همه کسانی که روزگار کودکی و نوجوانیشان را در مدرسه سپری کردهاند، بوی کلاسهای درس و کتابهای نو را استشمام میکنند و خاطراتشان زنده میشود
برای شنیدن خاطرات دانشآموزان قدیمی که حالا پا به سن گذاشتهاند، به سراغ کسبه محلهها رفتیم. همه به اتفاق میگفتند: «یادش به خیر، روزهای خوش مدرسه با دوستان بودن. یادش به خیر، شیطنتهای مدرسه...»با هم خاطرات شیرین چندتن از کسبه منطقه را درباره خاطرات روزهای مدرسه مرور میکنیم:
مگر تو هم ولیزادگان هستی؟
حسن پریبخت بازنشسته صدا و سیما و مسئول دفتر خیریه کهریزک در خیابان بوستان سعدی است. از دوران مدرسه و ترسی که آن وقتها بچهها از معلمها داشتند اینطور یاد میکند: «سال 1337 بود که به کلاس اول رفتم. روز اول ناظم سر کلاس آمد و از روی دفتر اسامی، شروع به حاضر و غیاب کرد.
تمام که شد پرسید اسم کسی را جا انداخته یا نه. من دستم را بالا بردم و گفتم: «من، حسن پریبخت. ناظم به لیست نگاه کرد و گفت تو که ولیزادگان هستی. من از ترس نتوانستم چیزی بگویم. فردا که دوباره نوبت خواندن اسامی رسید، وقتی اسم ولیزادگان را خواند، من و ولیزادگان اصلی هر دو دستمان را بالا بردیم.
ناظم با تعجب به من نگاه کرد و گفت: مگر تو هم ولیزادگان هستی؟ من با ترس گفتم: اجازه آقا، نه. ولی شما دیروز گفتید...»پریبخت از دوران دبیرستان و زنگ ورزش شنبهها که روز کری خواندن طرفداران تیمهای فوتبال برای هم بود بسیار خاطره دارد و میگوید: «دوستی داشتم که طرفدار تیم پرسپولیس بود، هر وقت تیمش میباخت، شنبهها به مدرسه نمیآمد تا زنگ ورزش نباشد.»
از تنبیه صرف نظر کردند
محمد تیمورزاده، از 25 سال پیش در خیابان خوش مغازه الکترونیکی دارد. خاطره خوشی از شیطنتش در دبستان دارد که آن را نقل میکند: «قبل از انقلاب به دلیل مذهبی بودن خانواده، در مدرسه اسلامی هدف درس میخواندم. معلم کلاس ما آقای موسوی، روحانی بود. همیشه از احترام به پدر و مادرها و قرار داشتن بهشت زیر پای مادران میگفت.
اما من مادرم را خیلی اذیت میکردم. تا اینکه یک روز برای شکایت به مدرسه آمد. آقای موسوی من و دوستم رضا را که مادر او هم شاکی شده بود، در دفتر مدرسه نگه داشت. در حضور مادرم گفت: من اینها را به سیاهچال میاندازم و آدم میکنم. بعد یواشکی با چشم به مادرم اشاره کرد که فقط میخواهد ما را بترساند.
دوستم خیلی ترسیده بود و حواسش نبود اما من اشاره چشم معلم را دیدم. آرام در گوش رضا گفتم: نترس، نمیاندازد، چون چشمک زد. رضا هم نامردی نکرد، دستش را بلند کرد و به معلم گفت که من چی گفتم. این مسئله باعث خنده معلمهای حاضر در دفتر شد و آقای موسوی از خیر تنبیه کردن ما گذشت.
فلک کردن در مکتبخانههای قدیمی
حاج صفرعلی نشاطی از اهالی قدیمی خیابان سیمتری جی بوده و در محله بوستان سعدی سوپرمارکت دارد. متولد 1308 است. مدرسه برای او یعنی مکتبخانه. آن وقت در دهاتهای ساوه زندگی میکرده و در مکتب به آنها درس دین و اطاعت از امر خدا میدادند تا همیشه خدا را به یاد داشته باشند.
یاد فلک کردنهای معروف که میافتد میگوید: «یک روز که من شیطنت کرده بودم، بچهها مرا لو دادند. به مکتبخانه که آمدم، فلک آماده را در گوشه اتاق دیدم. از دوستم پرسیدم چی شده؟ گفت که لو رفتم و فلک در انتظارم است. به بهانه دست به آب بیرون رفتم و به طرف خانه فرار کردم و فردا صبح از فلک خبری نبود.
بعد از دوره گلستان سعدی مشغول خواندن سوره الرحمن بودیم. وقتی به کلمه «صحف ابراهیم» رسیدیم، آشیخ محمد رضوانی چوبش را محکم به طرف من فرود آورد. من با زرنگی خودم را عقب کشیدم و ضربه چوب، 7 برگ از دفتر مقابلم را پاره کرد. در عوض من از چوب خوردن و فلک نجات یافتم.» حاج صفرعلی هنوز درسهای مکتب را به یاد دارد و بلافاصله بیتی از گلستان را چنین میخواند: عاقبت گرگ زاده گرگ شود/ گرچه با آدمی بزرگ شود.
خانم معلم، لکنت زبانم را برطرف کرد
برهان علی صادقی از 48 سال پیش ساکن خیابان آذربایجان است. همین جا مغازه پیرهندوزی داشته که حالا تبدیل به پوشاک فروشی شده است. صادقی از بدترین خاطره شروع درس خواندن میگوید: «روز اول که به مدرسه رفتم، به دلیل لکنت زبان، نتوانستم اسمم را درست تلفظ کنم.
معلم کلاس مرد مسن و بیحوصلهای بود، مرا از کلاس بیرون انداخت و نپذیرفت. مدتی طول کشید تا در مدرسه دیگری ثبتنام کنم. در نتیجه از تحصیل کمی عقب افتادم و این تلخترین خاطره ذهنم شد.» اما بلافاصله از بهترین خاطرهاش هم یاد میکند:
«وقتی به دبستان قابوس رفتم. کلاس سوم خانم معلمی داشتیم که اسمش را الان به خاطر ندارم. بسیار برای من تلاش کرد. به شیوههای مختلف، خطکش روی زبانم میگذاشت و کمک میکرد تا حروف را درست تلفظ کنم. بالاخره توانست مشکل لکنت زبان من را حل کند. یاد او همیشه در ذهن و قلب من ماندگار و گرامی است.
همشهری محله - 10