد که به گله برگردند، پلنگ تا آن طرف مرتع هم رهایشان نمی‌کرد.


سگ‌های یکه‌شناس

زنبور از وقتی که هنوز بالغ نشده بود، عادت داشت به گرگ‌هایی که به گله می‌زنند،‌تر و فرز چند ضربه بزند و پیش از آن که نای بلند شدن پیدا کنند، از تیررسشان فرار کند. به همین دلیل هم عمو رحیم اسمش را زنبور گذاشته است. دو سگ دیگر گله هنوز سن و سالی ندارند و تا بالغ نشوند و خودی نشان ندهند عمو رحیم به آنها روی خوش نشان نمی‌دهد و حتی اسم هم برای‌شان انتخاب نمی‌کند. حتی پلنگ و زنبور هم این اقبال را نداشته‌اند که در عمر چندساله خود یک دل سیر طعم گوشت را بچشند و به نواله‌های آرد جو که عمو رحیم برای‌شان درست می‌کند، فربه و تنومند شده‌اند. تجربه به چوپان کارکشته آموخته سگی که بوی گوشت را بشناسد و با گرفتن لقمه از دیگران دله شود، دیگر یکه‌شناس نمی‌ماند و برای مراقبت از گله رگ غیرتش بالا نمی‌زند.


قوچ‌های نورچشمی

رجب و دلیر با آن شاخ‌های بلند و تابدارشان از ٣٠٠ راس می‌ش و بره و قوچ گله رشیدتر و بلندبالاتر به نظر می‌رسند. موقعی که مسیر تنگ و باریک می‌شود، عمو رحیم باید آنها را جلوی گله بی‌ندازد تا می‌ش و بره‌ها هم دنبالشان ریسه شوند و از کوه و کمر بالا بروند. گله ٦-٧ قوچ دیگرهم دارد، ولی برای عمو رحیم حساب دلیر و رجب از بقیه نربزها سوا است. عمو رحیم هر دو را دست‌آموز کرده و به یک اشاره او تمام دشت را یک نفس می‌دوند. با یکدیگر هم عیاق هستند و وقتی می‌خواهند گله را جمع کنند، خوب هوای همدیگر را دارند، اما هیچ‌کدام تاب قهر و کم‌محلی عمو رحیم را ندارند و اگر یکی از آنها باخبر شود که عمو تکه‌ای از نان گورماست یا لقمه‌ای برنج و دنبه دیگی جلوی یکی از آنها گذاشته، هم گله بودن و رفاقت را یکباره کنار می‌گذارند و بر سر آن لقمه محبت آنقدر با هم سرشاخ می‌شوند که عمو را حسابی از تبعیضش پشیمان کنند. عمو رحیم قدیم بیشتر حوصله داشت برای چاشتش دنبه و برنج توی خورجین الاغ بچپاند و غذای دیگی بار بگذارد، اما حالا فقط وقتی همسرش فکر چاشت و ناهار او را نکرده باشد، در همان پاتیل فلزی که چای دم می‌کند، کمی شیر می‌جوشاند و توی آن ماست می‌ریزد تا روزش را با ترید گورماست سر کند.

عکاس: امیر رستمی/همشهری


کمک حال عمو رحیم

هر چقدر میش و بزها و سگ‌ها از عمو رحیم حرف شنوی دارند، الاغ چموش گله حسابی جفتک می‌پراند و به قول عمو رحیم از آن الاغ‌هایی است که پالانش را هم به مقصد نمی‌رساند، اما این زبان بسته به همان اندازه که برای عمو رحیم سرکشی می‌کند، گوش‌به‌فرمان محمد است و از او حرف شنوی دارد. محمد تازه از افغانستان به ایران آمده و کمک حال عمو رحیم است. هنوز فارسی هم نمی‌تواند صحبت کند و زبان پشتویش را فقط عمو می‌فهمد، اما از میان ١٠ دختر و پسر پدرش فقط او جربزه چوپانی دارد و در ولایت خودش هم چند سالی چوپانی کرده است. محمد شب‌ها در کنار عمو رحیم و در همان اتاقکی می‌خوابد که در قلعه قنبرآباد و نزدیک گوسفندان برای خودشان درست کرده‌اند. خانواده عمو در حسن آباد زندگی می‌کنند، ولی عمو نمی‌تواند شب‌ها از گله بی‌خبر بماند و باید رمه گوسفندان جلوی چشمش باشند.


وقتی دزد به گله می‌زند

عمو رحیم در بیابان مو سپید کرده و دیگر از وهم و سیاهی شب و صدای زوزه گرگ باکی ندارد، ولی در فصل ییلاق و قشلاق موقع گذر از میان بندها و مراتع همیشه نگران از راه رسیدن زورگیران و راهزنان است و از این جماعت زخم‌های بسیاری خورده است. پارسال زمستان هم که با چند چوپان دیگر و در مسیر قشلاق با چند راهزن گلاویز شدند، عمو رحیم گله به آنها نداد، ولی در زد و خورد با آنها پای قلندر چوپان برای همیشه علیل شد. خوش‌ترین لحظات عمر چوپان سپید مو موقعی است که درد زاییدن میش‌های آبستن می‌رسد و با آن که گاهی چند تا از آنها را با هم درد خبر می‌کند و باید همه آنها را دست تنها بزایاند، باز هم از زادوولد آنها و پربرکت شدن گله لذت می‌برد. عمو وقتی بالای سر گله است نمی‌گذارد میش‌های تازه‌زا در نشخوار علف‌های ته‌ چره زیاده‌روی کنند و از دست بروند، اما اگر او به ناچار ساعتی گله را به محمد بسپارد شاید چوپان نوجوان نتواند حریف حرص و ولع آنها شود و مانند نازی که مادر ١١ بره گله بود، خیکشان از پرخوری بترکد.


رفاقت چندین‌ساله

عمو رحیم با صاحب گله رفیق گرمابه و گلستان است و از دست و دلبازی رفیق چندین‌ساله اش ناراضی نیست، ولی آقا داوود قدردان زحمات او است و خوب می‌داند که اگر چوپان پیر و دنیادیده اش نباشد، گرگ و راهزن سهل و آسان به گله پربرکتش دست درازی می‌کنند. آقا داوود از عشایر گله‌دار کلکو است و کودکی و جوانی اش را در ییلاق و قشلاق‌های ایل گذرانده، اما دلواپس است که مشکلاتی مانند گرانی آذوقه و علوفه دام، هزینه‌های بالای اجاره مرتع و سبز شدن برج‌های بلندبالا در مسیر ییلاق و قشلاق گله، عرصه را برای او و دیگر عشایر آنقدر تنگ کند که روزی شنیدن صدای هی‌هی چوپان در کوه و دشت برای‌شان به خاطره‌ای دور تبدیل شود. آقا داوود رمضانی چند سالی است پشت میزنشین شده و شغلش به مدرک کارشناسی معماری اش بی‌ارتباط نیست، ولی شهرنشینی نتوانسته مرام و صفای ایلیاتی اش را کمرنگ کند.