۲۱ رمضان سال ۴۰ قمری بود. مردم ریخته بودند توی مسجد کوفه و شعار می دادند: «یابن رسول الله... یابن رسول الله...» و منظورشان کسی جز امام‌حسن‌(ع) نبود.

به گزارش همشهری آنلاین، امام رفت روی منبر پدرش. خطبه‌ای در رثای پدر خواند و گفت که هیچ کس دیگری مانند امام‌علی‌(ع) نخواهد بود و آمد پایین. جماعت باز اصرار کردند. این بار شرط کرد که من اطاعت محض می‌خواهم در هنگام جنگ‌وصلح. گفتند قبول است. یکی‌یکی آمدند و دست بیعت دادند. امام گفت: «خدایا تو شاهد باش.»

امام (ع) و یارانش آماده جنگ با معاویه بودند. عمروعاص حیله کرد و به معاویه گفت امام‌حسن‌(ع) نوه پیامبر(ص) است، مردم دوستش دارند، با او نجنگ. معاویه نامه فرستاد که صلح کنیم و «هرچه پسر پیامبر بگوید ما می‌پذیریم.» خوارج اعتراض‌شان بلند شد: چرا صلح؟ و ۵ هزار نفر اردوگاه را ترک کردند. ۱۰هزار نفر بیشتر با امام نمانده بودند. امام دیگر چه چاره‌ای داشت؟ به شرطی صلح کرد که حکومت به معاویه واگذار شود اما او به کتاب خدا و سنت پیامبر و سیره خلفای شایسته عمل کند. بعد هر دو طرف امضا کردند.

عبدالله‌بن‌زبیر آمد و امام‌حسن‌(ع) را ملامت کرد که چرا صلح می‌کنی؟ امام‌(ع) جواب داد: «مردمی که با من بیعت کرده اند مانند تو هستند، دلی بیگانه دارند و محبتی ریایی و قدمی ناپایدار.»

معاویه در مسجد کوفه به منبر رفت و گفت:‌ «هان اهل کوفه! من می‌خواستم بر شما حکومت کنم و خداوند مرا بر خواسته‌ام موفق کرد» و خدا را شکر گفت. بعد امام‌حسن‌(ع) رفت بالای منبر: «معاویه می‌گوید که من او را شایسته خلافت دانسته‌ام و خود را شایسته ندیده‌ام. او دروغ می گوید. ما در کتاب خدا و به قضاوت پیامبرش از همه کس به حکومت اولی‌تریم. خداوند میان ما و کسانی که بر ما ستم داشتند حکم خواهد کرد.»

امام‌حسن(ع) و برادرانش داشتند به مدینه برمی‌گشتند. مردم تندوتند سوال‌هایشان را می‌پرسیدند. یکی پرسید: «فاصله زمین تا آسمان چقدر است؟» امام(ع) گفت: «به اندازه آه یک مظلوم...»