بیآنکه خواسته باشیم حوصله همدیگر را نداریم، گاهی حوصله خودمان را هم نداریم.این روزها ترافیک سنگین بیحوصلهترمان هم کرده، صبحها دانشآموزها با سرویسهای مدرسه توی خیابانها جولان میدهند و ما کمطاقتتر از همیشه با تاخیر به محل کارمان میرسیم، یاد روزهای مدرسه میافتیم و توی دلمان به هر چه مدرسه هست بد میگوییم که از 7 سالگی تا هزار سالگی دست از سرمان برنمیدارد و حالا هم که فارغ از تحصیل شدهایم باید بار ترافیک سنگین مدرسه رفتن دیگران را هم به دوش بکشیم.
آنسوی ماجرا اما کودکی است که فصل درس و مدرسهاش شروع شده، صبحها زود از خواب بیدار میشود، شبها به اجبار باید زود بخوابد، کیف و کتاب نو به شوقش میآورد و اتفاقا اصلا از ترافیک صبح مدرسه نمینالد.
دو سوی ماجرا مهرماه، زیر سقف یک آپارتمان شبها چند ساعتی با همدیگرند، پدر و مادر نالان از ترافیک بیحوصلهتر از همیشه و کودک ذوقزده آرزوهای خوش نمره بیست و خیال جایزه میبافد و خوب میداند که این روزها و شبها نباید به پرو پای بزرگترها بپیچد، دلیلش را نمیداند اما دور خودش یک حصار میسازد و پی یک جفت گوش میگردد و اتفاقهای روزهای نخست مدرسه را بیدرنگ تعریف کند، از ایستادن سر صف گرفته تا نشستن پشت نیمکت از روی قد و شیطنتهای زنگتفریح و تقسیم خوراکی.
کسی حوصله ندارد، پدر و مادر کلانشهرهای امروزی فکر میکنند همه قصهها تکراری است، نگاه پر از شوق کودک را نمیبینند، با نگاهش به کودک میگویند که زودتر حرفهایش را تمام کند تا بتواند کارهایش را انجام دهد.
یاد روزهای کودکی
هیچ به کودکیهامان فکر کردهایم، یادمان مانده که کیف نو چه بوی خوشی داشت؟ کتابهای ورق نخورده را که به دست میگرفتیم انگار دنیا مال ما بود، بوی خوش زندگی لابهلای لباسهای اتو کشیده مدرسه هوش از سرمان میبرد، انگار که مرکز عالمیم.
حتی اگر مدرسه را دوست نداشتیم، مهمترین اتفاقهای زندگیمان توی کلاسها و در حیاط مدرسه رخ میداد. هیچچیز به تکرار نیفتاد، حتی شوخیهای تکراری که از سالهای پیش مانده بود هم هنوز بوی تازگی داشت.
همه ماجراهای مدرسه را بارها و بارها با آب و تاب تعریف میکردیم و هر بار دوست داشتیم کسی با شور و اشتیاق به حرفهایمان گوش بدهد، چقدر عصبانی میشدیم اگر بیتوجهی میدیدیم، بزرگتر که شدیم برای اینکه مطمئن باشیم گوش شنوایی هست، گوشی تلفن را بر میداشتیم با همکلاسی ساعتها حرف میزدیم که همه ماجراهای مشترک را با جزئیات در گوشی تلفن تکرار میکردیم، بزرگتر که شدیم دیگر برایمان مهم نبود که بزرگتری توی خانه به حرفهایمان و قصههایمان اهمیت میدهد یا نه؟ دوستان جای بزرگترها را گرفتند.
فرصتها از دست ندهید
ترافیک سنگین باشد یا نباشد، قسط و قرض و تاخیر و... باشد یا نباشد، کودکان امروز قصههای شنیدنیتری دارند، سالهای دیگر شاید پدر و مادرها آرزو داشته باشند که دختر و پسر نوجوانشان برایشان قصه بگوید، تا گوشی تلفن جای شما را نگرفته، گوشتان را بسپرید به قصههای ناب کودکی.