همشهری آنلاین: در اینجا خاطرات روز اول مهر رهبر انقلاب و برخی چهرههای سرشناس دیگر را با هم مرور میکنیم:
حضرت آیتالله خامنهای، رهبر انقلاب
روز اولی که ما را به مدرسه بردند، یادم است که از نظر من روزی بسیار تیره، تاریک، بد و ناخوشایند بود. پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاق بزرگی کرد که بهنظر من - آن وقت - خیلی بزرگ بود. البته شاید آن موقع به قدر نصف این اتاقیا مقداری بیشتر از این اتاق بود؛ اما به چشم کودکی آن روز من، جای خیلی بزرگی میآمد و چون پنجرههایش شیشه نداشت و از این کاغذهای مومی داشت، تاریک و بد بود. مدتی هم آنجا بودیم. لیکن روز اول که ما را دبستان بردند، روز خوبی بود؛ روز شلوغی بود. بچهها بازی میکردند، ما هم بازی میکردیم. اتاق ما کلاس بزرگی بود - باز به چشم آن وقت کودکی آن موقع من - و عده بچههای کلاس اول، زیاد بود. حالا که فکر میکنم، شاید ۳۰ نفر، ۴۰ نفر از بچههای کلاس اول بودیم و روز پر شور و پر شوقی بود و خاطره بدی از آن روز ندارم.
گفت وشنود رهبر معظمانقلاب باگروهی از نوجوانان وجوانان. ۱۴بهمن۱۳۷۶
مهران مدیری
اولین کتک مدرسه را همان روز اول مهر در کلاس اول ابتدایی خوردم. پدرم مرا کچل کرد و یقه سفید و کتی پوشیدم که نامم روی آن نوشته شده بود. روز اول، مرا به مدرسه دلگشا در میدان بروجردی رساند و خودش رفت؛ تا وارد حیاط مدرسه شدم، ۳ تا از این دانشآموزان بزرگ سومی و پنجمی، جلویم سبز شدند و یکی از آنها که بزرگتر بود، گفت: «چطوری؟» و چنان مشتی وسط شکمم زد که بقیه ماجرا را دیگر یادم نیست! تا اینکه وقتی چشم باز کردم، ناظم و مدیر بالای سرم بودند و...
سهراب سپهری
اول دبستان بود. کلاس بزرگ بود: یک اتاق پنجدری و روشن بود. آفتاب آمده بود تو. بیرون پاییز بود. دست ما به پاییز نمیرسید. شکوه بیرون کلاس بر ما حرام بود. سرهای ما توی کتاب بود. معلم درس پرسیده بود و گفته بود: دوره کنید. نمیشد سربلند کرد. تماشای آفتاب تخلف بود. دیدن کاج حیاط جریمه داشت: از نمره گرفته، دو نمره کم میشد.
رامبد جوان
سال۶۵ دوره آمادگی را گذراندم و در آنجا آنقدر بازی میکردیم که من فکر میکردم کل مدرسه، همین بازیهاست. پس وقتی کلاس اولی شدم، با خوشحالی همراه مادرم در نخستین روز مدرسه وارد کوچه بنبست مدرسه شدیم. توی کوچه دانشآموزی را دیدم که به تیر چراغبرق چسبیده بود و مادرش او را میکشید تا وارد مدرسه بشود. از کنارشان با لبخند گذشتیم و وارد مدرسه شدیم. در همان روز اول، چنان اتفاقهایی افتاد که روز دوم، آن پسری که به تیر چراغبرق چسبیده بود و مادرش او را میکشید، من بودم...
آرش برهانی
روزهای اول مدرسه با کسی دوست نبودم. از اینکه میدیدم بچهها برای حضور در کلاس ناراحت هستند و گریه میکنند تعجب میکردم. من برعکس همه میخندیدم و شنگول بودم. مادرم به من گفته بود معلم مثل من است و تو میتوانی مثل مادرت با او رفتار کنی! من بین کلاس گرسنهام شده بود و ساندویچی را که مادرم برایم آماده کرده بود از کیفم درآوردم و شروع کردم به خوردن. بوی ساندویچ فضای کلاس را پر کرده بود و معلم فهمید. خانم معلممان به سمتم آمد و من در عین ناباوری به خیالم که او طبق گفته مادرم مثل او است، تقاضای آب خوردن کردم و خواستم برایم آب هم بیاورد. این باعث شد تا از کلاس اخراج شوم و در دفتر با یک دست و پا بایستم. وقتی مادرم برای بردنم آمد، جریان را فهمید و برای معلممان توضیح داد که چه برداشتی کردهام و همه در دفتر خندیدند.
هوشنگ مرادی کرمانی
سال اول دبستان در روستای «سیرچ» به مدرسهای رفتم که تازه تاسیس شده بود. آن هم وسط بیابان و در کنار قبرستان. مهر که آمد هنوز مدرسه نیمه ساخته بود. ما رفتیم مدرسه و مجبور شدیم تا کارهای نیمهکاره مدرسه را تمام کنیم. مدیر مدرسه بالای سرمان با چوب ایستاده بود و از بچهها میخواست تا بیل و کلنگ بیاورند. بعد بچههایی را که بزرگتر و قویتر بودند مجبور کرد تا کف حیاطها و کلاسها را که پر از چاله چوله و خاکی بود صاف کنند... د. در آن چند روز سه کیلو وزن کم کردم.
بعد از یک هفته که ساختوساز تمام شد به هر کدام از ما تکهای از باغچه را دادند تا در آن گلکاری کنیم. من و همکلاسیام باقراز خانه کود و خاک و بوته بردیم و حیاط را گلکاری کردیم. نخستین جایزه عمرم را هم همان روز گرفتم. روزهای اول مدرسه برای من با کارگری شروع شد؛ در دبستان «اوحدالدین» روستای «سیرچ».