نظریات اکو که دستی هم در رماننویسی دارد، بر طیف گستردهای از حوزههای علوم انسانی از جمله مطالعات فرهنگی، زیباییشناسی و هرمنوتیک تاثیر گذاشته است. اکو چونان دیگر نشانهشناسان، فرهنگ را متشکل از نشانهها میداند؛ نشانههایی که توسط زبان فراهم آمدهاند. از این حیث، نشانهشناسی که خود در زبانشناسی با لیده، به کار تحلیل فرهنگ میآید.
از دید اکو برای تحلیل فرهنگ و دریافت فحوای معنایی آن، چارهای جز تحلیل نشانهشناختی نداریم؛ به همین دلیل او معنا را واحدی نشانهشناختی به شمار میآورد. مقاله حاضر ترجمه بخشی کوتاه از کتاب «نظریه نشانهشناسی» (A theory of semiotics) اوست که از نظرتان میگذرد.
اگر فرهنگ را در مفهوم انسانشناختی آن بپذیریم، با 3پدیده فرهنگی روبهرو خواهیم شد:
1- تولید و بهکارگیری اشیائی که در راستای ایجاد ارتباط میان بشر و طبیعت استفاده میشوند.
2- رابطههای نزدیک و بهاصطلاح خویشاوندی که به منزله هسته روابط اجتماعی نهادینه ایفای نقش میکنند.
3- مبادله اقتصادی کالا.
ما این سه پدیده را بهطور تصادفی انتخاب نکردهایم آنها نهتنها پدیدههای سازنده هر فرهنگی بهشمار میروند بلکه میتوان گفت عوامل مهمی نیز در مطالعات انسانشناختی محسوب میشوند. این امر به ما کمک میکند تا فرهنگ را با روند ارتباط و دلالت همسان بدانیم و وجود نسبتهای دلالتگر و ارتباطی را متضمن هستی بشریت و جامعه بخوانیم. بر این اساس باید فرهنگ را به منزله یک پدیده نشانهشناختی مطالعه کرد. میتوان باز هم از این فراتر رفت و در قالب دیدگاهی رادیکال، فرهنگ را تنها ارتباط خواند و معتقد بود که فرهنگ چیزی نیست جز دستگاهی متشکل از دلالتهای ساختاری.
ممکن است این دیدگاه به اتهام فرورفتن به ورطه ایدئالیسم مورد هجوم قرار گیرد و محاکمه سنگینی را بپذیرد؛ بنابراین تعریف یادشده را کمی متعادل ساخته و برای رهایی از این اتهام، فرهنگ را پدیدهای ارتباطی میخوانیم که بر بنیان دستگاهی دلالتگر بنا شده است. قراردادن فرهنگ در این چارچوب به ما کمک میکند تا سازوکارهای بنیادین آن را تشریح کنیم. یکی از سازوکارهای مهم فرهنگی روند معنادهی و دریافت معناست.
در حقیقت معنا خود یک واحد فرهنگی است. برای نمونه به لفظ «سگ» توجه کنید. این لفظ لزوما به یک سگ که در کناری ایستاده باشد اشاره ندارد بلکه عموما میتواند به سگهای موجود (چه در گذشته و چه در حال) بهطور کلی اشاره داشته باشد. در این راستا هر تلاشی که در راستای برقراری پیوند میان ابژه یک نشانه به واحدی انتزاعی صورت میگیرد، قراردادی فرهنگی محسوب میشود که تمام افراد یک جامعه آن را میپذیرند.
همین امر سبب میشود تا با اشاره به یک ابژه بهسرعت معنایی در ذهن ما شکل گیرد؛ اما آیا در برابر شبهعبارتهایی چون «با وجود این»، «برای»، «متعلق به» و... که از عناصر اساسی در روند دلالت محسوب میشوند نیز در جهان خارج ابژهای واقعی و ملموس میتوان یافت؟ این پرسش ما را به این امر آگاه میسازد که باید خود را از بند وابستگی به مفهوم اشارتگر (referent) در روند معنادهی برهانیم و به این پرسش بپردازیم که «حقیقتا معنای یک واژه چیست؟».
از دیدگاه نشانهشناسی معنا یک واحد فرهنگی است. در هر فرهنگی، واحد به هر باشندهای که از نظر فرهنگی قابل تعریف باشد، اطلاق میشود؛ حال ممکن است آن یک شخص، شیء، احساس، وضعیت، حس، خیال، توهم، ایده یا امید باشد. برای مثال دایی، افسرده، شهر، هنر، خوراک و... هرکدام در هر فرهنگی واحدهای فرهنگی محسوب میشوند. این نوع واحدهای فرهنگی ممکن است بهرغم تغییر درصورت زبانشناختیشان (دال) در فرهنگ دیگر مدلول ثابت و پایداری داشته باشند.
برای نمونه «سگ» بهطور مستقیم به یک شیء فیزیکی اشاره نمیکند بلکه در حقیقت یک واحد فرهنگی وجود دارد که حتی اگر در فرهنگهای دیگر به dogو chien ، hund ( به معنای سگ در آلمانی، فرانسه و انگلیسی) هم ترجمه شوند مدلولی ثابت و پایدار دارند. واحد فرهنگی دیگری مانند «جرم» نیز به همین صورت است.
فقط ممکن است در یک فرهنگ دیگر دامنه گستردهتر یا محدودتری داشته باشد اما این قانون در مورد دال «برف» فرق میکند؛ زیرا یک اسکیمو ممکن است با 4واحد فرهنگی گوناگون که به 4 نوع برف اشاره میکند کاملا آشنا باشد. در حقیقت این تغییرات معناشناختی در واژهنامه ثبت نشده است و فرد در فرهنگ دیگر که با سیستم معناشناختی دیگری سروکار دارد نمیتواند معنای آنها را که هرکدام لفظ متفاوتی دارند درک کند.
یکی دیگر از این تفاوتهای فرهنگی و تاثیر آن در حوزه دلالتگری را میتوان در لفظ «هنر» یافت. برای نمونه در فرهنگ کلاسیک و قرون وسطا این لفظ دامنه گستردهتری از محتوا را شامل میشده است که در فرهنگ معاصر بخشهایی از آن محتوا را امروزه با الفاظی چون «تکنیک» یا «فن» بازمیشناسیم.
بنابراین بهجرات میتوان گفت که شناخت و درک حضور چنین واحدهای فرهنگیای مستلزم این امر است که زبان را به منزله یک پدیده اجتماعی در نظر گیریم. اگر شخصی بگوید که مسیح دارای دو سرشت الهی و انسانی است، ممکن است درنظر یک منطقدان یا دانشمند بیمعنا جلوه کند؛ زیرا به زعم آنها برای این ابزار نشانهای در جهان خارج نمیتوان بعد یا اشارتگری یافت. اما اگر از آنها بپرسیم که «پس چرا گروههای مختلفی از مردم قرنهاست که بر سر چنین ادعایی میجنگند و در برابر انکار آن مقاومت میکنند؟» جوابی نخواهیم شنید.
در حقیقت در توجیه این امر میتوان گفت که این جنگها و جاندادنها تنها به این علت است که این لفظ محتوای دقیقی دارد که به منزله یک واحد فرهنگی قرنهاست که جایگاه محکمی در تمدن مسیحی یافته و بنابراین از آنجایی که از گذشته وجود داشته، توانسته زمینه گسترش دامنههای دلالت و معنادهی را فراهم سازد و راه را برای واکنشهای معناشناختیای که مستقیما روی رفتار تاثیر میگذارند بگشاید.
در حقیقت تعریفهایی که یک تمدن از واژگان گوناگون ارائه میکند یک پیام زبانشناختی است که معنایش به واسطه دیگر الفاظ زبانشناختی روشن میشود. این الفاظ که واحدهای فرهنگی خاصی را بیان میکنند خود توسط الفاظ پیشین بیان شده بودند؛ از همین روی همیشه الفاظ در زنجیرهای پیوسته و پیشرو قرار دارند که وظیفهشان مرزبندی واحدهای فرهنگی است.