سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۴
(تأثير انقلاب اسلامي بر تجارب دموكراتيك در خاورميانه)
دو انقلاب براي آزادي
002406.jpg
سيد جواد طاهايي
مقدمه: اخيراً عربستان و مصر هم به جرگه كشورهايي در خاورميانه پيوسته اند كه مي خواهند اصلاحات سياسي را تجربه كنند.
پرسش بزرگ اين است جوامع و سياستهاي امروزين خاورميانه عربي تحت تأثير چه نيروهايي، تمايل غيرقابل مهاري به سوي كسب تجارب دموكراتيك يافته اند؟ اين مقاله در پاسخ، از دو انقلاب انگيزشگر، انقلاب اسلامي ايران و انقلاب آمريكا سخن مي گويد.

تمايل دولتهاي عرب خاورميانه به از سر گذراندن تدريجي و آزمايشي كنش هاي مشاركتي و دموكراتيك وقتي در كنار هم قرار مي گيرند، آنگاه كليت و دورنماي قابل تأملي به چشم مي آيد و مي تواند فرد را به سوي تحليل هاي عميق تري سوق دهد كه طي آن، او بخواهد دليل اين پويش همگاني و عام را بداند و از رازهاي آن سر درآورد.
احتمالاً جوامع خاورميانه اي را نمي توان صرفاً سوژه و بستري براي استقرار ارزشهاي دموكراتيك دانست؛ بلكه ميزاني خلاقيت و ابتكار عمل از سوي نسل هاي امروزين خاورميانه اي نيز قابل تصور است. از اين ديدگاه، روح و جانمايه واقعيتهاي رفرميستي امروز در سياستهاي خاورميانه اي، ظهور سرزندگي سياسي و معنوي در انسان خاورميانه اي امروز است كه به نحو بي سابقه اي اصرار مي ورزد آميزه اي از آزادي و بندگي را در سياست و اجتماع كشور خود جاري   سازد. اين گرايش جديد با اهداف سياست خارجي آمريكا به طور اصولي و دكتريني، همراه است؛ فرد ناخودآگاه به ياد اصرار دولت كارتر به گسترش آزادي ها و حقوق بشر به دست رژيم شاه مي افتد؛ دوراني كه در آن، اراده دولت آمريكا براي گسترش ارزشهاي آمريكايي در عرصه سياست ايران، با نياز اصولي انقلاب در ايران براي بهره مندي از آزادي هاي سياسي كاملاً منطبق افتاده بود.
آن تطابق، تطابقي ملي يا تطابق در عرصه داخلي بين شرايط آمريكا و ايران بود، اما اين زمان، گويي اين بار در سطح منطقه اي، همان تطابق در حال بازتوليد تاريخي خود است: طبقه متوسط امروزين جوامع عرب خاورميانه اي، هويتي توأمان اسلامگرايانه- يا اسلامخواهانه- و مدني يافته اند. آنها ديگر بنيادگرا نيستند و نمي خواهند متون مقدس را عيناً در سياست كشورشان محقق نمايند. بلكه، مايل به آشتي دين و آزادي و يا جاري شدن روح دين در متن نهادهاي مدرن هستند. مطالبات اين طبقات متوسط الحال، به صورتي تدريجي اما پر اهميت در حال افزايش است. در اين حال، آنها نيز همچون جامعه ايران در دهه هفتاد ميلادي، به شرايط مفيدي از نظر بين المللي نياز دارند تا دولتهاي مستبد خود را وادار به نرمش هاي سياسي كنند. اين نياز و خواست جوامع خاورميانه اي به نحو دوران ساز و خطيري با آرمانهاي ايدئولوژيكي جمهوري آمريكايي در تطابق است. راز اين تطابق هاي تاريخي- ابتدا در ايران و سپس در خاورميانه- در چيست؟
براساس آنچه رفت، مي توان گفت گرايش آمريكا به گسترش ساز و كارهاي دموكراتيك در خاورميانه عربي گرايشي صرفاً ابزاري يا توطئه ورزانه نيست، بلكه ميزاني اصالت هم در آن نهفته است كه تاكنون كمتر مورد توجه تحليل گران مسايل خاورميانه واقع شده است.
ما اغلب تصوري انتقادي از آمريكانيزم و فرهنگ آمريكايي در ذهن داريم، اما اين تصورات انتقادي فقط تا حدي درست است. دولتمردان آمريكايي هر وقت داراي جديت عقيدتي باشند و بتوانند فارغ از اولويت هاي نزديك و فوري سياست خارجي خود بيانديشند، به طور ناخودآگاه مايل به گسترش انديشه هايي هستند كه آنها را در دوران آغازين تأسيس جمهوري خود تجربه كرده اند و اينك ميراث دار آن هستند. نمي توان از حزم، خلاقيت، حسي ديني براي ساختن جهان و مهميز زدن بر آينده، اراده به ديالوگ مؤثر، شوق به مشاركت مدني و... به عنوان انقلابي در خلق جهان جديد (سياست مدرن) غفلت كرد. رهبران انقلاب آمريكا، ايده هاي انتزاعي و فلسفي انقلاب فرانسه را به كمك گرايش هاي خالص ديني، به نحوي قابل ستايش در نهادها و روابط مدني به  واقعيت پيوند زدند. بعدها، هيچ دولتي و هيچ گروهي از نخبگان سياسي كشورهاي ديگر نتوانستند آن سان موفق و اعجاب آور، اهدافي فلسفي و ايدئولوژيك را در قالب قانون اساسي و نهادهاي حقوقي جاري سازند. يك حس مشترك ديني در نخبگان، با همه ابهام خود، مناط همه آن مساعي دولت سازانه شكوهمند بود.
انقلاب اسلامي را مي توان استمرار «متفاوتي» براي تجربه انقلاب آمريكا داير بر پيوند آزادي و بندگي دانست. زيرا ايرانيان مي خواستند مذهب را با آزادي پيوند زنند و حاصل آن را در تأسيس دولتي توأمان مدرن و ديني نظاره كنند
تدريجاً اما، در پرتو مداخله گرايي آرمانگرايانه دولت آمريكا، تأسيس آزادي در قالب جمهوري و سيلان آن در نهادها و خلاقيت ها به گنجينه اي بر باد رفته تبديل شد كه طي آن، اگر بخواهيم به نحوي تجريدي سخن بگوييم، اقتصاد از يك سو و سياست قدرت از سوي ديگر به اقدام عليه آزادي دست يازيدند و اگر بخواهيم تجريدي تر از اين بگوييم، آمريكا در نوساني بين قدرت نظامي و اقتصاد (نيروي جديد) و آزادي (نيروي قديم) گرفتار آمد. اين گرفتاري تداوم يافت به نحوي كه اينك مي توان گفت تفاوت فاحشي بين صداقت آرماني آغازين و فريبكاري هاي بعدي وجود دارد كه بسياري از ناظران بر آن انگشت نهاده اند. در دوران ما، اين نماد بسيار پر معنايي است كه ريگان بر صندلي جفرسون تكيه زند و جرج بوش دوم بر كرسي جان آدامز. سياست خارجي آمريكا به ويژه در اين زمان و حداقل در منطقه خاورميانه، گويي سراينده داستان زوال آزادي به نام آزادي است.
اما تقدير آزادي در حال باز احيايي است اين بار آزادي به نام خدا، مرز نمي شناسد؛ حدود را درمي نوردد و آن را تحقير مي كند.
انقلاب اسلامي و آزادي در جهان جديد
از يك ديدگاه، انقلاب اسلامي را مي توان استمرار «متفاوتي» براي تجربه انقلاب آمريكا داير بر پيوند آزادي و بندگي دانست. در انقلاب اسلامي نيز، اگر نيك بنگريم، ايرانيان مي خواستند مذهب را با آزادي پيوند زنند و حاصل آن را در تأسيس دولتي توأمان مدرن و ديني (ديني در اهداف و مدرن در كاركردها و نهادسازي ها) نظاره كنند... . اگر اين مقايسه تاريخي دو انقلاب در پيوند زدن مذهب و آزادي درست باشد، مي توان نتيجه گرفت كه «دولت انقلاب آمريكا» در نبرد با «دولت انقلاب ايران» ، به واقع به نبرد با فلسفه آغازين خود برخاسته است.
نتيجه آن كه تمايلات قدرتمند به سازوكارهاي دموكراتيك كه جوامع اسلامي و عرب را فرا گرفته و از طريق آنها اجباراً به دولتهايشان تسري يافته، ربطي مستقيم به طرح هاي سياست خارجي دولت آمريكا ندارد و بي گفت وگو، ربطي هم به سياست خارجي دولت جمهوري اسلامي هم- كه ناچار از پي گيري ملاحظات دولت ملتي است- ندارد. اما اين نيروي پيش رونده از يك سو متأثر از ارزشهاي نهادگرا- مشاركتي انقلاب آمريكا و از سوي ديگر متأثر از الهام جسورانه انقلاب اسلامي است كه استعلا از زمانه و رهايي يافتن از نظم موجود و ميل به طراحي هاي نوين با مقاصد ديني و معنوي را درون نسل هاي كنوني خاورميانه مي افكند و آنها را به سمت نارضايتي از اوضاع موجود سوق مي دهد. منبع اول،شكل و صورت نو خواهي هاي كنوني در خاورميانه، كه اغلب به صورتي سياسي بيان مي شود را تبيين مي كند؛ يعني صورت كنوني نهادها، روابط و رفتارهايي كه بايد در سطح جامعه و دولت پي گرفته شوند را مشخص مي كند؛ اما دومي روح يا اراده اي است كه در حال حاضر هدفي جز استعلا از نظم موجود را الهام نمي كند و در برابر صورتها و اشكال تحول بلا اقتضا است؛ اصراري بر تجسد ندارد، خود را در پشت مقتضيات زمانه و هنجارهاي پذيرفته شده، همچون دموكراسي و جمهوريت و... قرار مي دهد و براي انضمامي ساختن نام خداوند بر تارك سياست مدرن هيچ عجله اي ندارد.
در پرتو مداخله گرايي دولت آمريكا تأسيس آزادي در قالب جمهوري و سيلان آن در نهادها و خلاقيت ها به گنجينه اي بر باد رفته تبديل شد كه طي آن،اقتصاد از يك سو و سياست قدرت از سوي ديگر به اقدام عليه آزادي دست يازيدند
انقلاب هاي ايران (۱۹۷۹) و آمريكا (۱۷۷۶) راقم دو نيروي تاريخي مطابق با هم هستند كه هر دو توأمان داراي نداي رهايي و نداي تأسيس گري بودند؛ هر دو مي خواستند تمايل به آغاز تاريخ مدرن را با تمايلي به ديانت پيوند بزنند. هرچند به طور خيلي كلي، ظاهراً اول مي خواست دين را مطابق تجدد كند و دومي مي خواهد تجدد را مطابق دين كند... اولي منبعي قديمي در سياست هاي خاورميانه اي است كه به وسيله سياست خارجي آمريكا پرتوافكن مي شود و كاركردي صورت سازانه و شكل آفرين دارد و ديگري، نيرو و منبعي جديد است كه مي خواهد واقعيتي براي آينده باشد و پروژه ناكام پيوند آزادي و بندگي در انقلاب آمريكا را اين بار با نيروي جديد تر، گسترده تر و بالنسبه بومي تر (در قالب ناسيوناليزم هاي مدني نسبتاً جوان خاورميانه اي) به كمال برساند.
در اين ميان، نكته اساسي آن است كه نظريه انقلاب آمريكا به تنهايي نمي تواند خيزش هاي مردمي در جوامع عرب به سوي تجربه آزادي هاي نهادين يا تأسيسي كردن آزادي را توضيح دهد و اين ناتواني خيلي ساده از طريق اين پرسش اثبات مي شود كه انقلاب آمريكا تاكنون (يعني قبل از آغاز دهه نود ميلادي) كجا بود؟!
حس فسيل شده آزادي كه انقلاب آمريكا در زمانه ما نماينده آن است، نمي تواند الهامگر و برانگيزاننده باشد مگر آن كه مجدداً با انقلاب ديگري براي آزادي و معنويت، سرزندگي بيابد. بدين ترتيب خيزش هاي همگاني اما آرام در ميان جوامع و دولتهاي خاورميانه اي نهايتاً از يك الهام (انقلاب ايران) و يك خاطره (انقلاب آمريكا) نشأت مي گيرد و تقويت مي شود. انقلاب ايران الهام آزادي را تقويت مي كند و آن را در قالب اراده به تأسيس گري ها و نفي نظم موجود متجلي مي كند و از ديگر سو، انقلاب آمريكا اين اراده را تجسد و عينيت مي بخشد، يعني آن را در نهادها جاري مي سازد و اين توان را بدان مي بخشد كه خود را در دنياي تجدد اظهار نمايد و حسب هنجارهاي مدرن تعريف كند.
اما دو انقلاب يا دو نظريه مكمل، به دو دولت معارض انجاميده اند. در واقع به واسطه دو دولت، دو انقلاب در عمل، به تعارض عليه يكديگر برخاسته اند. محور اصلي تضاد و مبارزه در سياست امروز جهان كه بواقع تمام جهان را، اگر از شرق آسيا درگذريم، در بر گرفته تعارض آزادي ديني قديم با آزادي ديني جديد است. به عبارت ديگر، «انقلاب ديانت براي آزادي» به نبرد عليه «انقلاب آزادي براي ديانت» برخاسته است.
محدوديت هاي دولت آمريكا عليه ايران و انقلاب اسلامي در حالي صورت مي گيرد كه هيچ ضرورتي از ناحيه تاريخ، ارزشها و تجربيات انقلاب آمريكا، دشمني با انقلاب ايران را توجيه نمي كند.

سياست
ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |