سالهای گمشده
زیتا ملکی
باز میگردم
به آغوش متروک خانۀ پدری
به شهر دور خوابهایم
به فروتنی
خانههای قدکوتاه
به سرزمینی که
غروبهای ملتهب خورشید را
به سینه میگیرد
***
باز میگردم
به معبد آناهیتا
و قیلوقال کلاغهای نیمروزیاش
به روزهای خانعمو و سفر
به چرتهای دلچسب عصر
دریاچۀ قرهسو و شنای پدر
قهرمانی بزرگش
در ذهن کوچک من
***
باز میگردم
به پنجشنبههای قبرستان
حلوای شیرین مادرم
در دهان تلخ غمزدگان
باز میگردم...
باز میگردم...
و کتانیهای کثیفم
مینشیند در خاک کرمانشاه!
دو هایکو
ترجمه رضی هیرمندی
در مشاجره
آن هم که پیروز میشود،
آسوده نمیخوابد
گیوکوتورو
رَپرَپکنان و خشمگین
از حد، زیاده باز میشود
چتر
ناشناس
پاسخ یخدار
زهرا دُرّی
گفته بودم به خودم داخل این سال جدیدی که بیاید، همه دم درس بخوانم که توانم سرِ خود را به سر گُنده بعضی برسانم که به صد نمرة بالا بتوانم، خر خود را همهجا تند برانم که بگویند همه پشت سرم: «اووه ! فلانی چه زرنگ است و پلنگ است و مخ و مخچه و هوش و هنر و علم و فشنگ است و خدا شانس دهد، وای که دارد چه حواسی!»
اولین هفتة مدرسه شد و شخص معلم چو بیامد به کلاس و سرِ صحبت بکشانید به گلدان و گلستان و گل و خار و چمن زار و... منم خوشدل و بیکار و موبایلم به سر ِ کار و پیامک دو سه خروار و زدم پاسخ بسیار و شدم گیج و گرفتار و نه هشیار و نه بیدار و نه انگار و نه انگار که هستم به کلاسی.
ناگهان کرد اشاره به من و گفت معلم که: «فلانی تو بگو زود جوابم که اگر روی تن دانه خاکی کَمکی آب بپاشیم و سپس بر سر و بر کلة آن خاک بریزیم، به چه صورت بشود دانة ما، هان؟»... نفسی تازه نمودم، گل لبخند گشودم وَ بگفتم: «که شود خاک به سر دانة بیچاره ما !» جان و دلم گفت:هماینک بکند شخص معلم زتو تقدیر و سپاسی.
ناگهان خندة حضار، شد آوار به این پاسخ یخدار و سپس نمرة صفری که به دست آمد از این کوشش بسیار، نشان داد که من معجزة قرنم و اینگونه شد از هوش فراوانِ مخم قرشناسی !
بُقچه
فرحناز یوسفی
مادر بزرگ گوشه اتاق نشسته بود و لباسهایش را توی بقچه میگذاشت.
من هم کنار مادر نشستم و مثل مادر بزرگ بقچة قشنگم را باز کردم و هرچه لازم بود داخل آن گذاشتم و چهار گوشهاش را مرتب روی هم تا کردم.
دو ساعت بعد بقچه آماده بود.
چه دلمه خوشمزهای!
آینه دودی
فرحناز یوسفی
هر چه آینهام را پاک میکردم تمیز نمیشد. انگار یک لوله دودکش نفسش را با تمام قوا به صورت آینهام دمیده بود. مادر گفت: «آدم عاقل وقتی کار میکند با عینک دودی ژست نمیگیرد.»