یک عصرانه لذیذ
کاراکتر دپیوتی داگ (همان معاون کلانتر خودمان) را شرکت TerryToons Cartoon خلق کرد. سریهای کوتاه مدت تلویزیونیاش (هر اپیزود هفت دقیقه) به سفارش کانال CBS تهیه شد و از اوایل دهه 1960، چهار اپیزود از آنها در یک نمایش تلویزیونی نیمساعته پخش میشد. آن صحنة مشهوری که ماسکی و وینس، معاون را زورکی روی سن نمایش میکشانند تا حسابی جلوی همه کنفاش کنند و ما خیال میکردیم تیتراژ است، در واقع ربطدهندة اپیزودها به هم بود. دپیوتی داگ، اوایل دهه 1350 در ایران دوبله شد و تلویزیون تا مدتها بعد از انقلاب با نام معاون کلانتر نشانش میداد.
دپیوتی داگ، با آن شکم جلو آمده و کلاه و ژیلهاش، از تمام نشانههای مجری قانون بودن فقط نشان روی سینه را دارد و یادآور کاراکترهای این شکلی وسترنهای فورد و هاکس است. همة امور زندگی معاون در زندان کلانتری میگذرد. دیتون آلن، کمدین و صداپیشة مشهور، با لهجه و گویش غلیظ ایالتهای جنوبی آمریکا به جای دپیوتی داگ حرف میزند و به سادهلوحی و روستازادگیاش میافزاید، کاری که ایرج رضایی هم در دوبلهاش انجام داد و نوع کمدی بیان کارتون اصلی را در نسخة فارسی حفظ کرد. ماسکی (Musky Muskrat) موش آبی و وینس (Vince Van Gophe) یک موش حفار، دوستان معاون هستند و بیشتر ماجراهای کارتون، سر و کله زدنهای دیوانهکنندة این دو با معاون فلکزده است.
ماسکی و وینس
این دو در تنبلی و علافی لنگه ندارند و نهایت فعالیتشان ماهیگیری در کنار رودخانه است. گاهی کلانتر به معاون دستور میداد که آن دو را به مدرسه برگرداند تا تکالیفشان را انجام بدهند. در عوض برای دیوانه کردن معاون، سریعتر از خودشان پیدا نمیشود. در یک قسمت از ماجرا، کلانتر صد دلار جایزه برای «تنبلترین» فرد به عنوان برنده تعیین میکند و اطمینان دارد که دوباره هم معاون برنده میشود. اما ماسکی نقشهای میکشد و با دستبرد به مرغدانی و بلند کردن تخممرغها، قصد تحریک معاون را دارد.
اما نقشهاش اثر نمیکند. دست آخر چون ماسکی برای برداشتن جایزه هم از خودش واکنشی نشان نمیدهد، معاون کم میآورد و جایزه را شریکی برنده میشوند! وینس، دوست صمیمی و پایة همیشگی ماسکی بود، با کلاه گرد و یک یقه و پاپیون کوچک. او روزها هیچ چیز را نمیدید، اما در کندن تونل استاد بود. موقع فرار از دست معاون، دم ماسکی را میگرفت. تکیه کلامش این بود:
«What Happend… What Happend» (چی شد؟چیشد؟) زندهیاد مهدی آژیر تمام حس و حالت بیان این عبارت را در دوبله به فارسی نگه داشته. یک راکون به اسم Tycoon در بعضی قسمتها همراه ماسکی و وینس بود و گاهی ماسکی با زدن یک نقاب مشکی، خودش را جای او جا میزد و به این ترتیب از دست قانون فرار میکرد.
«گربه ماهی» بزرگ: این کارتون دلربا از اوایل دهه60 تا سال 1972، به طور مداوم از تلویزیونِ آمریکا پخش شد و با همین ظاهر سادهاش طرفداران زیادی دارد. این را میتوان از نوشتههای خاطرهانگیز دوستداران این سری تلویزیونی در اینترنت فهمید که مثلا موقع پخش آن (ظاهرا ساعت 4 بعدازظهر و بعد از تعطیلی مدرسهها بوده)، چقدر عصرانهشان بهشان چسبیده. همة ماجراهای کارتون معاون کلانتر در یکی از ایالتهای جنوبی آمریکا، نزدیک به لوئیزیانا و کنار رودخانة «میسیسیپی» میگذرد و اخلاق و سلیقه و نحوة حرفزدن کاراکترهایش، جنوبیها را تداعی میکند.
مثلا عادتها، شوخیها و عبارتهایی که بین مردم آن اطراف بوده، سوژهای شده برای یک اپیزود آن. این که کلانتر خواستار اجرای بیچون و چرای قانون است و کاری به جرم ندارد و برای هر متخلف از هر گونه و در هر رده «30روز زندان» معین میکند، تا علاقة ماسکی به مرغدانی و تخممرغ که نشاندهندة میزان فعالیت کشاورزان آن اطراف در زمینة پرورش مرغ و خروس است! شکل و فرم کلبهها (که کاملا با الوار ساخته شده بودند) نشاندهندة صنعت پررونق چوب در آن نواحی است. استفاده از طبیعت آن ناحیه در این کارتون تا به حدی است که معاون در یکی از قسمتها از یک گربه ماهی بزرگ، یک کتک حسابی میخورد. این اپیزود معروف با نام «Old Fida» که بهمعنی « Oldest Catfish» یا همان «گربه ماهی پیر» است، بارها ساعت 5 عصر و در برنامه کودک خودمان پخش شد. آن موقع، این ماهی بزرگ برایمان عجیب و غریب بود و نمیدانستیم که در داستانکهای محلی نواحی اطراف «تنسی» و «میسیسیپی» (مثل میزان اهمیتاش در داستان Big Fish)کاراکتر اصلی است و برای بچههای آنجا چقدر آشنا است.
سوراخ فوری!
توی یکی از قسمتهای سری «مورچه و مورچهخوار» با عنوان «جزیره هوس»، مورچهخوار که به خاطر تعقیب بینتیجة چارلی، مورچه قرمز، حسابی قات (شاک!) زده بود، تصمیم میگیرد با کشتی به جزیرهای که پر از مورچه است، مهاجرت کند! توی همین قسمت یکی از همان دیالوگهای به یادماندنیِ «مورچهخواری»اش را میگوید: «ده میلیارد مورچه توی این دنیا وجود داره، اون وقت من با این یکی مشکل دارم!»، بگذریم از این که درست بعد از گفتن این دیالوگ، کشتیاش غرق میشود و گیر کوسهای میافتد.
اما تمام حس و حال داستانکهایِ این سری کارتونی و سایر کارتونهای مشابه (زوج کاراکترهای کارتونی درگیر باهم) توی همین جمله خلاصه میشود. مجموعة «مورچه و مورچهخوار» یکی از کارتونهایی بود که بین سالهای1969 تا 1971 برای پخش صبحهای شنبه از تلویزیون آمریکا در نظر گرفته شده بود. تهیهکنندگانش دیوید اچ دِپاتی و فریتز فرلنگ یعنی همان زوج تهیهکنندههای مجموعه «پلنگ صورتی» بودند.
اتفاقا اگر یادتان باشد، تلویزیون ما، این دو مجموعه را با هم نشان میداد، یک مورچهخوار آبی رنگ که همیشة خدا در تعقیب مورچهای است به اسم چارلی، حتی عنوانبندی کارتون هم روی این قضیه تأکید میکرد، ابتدا کلمه «The Ant» با رنگ قرمز از سمت چپ تصویر وارد میشد و بلافاصله «and the Aardvark» با رنگ آبی از گوشة دیگر میآمد و دنبالش میافتاد! این ایدة تعقیب و گریز زوج کارتونی درگیرِ با هم (که «تام و جری» جد همة آنها است) تا آن موقع بارها در مجموعههای مختلف استفاده و کاملا دستمالی شده بود. مثل مجموعههای «کایوت و رود رانر» یا «سیلوستر و توئیتی» که این یکی توسط خود فریتز فرلنگ ساخته شده بود. اما «مورچه و مورچهخوار» یک تفاوت اساسی با تمام کارتونهای این شکلی داشت. شخصیتهای این یکی ناطق (مشهور به کارتونهای رادیویی) بودند.
کمدین مشهوری به اسمِ جان باینر، یک تنه به جای مورچهخوار (با تیپ صدایی شبیه به یک کمدین مشهور به اسم جکی میسن) و چارلیِ مورچه (با تیپ صدایی شبیه به دین مارتین) حرف میزد و کلی دیالوگ و عبارت بامزه میگفت که بعدها در خاطرهها باقی ماند. جالب است که در نسخة دوبله شده برای پخش از تلویزیونمان، این نکته کاملا رعایت شده و مهدی آریننژاد (مورچهخوار) و مرحوم حسن عباسی (مورچه) با تیپهایی مشابه جای این کاراکترها میگفتند (به پروندهای که برای دوبلورهای کارتون در همین شماره است مراجعه کنید). نکتة دیگر، شوخیهای بامزهای است که سازندگان این مجموعه در قسمتهای مختلفاش قرار دادهاند. مثل آن ایده «سوراخ فوری» که یکی از حقههای استاد مورچهخوار بود برای گیرانداختن چارلی، اما مثل همیشه خودش توی آن میافتاد. یا مثلا در قسمت دیگری با عنوان «From Bad To Worst» (عمدا عبارت انگلیسی را نوشتم تا به جناس ظریفی که در عبارت هست پی ببرید!) وقتی مورچهخوار بعد از مدتها مورچه را بیدردسر میگیرد و بلافاصله قورتش میدهد، یکهو همان اتوبوس جهانگردی پیدایش میشود و از روی مورچهخوار رد میشود.
جفت مورچه و مورچهخوار را به بیمارستان میبرند. توی بیمارستان پرستاری میخواهد به مورچهخوار فِرِنی بدهد که بخورد اما مورچهخوار متعصب که بهاش برخورده، میگوید:«اون فکر کرده من کی هستم؟ یه موطلایی؟! مورچهخوارها فقط مورچه میخورن، مورررررچه!» با تمام این حرفها، آن موقع فقط هفده قسمت از این مجموعه ساخته و پخش شد. تا سال1993 که کمپانی «امجیام» قدر این مجموعه را دانست و دو سری بیست و شش قسمتی از آن را در مجموعه جدید «پلنگ صورتی» جا داد که البته اصلا موفقیت اپیزودهای سری اول را به دست نیاورد.
گربه سیاه لج در آر
وقتی که فسقلی بودم و فرق هر را از بر تشخیص نمیدادم، از هیچ کارتونی به اندازة «گربة ملوس» بدم نمیآمد! گربة به شدت سیاهی که دو جفت چشم ورقلمبیدة به شدت سفید داشت و با آن چمدان جادویی که به هر شکلی میتوانست در بیاید، هیچ کار خاصی نمیکرد به جز مقابله با ترفندهای آقای پروفسور احمقی که تمام زندگی و علم و ثروتش را پای این گذاشته بود که آن چمدان را از گربة ملوس ما، دودر کند! و گاهی آنقدر برای این کار اختراعاتش عجیبوغریب میشدند که چمدان «گربة ملوس» انگشت کوچکة آنها هم نبود! اگر هر کس چیزی بیشتر از این تم به یادش بیاید، حتما کارتونها را با هم قاتی کرده است! چون گربة ملوس اصولا داستان نداشت و انگار همینطوری به صورت دیمی ساخته میشد. اما با همة این تنفر (که بیشتر از مسألة داستان از نوع خندههای لج درآر «گربة ملوس» ناشی میشود) شخصیت فلیکس اصلا هم کم الکی نیست.
آنقدر این شخصیت قدیمی است که بنده که چه عرض کنم، اگر پدر پدر جدم در زمان خودش سوار طیاره میشد و میرفت غرب وحشی و اولین پخشهای زندة تلویزیون دهة 20 آمریکا را میدید، حتما با جناب فلیکس مواجه میشد. در اولین نوبت پخش تلویزیونی به طور زنده در آمریکا، چون برای نوردهی یک برنامة زنده به مقدار بسیار قابل توجهی پروژکتور نیاز بود و مجریهای ترگل ورگل حاضر نمیشدند به قیمت دیده شدن، صورتهایشان تاولهایی اندازة شلغم بزند، عکسی از فلیکس را جلوی دوربین گذاشتند و شروع به فیلمبرداری کردند. فلیکس زمانی به دنیا آمد که سینما تازه داشت تاتی تاتی میکرد و هنوز زبان باز نکرده بود. دیزنی بزرگ هنوز کوچک بود و هیچ کمپانی انیمیشنی وجود خارجی نداشت.
خالق فلیکس «پت سالیوان» استرالیایی هرگز فکر نمیکرد که شخصیتی که خلق کرده تا این حد بترکاند. فلیکس در دوران صامت سینما با اختلاف فاحشی بهترین بود و در دوران پخشش یانکیهای خرافی را دیوانه کرده بود. به طوری که طی دهه20 علاقهمندی به اسم فلیکس برای نامگذاری پسرهای کاکل زری، 38 درصد افزایش یافت و خوانندة بسیار معروف جاز در آن زمان «پل ویلیام» آهنگی در رثای او خواند! شورلت، مدلی گران قیمت به نام فلیکس عرضه کرد. چند خیابان بزرگ به این نام، نامگذاری شد و به طور رسمی به عنوان مظهر خوششانسی بعضی از اسکادرانهای نیروی هوایی آمریکا روی پیراهنشان حک شد. این وسط معلوم نیست که به آیکیوی این آمریکاییها که بیشتر اوقات از چای بیشتر نیست بخندیم یا گریه کنیم.
اگر تمام این کارها را به حساب جوزدگی بگذاریم، این آخری دیگر خیلی مسخره است. گربة سیاه و خوش شانسی؟ در آن زمان فلیکس یک جورهایی شده بود عین نرگس خودمان! همهگیر و بیرقیب. آن زمان هنوز اثری از آن پروفسور احمق و آن چمدان جادویی نبود و «گربة ملوس» اغلب با موجودات غول بیابانی طرف میشد و به احمقانهترین روشهای ممکن (طبق معمول) چپقشان را چاق میکرد. اما با ورود صدا به سینما و ظهور ابرستارهای به نام «میکی ماوس» فلیکس ناگهان له شد! موش دیزنی، گربة سالیوان را یک لقمة چپ کرد. گربة ملوس زیر سایة سنگین کمپانی والت دیزنی محو شده بود (حتما چون سیاه بود!) تا اینکه در دهة 50 فلیکس با آن چمدانی که به دست داشت، دوباره محبوب شد.
شخصیت پروفسور که کاریکاتوری از قیافة دربست مشنگ اینشتین بود (شمایلی که بعدها بارها در کارهای دیگران تکرار شد.) به همراه آن داستانهای دم دستی که به سبک کمدیهای اسلپ استیک (بزن بکوب) اوایل تاریخ سینما بودند و صرفا کتککاری و خیط کردن، مبنای کارشان بود و مدت زمان پخش کوتاه (اغلب 3 دقیقه) باعث شد فلیکس باز هم میو میو کند! این همان قسمتهایی است که از تلویزیون ما هم پخش شد.
خالق جدید فلیکس، پروفسور و چمدان جادویی، جو اوریولو بود. پسر اوریولو هم هنوز دارد برای کودکان بیگناه فلیکس میکشد. خود اوریولو در نقل قولی گفته است که پسرش هم فلیکسهای خوبی میکشد. خدا رحم کند. اگر همینطوری پیش برود آن زمان که ماشینها روی هوا راه میروند و مردم قرص حمام میخورند و برای تعطیلات به مریخ میروند، فلیکس هنوز دارد آن خندههای لجآور را سر میدهد!
خون آَشام گیاه خوار
حق این کار را نداشتند. گیرم که یک اردک باشد، آن هم توی عالم کارتون. باز هم حق نداشتند. نباید یک اردک خونآشام را خلق میکردند که حالا و در این بازگشتش به دنیا، گیاهخوار از آب درآمده و شده مایة مسخرة همه. آن کاراکتر بدبخت چه گناهی کرده که سازندگان کارتون ویرشان گرفته «نقیضة کنت دراکولا» را بسازند؟ چرا باید یک کاراکتر، بله یک کاراکتر کارتونی، هی برود توی تابوت دراز بکشد و منتظر بماند تا ماه برسد به برج دلو و از این زندگی شتر گاو پلنگی خلاص بشود، و هر بار هم نشود؟ چرا باید خدمتکار یک خانه، آدم شریفی نباشد و بخواهد اربابش را هرجور که شده سر به نیست کند؟
آن نانی بیچاره را بگو که از اول تا آخر کارتون دستش توی گچ بود؟ چرا ما از اول تا آخر نباید میفهمیدیم که این موجودات عجیب و غریب میبایست ما را بخندانند یا بترسانند؟
آنها نباید این کار را میکردند. حق نداشتند. قدیمترها، کارتون «حرمت» داشت.
کاشفان فروتن اسفناج
وسط شهر کریستال سیتی ایالت تگزاس، مجسمة قهرمانی وجود دارد که صنعت رو به ورشکستگی اسفناجکاران را نجات داد و به همین دلیل کشاورزان مجسمهاش را آنجا قرار دادهاند. ملوان زبل یا آنطور که خارجیها به او میگویند: «پاپ آی».
ملوان یک چشم نیروی دریایی که با آن لباس خاصش و بازویهای عضلانی که روی یکی از آنها یک لنگر خالکوبی شده بود، با طرز حرف زدن منحصر به فردش و روش خاصش در برخورد با مشکلات به نوعی جزو اولین ابرقهرمانهایی شد که ابتدا در کتابهای کمیک استریپ و بعد در مجموعة کارتونها ظاهر شدند. در تمام قسمتها زن لاغرش و دشمنان ابلهی حضور داشتند که همیشه اول حسابی ملوان را چپ و راست میکردند تا ملوان آن جملة معروفش را بگوید: «دیگه نمیتونم تحمل کنم» و بعد با قوطی اسفناجی که عضلاتاش را سرشار از انرژی افسانهای میکرد، دخل آنها را میآورد. ملوان زبل یک شخصیت فردگرا و منزوی، با عقاید مربوط به خود بود.
او جملهای دارد که تمام جهان بینیاش را بیان میکند: «من همانی هستم که هستم و این، تمام آن چیزی است که هستم.» این شخصیت آنقدر معروف شد که پزشکان نام یک بیماری را از او وام بگیرند. وقتی تاندون عضله روی سر بازو پاره شود و عضله به بالا جمع شود، بازوی بیمار برجسته میشود. آن ها به این حالت، «عضله ملوان زبل» میگویند.