رسول بهروش: «آقا انسانیت سیری چند»؟ «مرام و معرفت تو این دوره و زمونه مرده»، «مهر و محبت افسانه شد»، «روزگار بدی شده داداش من»

 گوش‌های ما پر است از این دیالوگ‌ها. از صبح علی‌الطلوع تا ظلمات شب، آدم‌های زیادی پیدا می‌شوند که در مواجهه با هر نوع ناملایمتی و «بدمردی» ‌کوچکی، اصل زندگی و روزگار و چرخ گردون را زیر سوال می‌برند و برای «انسانیت»‌، جواز کفن و دفن می‌گیرند. خیلی‌ها فکر می‌کنند آدم‌های دوره اینترنت ADSL و سینمای چهار‌بعدی و تلویزیون پلاسما و گوشی‌های چند‌میلیونی، سر از مرام و معرفت در‌نمی‌آورند و با «لوطی‌گری» بیگانه‌اند.

کتمان نمی‌کنیم؛ خود ما هم که عصر یک‌دوشنبه پاییزی راهی خیابان‌های مرکزی شهر شدیم تا جریان یک‌ د‌‌وربین‌مخفی نقلی و جمع‌و‌جور را ضبط کنیم، با چنین افکاری راه افتادیم و فکر کردیم در دنیای قرن‌21، هیچکس همکار ما را مجانی سوار تاکسی نخواهد کرد، اما زهی خیال باطل! خوشحال شدیم از این‌که حدس‌های‌مان اشتباه بود.

خوشحال شدیم از این‌که هنوز «مروت» جایی این گوشه‌و‌کنار نفس می‌کشد و خوشحال شدیم از این‌که همشهری‌های ما «معرفت» را چال نکرده‌اند. داستان مرد جوانی را بخوانید که در خیابان شهیدمطهری، آدرس «خیابان ترکمنستان» را به تاکسی‌ها می‌دهد و تا آن‌ها می‌ایستند، به راننده اعلام می‌کند: «‌آقا شرمنده، فقط من پول ندارم‌ها...»!

 از قیافه‌اش معلوم بود پول ندارد!

کار را با تردید زیادی آغاز می‌کنیم. این‌که واکنش مردمان عصر ما به چنین پیشنهادی چه خواهد بود، حسابی نگران‌مان می‌کند. با این همه، «مرتضی‌ درخشان» دلش را به دریا می‌زند و جلوی اولین تاکسی را می‌گیرد:
-سر ترکمنستان
-بفرمایید
-آقا عذر می‌خوام، فقط یه مشکلی هست. من پول ندارم.
-اشکال نداره آقاجون، بیا بالا.

اما قبل از آن‌که همکار ما سوار شود، عکاس ما سر می‌رسد تا تصویر این همشهری‌ دوست‌داشتنی را شکار کند: «‌ای بابا، آقا ما که کاری نکردیم. مسیرمون می‌خورد، گفتیم این بنده خدا‌رو هم برسونیم». پس کسب و کارت چی می‌شه؟ به این سوال ما، این‌طوری جواب داد: «‌به‌هر‌حال همه‌چیز که پول نیست.

 بالاخره مرامی گفتند، معرفتی گفتند، انسانیتی گفتند...» اما این دوست عزیز، جالب‌ترین پاسخش را زمانی به ما داد که پرسیدیم از کجا متوجه شده همکار ما راست می‌گوید و واقعا پول ندارد؟ جواب را بخوانید: «‌نه بابا، این بنده خدا از قیافه‌اش معلوم بود  اهل کلک نیست، راست می‌گفت پول نداره...!» به همین سادگی، همکار ما منهدم شد رفت پی کارش!

گرچه راننده تاکسی محترم، چند‌لحظه بعد با صدای خنده ما متوجه مفهوم حرفش شد و خودش هم شروع کرد به قهقهه زدن! امتحان اول، نتیجه دلخواه ما را داشت، تا بعد چه شود...

 میم. لام هستم؛ بنده خدا!

حالا همکار ما با اعتماد‌به‌نفس بیشتری جلوی تاکسی‌ها را می‌گیرد و درد‌دلش را با آن‌ها مطرح می‌کند. یکی از بهترین سوژه‌های ما مردی است که بلافاصله پس از باخبر شدن از بی‌پولی همکارمان، لبخند می‌زند و او را سوار می‌کند. بازیگر همشهری‌مسافر، سوار می‌شود و اجازه می‌دهد تاکسی به حرکت در‌بیاید. چند‌متر جلوتر، اما از راننده می‌خواهد توقف کند تا ما سر برسیم: «‌آدم بعضی وقت‌ها هم باید به‌خاطر خدا کار کند. همه‌اش که نمی‌شود دنبال پول بود. به‌هر‌حال ما این چهار‌چرخه را داریم و حالا پیش آمده تا با آن، کار یک نیازمند را راه بیاندازیم».

نترسیدید کلاش باشد:‌ «نه، چه فرقی دارد. بگذار فکر کند دارد سر ما را کلاه می‌‌گذارد. عیب ندارد...» به این راننده محترم می‌گوییم انگار هنوز هم تاکسی‌دارها امین مردم هستند، جوابش خواندنی است: «‌صددرصد همین است. اگر هم کسی در این لباس، آدم ناجوری باشد، خود او اشتباهی است، وگرنه همه راننده تاکسی‌ها باید امانت‌دار و خدمتگزار باشند و هستند.

اصلا به خاطر همین هم هست که در حرفه ما، گرفتن مجوز از گرفتن فوق‌لیسانس سخت‌تر است...»! اسمش را می‌پرسیم تا در کنار تصویرش، شناختنامه یکی از همشهریان مهربان‌مان را داشته باشیم: «‌بنویس میم. لام، بنده خدا»!

 سوار کولم که نمی‌خواد بشه!

خیلی از راننده تاکسی‌های قدیمی، هنوز هم به «لوطی‌گری» معروفند و حتی ادبیات و لهجه خاص خودشان را دارند. یکی از این‌ها، موقع گرفتن دوربین‌مخفی به پست همکار ما خورد تا لحظات جالبی رقم بخورد.
-سر ترکمنستان
-بیا بالا جوون
-آقا فقط من پول ندارم‌ها...
-بیا بالا بابا. کی پول خواست؟!

طبق معمول، چند‌متر جلوتر که نگه می‌دارد، سر می‌رسیم و سوالات‌مان را تکرار می‌کنیم: «‌بابا پول نداره دیگه. مگه چیز عجیبیه؟ تو این روزگار گرونی و تورم، واسه هر کسی ممکنه پیش بیاد. چرا نباید سوارش می‌کردم؟ سوار کولم که نمی‌خواست بشه»! شما فکر می‌کنید هر‌چند وقت یک‌بار از این دست موارد برای رفیق تاکسیران ما پیش می‌آید:

«پیش می‌آد آقا، هفته‌ای 2، ‌3بار رو حداقل داریم. چه اشکالی داره؟ ما هم همه‌رو سوار می‌کنیم». اما شاید بعضی‌ها حقه‌باز باشند و این‌کار همیشگی‌شان باشد: «‌اتفاقا خودم یه مسافر داشتم که با همین حرف‌ها 2، 3‌باری سوار تاکسی‌ام شد. می‌شناختمش، اما گفتم شاید یک‌درصد همه حرف‌هاش درست باشه. اصلا آدم باید طینتش پاک باشه، آقاجون...»
-می‌خواهیم اسم و عکس‌تان را داشته باشیم.-کاری نکردم رفیق، بی‌خیال...!

 کولرم بخواد، روشن می‌کنم!

کریمی، راننده تاکسی بعدی بود که سوژه دوربین مخفی ما شد. بازیگر همشهری‌مسافر برای ماشین او دست تکان داد و این آقا هم سرعتش را کم کرد تا در جریان مسیر همکار ما قرار بگیرد. «سر ترکمنستان»، مورد‌قبول واقع شد تا نوبت به دیالوگ کلیدی برسد: «‌آقا شرمنده. من فقط پول ندارم‌ها...»

 بدون لحظه‌ای تردید، این دوست عزیز هم مثل بقیه همکارانش رفیق ما را سوار کرد تا کماکان آمار صد‌در‌صدی اقبال سوژه‌های ما به افراد نیازمند حفظ شود. بعد از توقف اتومبیل، به سمتش رفتیم و نظراتش را پرسیدیم:

-آقا چرا سوارش کردی؟
-مسافر بود دیگه. کار ما هم مسافرکشیه.
-اما این‌که پول نداشت.
-خب پول نداشته باشد. چرا ما همه زندگی‌مون رو ریختیم پای این یه تیکه‌کاغذ؟
-اما شاید همین مسافر مجانی باعث بشه چند‌متر جلوتر یه سرویس دربستی عالی رو از دست بدی...

-ببین داداش، روزی‌رسون فقط یه نفره؛ «خدا»، بقیه هم هر‌چی تو قسمت نوشته باشن.
-حالا  می‌رسونیش تا آخر خط؟
-مخلصشم هم هستم. کولرم بخواد، براش روشن می‌کنم!

 ما جایی نمی‌رویم استاد!

وسط خیابان، سخت مشغول سوژه کردن دیگران بودیم که یک آقای نسبتا محترم هوس کرد خود ما را سوژه کند! طرف با یک‌‌سمند سواری، تقریبا از ابتدای گزارش، گوشه خیابان موردنظر پارک کرده بود و احتمالا داخل ماشینش انتظار کسی را می‌کشید. او که کاملا ما را در دیدرس خودش داشت، به تدریج متوجه سیر تا پیاز ماجرا شد و سرانجام تصمیم خودش را گرفت.

 از توی پارک بیرون آمد و شروع کرد به سمت همکار ما حرکت کردن! این دوست عزیز که زرنگ‌بازی‌اش عود کرده بود، می‌خواست به همین راحتی و بدون آن‌که متحمل دردسری شود و مورد‌آزمایش قرار بگیرد، خودش را در قالب یک مسافر‌کش خیر جا بزند که با هوشیاری همکاران ما و البته خود ما(!) نقشه‌اش نافرجام باقی ماند. حالا طرف را در‌نظر بگیرید که جلوی پای خبرنگار همشهری‌مسافر در حال بوق‌زدن است و صحنه‌های شبهه برانگیزی(!) را به وجود آورده است:

-کجا می‌ری؟ بیا برسونمت.
-نه آقا، مرسی.
-پول هم نمی‌خواد بدی. بیا بالا بابا، ناز نکن.
-نه آقا، گفتم که جایی نمی‌رم. برو مزاحم نشو لطفا!

  تاکسیران‌ها، آدم شناس‌ هستند

افشار سلیمان‌زاده؛ این اسم یک راننده تاکسی سمنددار دیگر بود که حتی اجازه نداد جمله «‌پول ندارم» همکار ما منعقد شود و آن‌قدر زود «‌بفرما» زد که او هوس کرد تا ته خط را با او همسفر شود! حدود صدمتر جلوتر، جایی که سرانجام بازیگر ما یادش آمد ما خبرنگاریم و برای تهیه گزارش به خیابان آمده‌ایم، تاکسی مزبور را متوقف کرد تا نوبت به مصاحبه برسد.

«هفته‌ای یکی، دوبار از این اتفاق‌ها می‌افتد. به‌هر‌حال بعضی‌ها در تنگنای مالی هستند و ما به سهم خودمان باید به آ‌ن‌ها کمک کنیم». این‌ها را می‌گوید و وقتی می‌پرسیم نگران نبوده که این مسافر از شگرد موردنظر برای تاکسی‌سواری مجانی و به صورت دایمی استفاده کند، جواب جالبی می‌دهد:

 «‌ما تاکسی‌دارها آن‌قدر در طول روز با مردم سروکار داریم که هر کدام‌مان یک پا آدم‌شناس شده‌ایم. خود من که به طرف نگاه کنم، اوضاع دستم آمده است. حالا شاید اشتباه هم کنم، اما هر‌چه دلم گواهی بدهد، همان کار را می‌کنم». و این‌که آیا نگران نیست با این ‌خاصه‌خرجی‌ها، درآمدش کم شود؟ «‌روزی دست خداست. همین حالا هم تا تهرانپارس می‌روم. این دوست‌مان هم هر کجا می‌خواست برود، وجداناً می‌رساندمش». این را می‌گوید و از ما خداحافظی می‌کند.

 پول می‌خوای بهت بدم؟!

اوضاع برای ما، هر لحظه جالب‌تر می‌شد. خودمان هم باور نمی‌کردیم از این امتحان کوچک، این همه آدم سربلند بیرون بیایند. یکی از جالب‌ترین سوژه‌های ما، آقا‌« محمود» بود که رفیق‌مان را سوار کرد و زد به دل راه. پس از آن‌که همکار ما از او خواست توقف کند تا ما به ماشین مورد‌نظر برسیم، دیالوگ‌ها شروع شد: «‌‌جای دوری نمی‌ره آقا. بالاخره این هم یکی مثل خود ماست. حالا بیرون آمده، دیده پول همراهش نیست. چه اشکالی داره این بنده خدا رو هم سرراه برسونیمش تا کارش راه بیفته»؟

از او می‌پرسیم معمولا هر‌چند وقت یک‌بار از این ماجراها برایش پیش می‌آید که به یک ماجرای جالب اشاره می‌کند: «‌هست دیگه. معلوم نمی‌کنه، اما به‌هر‌حال ما‌هی چند‌دفعه پیش می‌‌آد. همین چند‌روز پیش یک‌خانم میانسال رو سوار کردم که بنده خدا پول نداشت. به مقصد هم که رسیدیم، بهش گفتم اگر نیازی داری، بگو تا یه مقدار کمکت کنم. هر‌چه قدر اصرار کردم، قبول نکرد. حالا این دوست شما هم اگر نیازمند است، تعارف نکنید»! به شکم تاریخی مرتضی  اشاره می‌کنیم و یادآوری می‌کنیم که این دوست عزیز با این همه چربی ذخیره، بعید است که نیازمند باشد!

 و این مردودی‌ها؛

 بقالی به من جنس مفت نمی‌ده!

البته در تمام طول گزارش ما که چیزی نزدیک به ‌2ساعت طول کشید، تنها ‌2نفر بودند که حاضر به رساندن مسافر مجانی«همشهری‌مسافر» نشدند! اولی که با مسیر اعلام‌شده همکار ما موافق بود، بلافاصله پس از شنیدن جمله کذایی: ‌«ببخشید، من پول ندارم» با عصبانیت دنده عوض کرد و با فریاد: «شرمنده»، از موقعیت خارج شد، اما دومی را گیر آوردیم و ‌به‌‌رغم اکراهی که داشت توانستیم چند‌جمله با او صحبت کنیم:

 « چرا سوارش نکردی»‌؟ جواب رک و پوست‌کنده‌ای داشت: «‌چون پول نمی‌داد». ‌ترغیب می‌شویم که سوال بعدی را بپرسیم: «‌اما...»،  حرف‌مان را قطع می‌کند و با بیان چند جمله، گازش را می‌گیرد و می‌رود: «‌ولی، ملی هم نداره. این قارقارک با بنزین راه می‌ره، اون هم پول می‌خواد.

 اصلا خود من برم بقالی، جنس مفت بهم می‌ده که حالا بخوام کسی رو همین‌طوری سوار کنم؟ خداحافظ....!» این «منطق» هم عجب چیز آزاردهنده‌ای است. فرصت نشد بپرسیم این وسط تکلیف گل سرخ و نازکی دل چه می‌شود. خداحافظ، اما کاش واقعا با این یک صندلی خالی، آن‌قدر بیشتر کاسبی کرده‌باشی که ارزشش را داشته باشد...

 راز آن شب بارانی...

«آدم باید چشمش به اون بالا‌سریه باشه»؛ این را «مهدی پوریان» به ما می‌گوید؛ مرد تاکسیرانی که در تمام طول روز، یکی از خوشرو‌ترین سوژه‌های ما بود و صد‌البته لب‌هایش، قبل از آن‌که دوربین ما از مخفی‌گاه بیرون بیاید، می‌خندید‌: «‌آقا سوال من این است که نمی‌ترسی این بنده خدا رو سوار کنی، آن‌وقت چند‌متر پایین‌تر یک‌دربستی تپل از دستت بپرد»؟

 ساده جواب می‌دهد: «نه، نمی‌ترسم. ارزش این‌هم کمتر از اون دربستی نیست. باید ببینی اوستا‌کریم چی واست خواسته...». ‌راجع‌به فلسفه‌اش در سوارکردن مسافران بی‌پول سوال می‌کنیم که درد‌دلش به ذکر یک حکایت جالب باز می‌شود: «‌حدود 25‌سال پیش، دستم تنگ بود که یک شب بچه‌ام مریض شد.

 بدجوری حالش خراب بود و ما مجبور شدیم نصفه شب تاکسی بگیریم. نگران پول دربستی و اجرت دکتر بیمارستان بودم که راننده تاکسی گفت نمی‌خواد ازم پول بگیره. هر چی اصرار کردم، گفت الا و بلا نمی‌گیرم که نمی‌گیرم. می‌گفت تو این شرایط با چه رویی می‌خواد از من پول بگیره و از این حرف‌ها...

همین خوبی‌ها می‌مونه. خاطره این برخورد قشنگ، 25ساله که واسه من زنده مونده. منم نمی‌ذارم چراغ این خوبی‌ها خاموش بشه». به شوخی می‌پرسیم: «حالا مسیرت کجاست»؟ می‌گوید: «قله قاف. تا همون‌جا می‌برمتون»!

 نیت مهمه داداش‌!

آخرین سوژه ما هم یک‌آقای محترم به اسم«علی ودادی» بود که همکارمان را سوار کرد و وقتی سراغ گفت‌وگو با او رفتیم، به نکته جالبی اشاره کرد:
-نترسیدی کلاش باشه و ازاین حربه برای تاکسی‌سواری مجانی استفاده کنه؟
-چرا اون‌طرف قضیه‌رو نگاه نکنیم؟ اگه حرفش واقعیت داشته باشه چی؟ می‌تونیم خودمون رو ببخشیم؟ نیت مهمه داداش! اما اصل‌رو روی صداقت می‌ذاریم.

بحث‌مان گل انداخته و من می‌پرسم: «‌بهتر نیست کسی که پول تاکسی سوار شدن ندارد، مسافت مورد‌نظر را با وسایل ارزان‌تر مثل اتوبوس یا مترو طی کند و آبرویش را نگه دارد»؟ سوال ما را گوش می‌کند و به آن جواب جالبی می‌دهد: «‌بهتره. اصلا من خودم تو این موقعیت باشم همین کار رو می‌کنم، اما شاید این بنده خدایی که رو می‌زنه، یه کار فوری و ضروری داشته باشه که حتما باید زود برسه. ما چه می‌دونیم»؟خوشحالیم برای این دوست‌مان که به‌جای تراشیدن توجیهی برای کمک نکردن، دنبال دلیلی برای امداد رساندن است. یاعلی مدد!

ما همه مسافریم، کمی مهربان‌تر لطفا!

عصر آن روز، عصر آن روز پاییزی، عصر آن روز پاییزی که هوا خودش را برای سردتر شدن آماده می‌کرد، دل ما گرم شد به همنفس‌بودن با آدم‌هایی که هنوز پرچم مهربانی را برافراشته نگه داشته‌اند. «‌سر ترکمنستان»؛ راه دوری نبود، اما بهانه خوبی بود برای این‌که یادمان بیاید ما همه «مسافر»‌ هستیم و شاید بهتر باشد دل‌مان را کمی خجسته‌تر نگه داریم؛ درست مثل تاکسیرانان دوست‌داشتنی آن عصر پاییزی که تقریبا همه‌شان دست سرد یک‌مسافر مجانی را به گرمی فشردند. 

همشهری مسافر