رفتگر هم به اندازه زمان افتادن یک برگ خشک از سرشاخه درخت چنار تا کف میدان فکر کرد و بعد گفت راستش تا حالا به یک چنین موضوعی برنخورده، اما فکر میکند که حیف است نیمکتهای میدان حتی شبها هم بدون استفاده بمانند. این بود که به درخت چنار گفت به این شرط که خروسخوان صبح بیدار شود و مثل یک درخت چنار درست و حسابی سر جای خودش بایستد، اجازه دارد که شبها روی نیمکت چرتی بزند.
استراحت شبانه آن درخت چنار پیر باعث شد که آن چند صنوبر جوان و آن دو سرو و هشت کاج و پنج اقاقیا و بیست و سه درخت چنار جوان و حتی درختان کوچک تر هم از رفتگر تقاضا کنند اجازه بدهد که آنها هم شبها روی نیمکتهای پارک دراز بکشند و چرتی بزنند. رفتگر هم غرولندی کرد و گفت جوان هم جوانهای سابق ! چنار پیر را میبینید، تازه بعد از چند صد سال خسته شده. با این حال رفتگر گفت همه درختان میدان اجازه دارند که شبها روی نیمکتهای پارک دراز بکشند، اما به این شرط که صبح زود بیدار شوند و سر پا بایستند تا مردم متوجه خوابیدن آنها نشوند.
خوب همه چیز به خوبی و خوشی میگذشت تا این که آن روز صبح زود رفتگر درختان را بیدار کرد تا روی پای خود بایستند و به وظیفه درخت بودن خود عمل کنند. رفتگر بعد از این که میدان را صفا داد، به چنار بزرگ نگاهی کرد و آهی کشید. چنار که تمام شب خوابهای پریشان دیده بود با نگرانی پرسید:« اتفاقی افتاده؟» و رفتگر گفت:« چه عرض کنم، قراره میدون رو بازسازی کنن.»
گرچه رفتگر این حرف را خیلی آرام به درخت چنار زد، اما مثل یک لرزش به تنه همه درختان میدان افتاد و هر کدام از این لرزش چندین برگ زرد و قهوهای باقیمانده را به طرف میدان رها کردند. رفتگر یک بار دیگر میدان را جارو کرد و تازه کارش تمام شده بود که چند نفر به میدان آمدند. رفتگر که در گوشه غربی میدان برگهای خشک را به گونی میریخت، آرام گفت:« این آقای مستقیمه!» درختان به آرامی به هم گفتند:
- آقای مستقیم!
درخت چنار پیر سرش را کمی پایین آورد. البته باد هم یک کمی کمک کرد تا بشنود که این آقا، آقای مستقیم است.
آقای مستقیم به درخت صنوبر پنج سالهای میمانست که همه شاخهها و برگهای اضافیاش را زده باشند، دراز و لاغر. آقای مستقیم در حالی که مثل تیر چوبی برق مستقیم راه میرفت، هر از گاهی دست چپ را مثل لوله تفنگ جلوی صورت میگرفت، بعد چشم راست را میبست و با چشم چپ نوک انگشت دست چپ را که مستقیم جلو خود گرفته بود نگاه میکرد و درختان جلوی خود را مثل تیراندازی نشانه میرفت ، بعد روی هر کدام که جلوی تیررس چشم او بود، علامتی میگذاشت و میگفت :
- این درخت باید از ریشه درآورده بشه!
آقای مستقیم که همیشه در درس هندسه نمره تک گرفته بود، عقیده داشت که باید بازسازی میدان به گونهای باشد که همه درختان در یک خط و موازی با اضلاع میدان قرار گیرند. آن شب درختان علامت خورده تا صبح مثل بید لرزیدند و یک عالمه برگ باقیمانده خود را به میدان ریختند. درخت چنار پیر هم علامت خورده بود و شب تا صبح برگ میریخت و برگ میریخت و گرچه روی نیمکت هم دراز کشید، اما حتی یک لحظه هم خواب به تنهاش
نیامد ! و اگر هم چرتی میزد خوابهای پریشان میدید. خوابهایی مثل جدول ضرب، مربع، مستطیل، خطهای موازی همراه با بادهای شدید و طوفان !
تصویرگر: محمدرفیع ضیایی
صبح که شد رفتگر با خوشحالی آنها را از خواب بیدار کرد. درخت چنار پیر خیلی خسته و افسرده بود. رفتگر گفت:« من فکر میکردم لااقل تو یکی از این درختها نیستی که از این بادها بلرزی. باید به تو مژده بدم که آقای مستقیم همین دیروز به جای دیگه ای منتقل شد. چند روز بعد یه نفر دیگه به جاش می آد.»
درخت چنار پیر نفسی عمیق کشید. رفتگر نصف روز غرولند کنان برگها را جارو کرد. البته زیر درختان علامت خورده برگهای زیادتری ریخته شده بود. چون آنها شب تا صبح را از ترس برگ ریخته بودند.
چند روز بعد وقتی رفتگر در زاویه شرقی میدان برگها را به گونی میریخت، کسان دیگری برای بازسازی میدان آمدند. رفتگر به آرامی گفت:
- آقای منحنی!
مدت زیادی طول نکشید که همه درختان میدان فهمیدند این آقا که بیشتر به یک سرو خمرهای شبیه است، آقای منحنی است.
آقای منحنی واقعاً منحنی بود. سری گرد و تاس داشت و گردی صورتش این سر را تکمیل میکرد. بدنش مثل استوانه بود. چاق و از جلو و پهلو به یک اندازه. شکم گرد و کره مانندی داشت که تقریباً بیست سانتیمتر جلوتر از بدنش حرکت میکرد. اولین حرفی که آقای منحنی زد این بود که خیلی حیف شد که این درخت چنار عظیم درست وسط میدان در نیامده وگرنه آن را میکرد مرکز میدان و چند دایره هم میزد دور آن. آقای منحنی دست چپ را در جیب شلوار فرو برده و با انگشتان دست راست که مقابل خود گرفته بود دایم در هوا برای خود دایره رسم میکرد. او که دایره وار دور میدان میگشت دو نفر دیگر را هم درست در پشت سر خود میکشاند و هر از مدتی برمیگشت و میگفت این اقاقیاها باید بروند روی محیط دایره دوم. آن سرو اگر برود در شعاع نود درجه دایره خوب است ! وسط هم میشود یک آب نما درست کرد. یک حوض در دایره وسط، یک فضای باز و نیمکتها دور آن. درختان هم باید روی دایرهها باشند درست به مرکز آب نما. آن چنار بیقواره دیلاق هم جای نامناسبی درآمده. آن دو نفر هم که پشت سر آقای منحنی بودند گرچه سرشان از دور زدن میدان به گیجی افتاده بود، اما همه کلمات دایرهواری را که آقای منحنی میگفت پشت سرهم روی کاغذهایی که با خود داشتند یادداشت میکردند. آنها حتی نام چنار را اینطور نوشتند: «چنار بیقواره دیلاق».
دمدمههای غروب، درخت چنار پیر به رفتگر گفت اجازه میدهد که شبانه برود و در مرکز میدان بایستد؟! رفتگر گفت که آدمها عادت ندارند که ببینند درخت ها هم راه بروند و جای خود را تغییر بدهند. حتی آدمها فکر میکنند که درختها چیزی نمیشنوند و اگر یک درخت چنار شبانه بردارد برود وسط میدان بایستد، اول صبح هر آدمی که این اتفاق را ببیند از تعجب مثل یک درخت خشکیده، خشکش میزند و آن وقت ممکن است رفتگر با چند نان خور کارش را از دست بدهد ! چرا که یک درخت چنار را از راه به در برده!
درختان روزهای بعد در حال برگ ریختن بودند و مثل باران بهاری برگ میریختند و هر درختی کوشش میکرد حتی اگر شده چند سانتیمتری خود را به دایرههایی که آقای منحنی با نرمه گچ روی زمین میدان رسم کرده بود، برساند. رفتگر روزها غمگین و سر به زیر میآمد و میدان را جارو می کرد و آه میکشید تا این که یک روز دمدمههای صبحی زیبا با خوشحالی به میدان آمد و درختان را بیدار کرد که «بسه دیگه شما چه قدر میخوابید. برپا ! بر پا !»
بعد یک راست به زیر درخت چنار پیر که تازه خودش را جمع کرده بود، رفت و گفت:
« مژده! مژده! آقای منحنی هم به یه جای دیگه منتقل شد ! همین روزها آقای شکسته میآد ! شکسته واقعاً شکسته ست! نه منحنیه، نه مستقیم.یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید! استاد سنگ فرش کردن پای درختهاست اون هم بدون تلفات! میفهمی که، بدون تلفات!»
دو روز بعد آقای شکسته با دو نفر دیگر آمدند. آقای شکسته مثل یک درخت پیوندی بود که از چند جا پیوند خورده باشد. گردنش کاملاً وسط شانهاش نبود. گردن و سر او تقریباً چند انگشت به طرف شانه راست متمایل بود. موقع راه رفتن سر را پایین میگرفت. مقداری از پشت کمرش بیرون زده بود و هر از مدتی میایستاد و کمر راست میکرد و میدان را نگاه میکرد. در آن حالت مثل یک خط شکسته به نظر میآمد. آقای شکسته مثل یک زیگزاگ از درختی به درخت دیگر میرفت و وقتی همه میدان را به آن صورت دور زد، لبخندی زد و گفت:
« این میدون و این آرایش درخت ها جون می ده برای طرح من. باید کاری بکنیم که حتی یه درخت هم قطع نکنیم.» درخت چنار پیر هم میخواست حرف او را با تکاندادن سرش تأیید کند اما خوب، درختی با آن همه سن و سال و آن تنه عظیم و شاخه های قطور همراه با آرتروز مفاصل، اگر یک چنین حرکت ناگهانیای میکرد احتمالاً دچار شکستگی ستون فقرات میشد. این بود که با کمک باد توانست فقط سرش را به عنوان تأیید چند بار حرکت دهد.
آقای شکسته کف دستهای بزرگش را که انگشتان خمیدهای داشت، مرتب به هم میمالید و راه میرفت و چیزهایی میگفت و دو نفر که هر کدام در موقع راه رفتن به طرفی لنگر برمیداشتند مرتب مطالب او را یادداشت و او را به صورت زیگزاگ دنبال می کردند.
چند روز بعد، کارگران هم آمدند. آنها مشغول پیاده کردن طرح آقای شکسته شدند. درختان در سکوت کامل به کار آنها نگاه میکردند. مدتی طول کشید و در این مدت درختان به قدری سرگرم تماشای کارگران و جویهای جدید آبی که در پای آنها درست میکردند، بودند که یادشان رفت چه اتفاقی دارد میافتد.
اولین بار درخت چنار پیر بود که به رفتگر گفت نمیداند چرا دیگر میل زیادی به خواب ندارد و تازه، یادش رفته که آخرین بار کی روی نیمکت میدان خوابیده. رفتگر گفت احتمال دارد که مثل پدربزرگ او که سن و سالی ازش گذشته بیماری فراموشی یا آلزایمر گرفته باشد. البته رفتگر خیلی کوشش کرد که این لغت سخت را به دقت ادا کند و ادامه داد که حاضر است درخت چنار را به درمانگاه آن طرف خیابان هم ببرد. اما درخت چنار گفت لازم نیست. او فقط خواب از سرش پریده، همین و بس. علاوه بر آن در سرش احساس مور مور میکند !
آقای شکسته که برای تحویل کار آمد، همه قسمتهای سنگفرششده را به صورت زیگزاگ طی کرد و قبل از این که میدان را ترک کند به همکاران خود گفت بهتر است یک عکس یادگاری با همه درختان میدان هم بگیریم. همه درختان میدان در قسمت چمن جمع شدند.
درخت چنار پیر هم چند بار خود را تا کرد تا در کادر عکس جا بگیرد. رفتگر هم درست در کنار درخت چنار ایستاد. درختان جوانتر هم در جلو درختان بزرگ و در دو طرف آقای شکسته و همکارانش روی چمن دراز کشیدند. بعد از گرفتن چند عکس همه کوشش کردند تا خودشان را در عکسهایی که گرفته بودند ببینند که ناگهان درخت صنوبر فریاد زد و گفت:« میبینید !
میبینید ! ما جوونه زدیم و خودمون خبر نداریم!» راستش آنها آن چند ماهه به قدری درگیر ترسهای نوسازی میدان شده بودند که یادشان رفته بود بهار را با رویش جوانههای خود آغاز کردهاند.