بهناز محلوجی: فرصت نشستن پای صحبت مردان روزگار رفته را از دست ندهید

 میدان تجریش طی این سال‌ها خیلی تغییر کرده است. دیگر از چنار امامزاده صالح ع خبری نیست. صحن و سرای امامزاده هم بازسازی شده است. سیل سال‌های پایانی دهه 60 شکل رودخانه تجریش را تغییر داده است. پارک‌سوار ساخته شده است. میدان تجریش خودش دیگر یک میدانچه خالی با یک چراغ راهنمایی در وسط آن نیست و آخرین تغییری که در این قسمت از منطقه اتفاق افتاده است بازسازی و زیباسازی بازار تجریش است.

 حالا اگر آدم‌های قدیمی در خیال ما زنده شوند و به تماشای میدان تجریش بیایند لابد یا از دیدن این همه تغییر می‌هراسند و می‌گریزند یا گمان می‌کنند اینجا جای دیگری است نه همان میدانچه خالی خیال‌های کودکی. آیا با تغییرات شکل و ظاهر یک محله تاریخ آن هم فراموش می‌شود؟

شاید.اگر روزی گذرتان به میدان تجریش افتاد و صحنه جمع شدن پیرمردها در صحن امامزاده یا تکیه را دیدید فرصت را از دست ندهید. این روزها این دور هم جمع شدن‌ها خیلی کم اتفاق می‌افتاد و این اتفاق نادر غروب یکی از روزهای اول پاییز امسال رخ داد. ماجراهایی که در ادامه می‌خوانید می‌تواند رگ حیات محله تجریش باشد.

پیرمردها وقتی کسی را می‌بینند که تشنه شنیدن است تازه نطقشان گل می‌کند. پس حوصله به خرج بدهید آن وقت می‌بینید که چطور برای سخن گفتن از گذشته توی حرف هم می‌پرند و از هم پیشی می‌گیرند. حرف‌هایشان هم واقعاً شنیدنی است. حاج محمدرضا قیدی یکی از همین آدم‌هاست او گوی صحبت را از هم بازی‌های سابق و پدربزرگ‌های هم روزگارش می‌رباید و می‌گوید:

 «سرپل تجریش که آن موقع‌ها به آن سر گوگل می‌گفتیم از شیرمرغ تا جان آدمیزاد پیدا می‌شد. هرچه می‌خواستی بود اما برای ما که به ضرب زور و اجبار پدر و مادر می‌آمدیم میدان تجریش قصه چیز دیگری بود. دورتادور میدان یک عده سلمانی دوره‌گرد بودند که با ماشین‌های سلمانی دستی سرآدم را می‌تراشیدند.

 ماشین‌های سلمانی آنقدر کثیف و قراضه بود که دائم موی سر توی آنها گیر می‌کرد و تا چند جای سر را زخمی نمی‌کردند و یکی دو بار گوش را گاز نمی‌گرفتند کار سلمانی تمام نمی‌شد بعد هم یک چای دارچین از سماور زغالی توی لیوان‌های بزرگ می‌ریختند که خیلی مزه می‌داد و درد زخم‌ها را فراموش می‌کرد

 چون لیوان‌های بزرگ را با نبات شیرین می‌کردند هنوز لیوان توی دستت بود که یک مشتری دیگر از زیر تیغ بیرون می‌آمد و منتظر گرفتن لیوان بود تا همان‌طور نشسته یک چای دارچینی بخورد. بعد هر کس که آدم را با کله تراشیده و زخمی می‌دید می‌گفت: « فلانی رفته چای دارچینی» و چای دارچینی استعاره از سلمانی‌های دوره‌گرد میدان تجریش بود.»

صرفه‌جویی به شیوه حاج عبدالله

هنوز صحبت‌های حاج محمدرضا تمام نشده است که علیرضا اصلانی توی صحبت‌های او می‌دود و می‌گوید: «این را ولش کن. حاج عبدالله را بگو» جمع با تعجب می‌گوید: «حاج عبدالله؟ کدام حاج عبدالله؟» اصلانی که 60، 70 سال را شیرین دارد خودش قصه را شروع می‌کند.

 حاج عبدالله عطار در بازار تجریش و مؤذن بود. دم سحر که می‌شد توی ماه رمضان می‌رفت روی پشت‌بام و با صدای رسا می‌گفت: «چای و تریاک» یعنی اگر حالا چای بخوری حکم تریاک را دارد چون وقت اذان صبح است و بعد هم اذان می‌گفت.یک کار بامزه دیگر هم که انجام می‌داد این بود که آن وقت‌ها اتوبوس از سرگوگل راه می‌افتاد و از توی خیابان شریعتی می‌رفت پایین.

حاج عبدالله پیاده راه می‌افتاد و از سر شریعتی چند قدم می‌آمد پایین و منتظر اتوبوس می‌ماند. اتوبوس که می‌آمد سوار می‌شد و به جای 3 و نیم ریال، 2 و نیم ریال می‌داد وقتی شاگرد راننده اعتراض می‌کرد حاج عبدالله با لهجه شمرونی می‌گفت: «من یک قرون پیاده بیایم بیشتر هنمدم.» یعنی من به اندازه یک قران پیاده راه رفته‌ام بیشتر هم پول نمی‌دهم.

 زور بازو در تجریش خریدار داشت

 یکی دیگر از پیرمردها که اصلاً زیر بار گفتن اسمش هم نمی‌رود و همین موضوع کلی یار شوخی و خنده پیرمردها می‌شود خاطره دیگری دارد او می‌گوید: «آن روزها جوان‌ها خیلی اهل دور هم جمع شدن و گفتن و خندیدن بودند. انگار غصه هیچ چیز را نمی‌خوردند. زندگی آن وقت‌ها هم سخت بود ولی دل جوان‌ها انگار شادتر بود. یکی توی تکیه بود به اسم محمدعلی.

خیلی درشت هیکل و قوی بود. یکی از تفریحات جوان‌ها این بود که توی میدان تجریش سر ظهر جمع می‌شدند و محمدعلی را با طناب می‌بستند و 5، 6 نفری او را می‌کشیدند. آن طرف هم یک ظرف غذا می‌گذاشتند. زور محمدعلی به همه جوان‌ها می‌چربید و خودش را خلاص می‌کرد و می‌رفت طرف غذا. همه از قدرت و زور او حیرت می‌کردند.» بعد یکی از پیرمردها توی حرف او می‌پرد و می‌گوید:

«حالا نگاه نکن که یک متر زمین به قیمت جان آدمیزاد است. یادم هست توی همین میدان تجریش تا ته الهیه کلی زمین را با سنگ‌انداز فروختند و خریدند. سنگ‌انداز می‌دانی چیست؟ مثلاً یک نفر می‌آمد صاحب زمین می‌دید این آدم لاغر و ضعیف است می‌گفت سنگ‌اندازت 10 تومان. طرف یک سنگ بر می‌داشت پرت می‌کرد. سنگ تا هر جا که می‌رفت آن محوطه را با 10 تومان می‌داد به طرف.

 اگر کسی می‌آمد که قوی هیکل بود قیمت سنگ‌اندازش هم بیشتر بود. مثلاً می‌گفت سنگ‌اندازت 30 تومان و طرف سنگ را پرتاب می‌کرد و یک تکه زمین را صاحب می‌شد. الان اگر بگویی این جوری زمین خریدوفروش می‌شد کسی باورش نمی‌شود.» حرف‌ها و خاطرات پیرمردها تمامی ندارد. اما این صفحه ظاهراً دارد پر می‌شود.

هر خاطره‌ای زمینه‌ساز یادآوری خاطره‌ای دیگر می‌شود و به قول قدیمی‌ها حرف حرف می‌آورد. همین است که می‌گویم تا وقتی راویان این خاطرات وجود دارند تاریخ شمیران با همه بازسازی‌ها و تغییر شکل پیدا کردن‌ها از بین نمی‌رود. تاریخ شمیران در خاطرات مردم شمیران باز تولید می‌شود. شاید در این بازسازی‌ها قدری هم داستان‌سازی باشد اما این چیزی از لطف حرف‌های مردم کم نمی‌کند.

همشهری محله - 1

برچسب‌ها