هفته کتاب بود و بچه‌ها توی نمازخانه مدرسه نشسته بودند تا برایشان از کتاب بگویم.

همشهری آنلاین - سیدسروش طباطبایی‌پور: از چشم‌های کنجکاوشان خواندم که منتظرند تا مثل همیشه همان حرف‌های تکراری را بشنوند که کتاب چه‌قدر طول و عرض و ارتفاع ما آدم‌ها را تغییر می‌دهد و چگونه دست‌مان را می‌گیرد و از قعر زمین به اوج آسمان‌ها می‌رساند و خلاصه مقام شامخ حضرت کتاب را به آنها یادآور شوم که یکهو غافلگیرشان کردم. «دوستان! کسی در جمع ما نیست که نداند کتاب چه لطفی در حق ما آدم‌ها کرده؛ اما حالا می‌خواهم از خودم و شما بپرسم که ما برای کتاب چه کرده‌ایم؟»

بیش‌تر بخوانید:

پله عشق

این تغییر زاویه در گفت‌وگو، سکوت را در جلسه برقرار کرد و تفکر را غالب؛ اما هنوز یخ بچه‌ها باز نشده بود. ادامه دادم: «در زمانه ما، کتاب چون یوسف، در قعر چاه افتاده و در انتظار کاروانی است که از سر تشنگی، دلوی خالی به تاریکی بیندازد و نور بالا بکشد! و اگر کتاب، یار و یاور ماست، حالا در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که او هم به کمک ما نیاز دارد! حالا کسی هست که این یوسف گم‌گشته را یاری کند؟»

کمی زمزمه و واکنش‌های ریزودرشت، حداقل واکنشی بود که بچه‌ها از خودشان نشان دادند. قرار بود بچه‌ها هم مشارکت کنند و نظر دهند. یکی پای گوشی‌های هوشمند را به میان کشید و دیگری به نویسنده‌ها نقد داشت که کتاب خوب تولید نمی‌کنند و آن‌یکی بی‌مهری به کتاب را گردن قیمت‌ها انداخت. اما موضوع بحث این نبود که چرا؟ قرار بود بررسی کنیم که چگونه؟

پیشنهاد بچه‌ها در یاری‌رساندن به کتاب، بیشتر شخصی و فردی بود. گفتم: «هرکدام از شما حتما می‌توانید در راستای ترویج کتاب و کتابخوانی قدمی بردارید؛ اما امروز دور هم جمع شده‌ایم تا به یک مسیر گروهی و جمعی برسیم! آیا ما با هم و دست در دست هم می‌توانیم طرحی نو دراندازیم و راهی دسته‌جمعی برای یاری‌رساندن به این یار مهربان بیابیم؟

بچه‌ها عاشق کار گروهی‌اند، کار دسته‌جمعی، کار باهمی! و پیشنهادهای اولیه جذاب بود: با هم قرار مطالعه بگذاریم...، همه یک عنوان کتاب را بخریم و بخوانیم و آنگاه با هم درباره آن گفت‌وگو کنیم...، با هم مجموعه آثار یک نویسنده را بخوانیم و او را به مدرسه دعوت کنیم...

آهسته‌آهسته پیشنهادها گسترده‌تر شد و علاوه بر مدرسه نتایجش روی شهر و کشور و جهان هم اثر می‌گذاشت. یکی پیشنهاد ‌داد با کمک هم یک کتابخانه در روستایی دورافتاده تاسیس کنیم و دیگری گفت برای ترویج کتاب و کتابخوانی، کتاب‌های دست‌دوم خود را به کتابخانه‌های کم‌برخوردار بفرستیم و...

نفس بچه‌ها حق بود و هوای جلسه، در آن پاییزِ سرد، گرم گرم! و انرژی مثبت جمع، لابه‌لای نگاه بچه‌ها موج می‌زد، آن‌قدر که دلم نمی‌آمد گفت‌وگو را با پایان برسانم. قرار شد همه به پیشنهادها فکر کنیم و هفته بعد دوباره دور هم جمع شویم تا قرارومدارهای جمعی را با هم مرور کنیم.

به رسم جلسات رسمی کام‌مان را شیرین کردیم و من در خیال شیرین آغار یک جریان کتاب‌یار جمعی، تا هفته بعد زنده می‌مانم!