به گزارش همشهری آنلاین، جوان ۲۲ سالهای که در عملیات دستگیری معتادان متجاهر دستگیر شده بود، درباره سرگذشت تاسفبار خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شهید نواب صفوی مشهد گفت: پدر و مادرم پزشک بودند و تحصیلات عالیه داشتند به همین دلیل هم برای تحصیل من بسیار سختگیری میکردند تا به هر طریق ممکن من هم در رشته پزشکی وارد دانشگاه بشوم. زمانی که ۴ سال بیشتر نداشتم مرا در کلاسهای زبان انگلیسی ثبتنام کردند و معتقد بودند که دانستن زبان برای آیندهام بسیار اهمیت دارد.
درس و مدرسه اولویت اول زندگی پدر و مادرم بود به گونهای که در ۳ ماه تابستان هم باید به کلاسهای تقویتی و آموزشی میرفتم و درس میخواندم. به این خاطر هیچگاه کودکی نکردم و نتوانستم با دوستانم در کوچه و خیابان بازی کنم. حسرت یک بازی کودکانه بر دلم مانده بود، ولی مدام به کلاسهای مختلف آموزشی میرفتم. هرچه بزرگتر میشدم سختگیری آنها هم بیشتر میشد. مادرم همواره در گوشم زمزمه میکرد که اگر درس نخوانم و پزشک نشوم، برای او کسر شأن خواهد بود که پسرش در یک رشته آبکی تحصیل میکند.
با اینکه استعداد زیادی در تعمیرات و کارهای فنی داشتم، پدر و مادرم اجازه نمیدادند در هنرستان یا رشتههای فنی تحصیل کنم و مدام مرا با فرزندان همکاران خودشان مقایسه میکردند که پسر فلانی در المپیاد اول شده است، پسر فلانی در تیزهوشان رتبه یک را دارد و ... . با شنیدن این جملات، اضطراب و نگرانیم بیشتر میشد چراکه در درس ریاضی ضعف داشتم و آن را نمیفهمیدم.
خوب به خاطر دارم زمانی که در کلاس چهارم ابتدایی درس میخواندم، آرزو داشتم مانند برخی از همکلاسیهایم تبلت یا گوشی تلفن هوشمند داشته باشم، ولی مادرم اصلا اجازه نمیداد. او برای خرید هر آنچه نیاز داشتم، شرط میگذاشت که باید بزرگتر شوی و نمرات درسیات را هم ببینم، اگر همه درسها را ۲۰ گرفتی بعد برایت میخرم. کلا همه نیازهای من بستگی به ریز نمرات امتحانی داشت و بر آن اساس سنجیده میشد، ولی من به خاطر درس ریاضی هیچ گاه نمیتوانستم همه درسهایم را ۲۰ بگیرم.
وقتی در کلاس تبلت دوستانم را میدیدم خیلی دلم میشکست و این موضوع برایم عقده شده بود. در این میان یکی از همکلاسیهایم که پدر و مادرش طلاق گرفته بودند و پسری بسیار قلدر و شر بود و میدانست من به تبلت بسیار علاقه دارم، تبلت یکی از همکلاسیهایمان را از کیف او برداشت و به من داد و گفت: خیلی زود داخل کیفت بگذار. زنگ تفریح بود و همه بچهها به حیاط مدرسه رفته بودند. خیلی ترسیدم، دستانم میلرزید. به اشکان گفتم «این دزدیه» گفت «ولش کن بابا بذار داخل کیفت». آن روز بعد از ظهر با هم به کافینت رفتیم و اشکان رمز تبلت را برایم باز کرد. خلاصه شبها به دور از چشمان پدر و مادرم با تبلت بازی میکردم.
دوره ابتدایی تمام شد و کسی از موضوع سرقت تبلت چیزی نفهمید اما در حالی وارد مقطع راهنمایی شدم که همه بچهها میدانستند اشکان از کیف آنها دزدی میکند. او مرا هم تهدید میکرد که به کسی چیزی نگویم وگرنه مرا لو میدهد. بالاخره اشکان را از مدرسه اخراج کردند و او هر بار به سراغ من میآمد تا مقداری پول به او بدهم. من هم از ترس لو رفتن ماجرای سرقت تبلت مدام از کیف پدرم پول برمیداشتم و به او میدادم تا جایی که دیگر ترسم ریخت و همواره از پولهای پدر و مادرم سرقت میکردم. پدرم متوجه شد و مرا کتک زد. از آن روز به بعد از پدرم متنفر شدم.
۱۵ سال داشتم که از خانه فرار کردم و به منزل ناپدری اشکان رفتم. دیگر من هم به مدرسه نمیرفتم و با اشکان در پارکها پرسه میزدیم و برای پدر اشکان مواد مخدر میفروختیم چراکه او معتاد و خردهفروش مواد مخدر بود. پدر و مادرم از شدت نگرانی به هر جایی سر میزدند تا شاید ردی از من پیدا کنند. حتی عکسم را در روزنامه منتشر کردند ولی آنها اشکان را نمیشناختند. در این شرایط زمانی به خود آمدم که دیگر در منجلاب اعتیاد و خلافکاری غرق بودم.
از آن روزها ۷ سال گذشت و اشکان به جرم سرقت به زندان افتاد و ناپدریش هم دیگر مرا به خانه راه نداد به همین دلیل کارتنخواب شدم و برای تامین هزینههای اعتیادم به خردهفروشی مواد رو آوردم. حالا من که قرار بود پزشک شوم تا آبروی خانوادهام حفظ شود، فقط آرزو دارم روزی به آغوش خانوادهام بازگردم.
با توجه به سرگذشت تلخ این جوان ۲۲ساله، بررسیهای قانونی و اقدامات روانشناختی برای رهایی وی از چنگ اعتیاد با صدور دستوری ویژه از سوی سرهنگ علی ابراهیمیان (رئیس کلانتری شهید نواب صفوی) در دایره مددکاری اجتماعی آغاز شد.