«دیوید گرنت» از آتش بازی متنفر بود. میدانست چه خطرهایی دارد.
دعوتنامه «سارا داوسون» سه هفته زودتر به دستشان رسید. آن موقع به نظر میآمد به مهمانی آتشبازی خیلی مانده، اما حالا وقتش بود. پنجم نوامبر.
ده تا آدم بزرگ و چهارده تا بچه توی حیاط خانه داوسون منتظر شروع جشن بودند. دیوید پسری را که کنار آتش مشغول بازی بود تماشا میکرد و قلبش گرمپ گرمپ میزد. همان موقع، به طرف همسرش برگشت و گفت: «کاشکی...»
«میریام» تند حرفش را قطع کرد و گفت: «دفعة اول هم همینو گفتی.»
دیوید گفت: «خب، آره.» اما احساس بدی داشت. بودن توی آن فضا به اندازة کافی بد بود، عصبانیت میریام هم بدترش کرد.
بالاخره میریام گفت: «چرا نمیری یه سری به «سباستین» بزنی؟»
دیوید سرش را تکان داد و با خودش فکر کرد که بچه پنج ماهه آنها الان توی یکی از اتاقهای طبقه پایین گرم و نرم توی جاش خوابیده و چهقدر بهش حسودی میکرد!
دیوید گفت: «یه دقیقه طول نمیکشه.»
میریام شانههایش را بالا انداخت و گفت: «هر چی خواستی طولش بده.»
آشپزخانه داغ بود و بوی سیبزمینی سرخ کرده همهجا را پر کرده بود. دیوید به دور و برش نگاه کرد، کاسههای سالاد و بشقابهای گوشت و پنیر روی میز ردیف شده بودند و لیوانهایی که از تمیزی برق میزدند منتظر بودند تا پُر شوند. سارا داوسون عاشق مهمانی بود و آتش بازی هم تنها برایش بهانه بود.
نفسهای ملایم کودک کمکم او را آرام کرد. دیوید لبخندی زد و آهسته گفت:« سباستین، چه پسر خوبی هستی. هنوز خوابی پس، نمیخوای این آتیش بازی چرت رو ببینی!» بعد، از پنجره به بیرون نگاه کرد. «دن داوسون» همه چیز را بازرسی کرده بود و مطمئن بود که تمام وسایل آتشبازی در ایمنی کامل است. دیوید آهی کشید و با نگرانیای که از قبل داشت پیش خودش فکر کرد: «آتیش ایمن، آتیش خاموشه!» و همان موقع چشمش به میریام افتاد که انگار چیزی را با دستش کیش میکرد و با ایش و ویش داد میزد: «زنبور! اونم تو این وقت سال!»
سارا خندید و گفت: «گمونم باید تقاص یه همچین تابستون خوشی رو پس داد. راستش، تصمیم گرفته بودیم تعطیلات بریم انگلیس. خب، منظورم اینه که وقتی اینجا اینقدر هوا گرمه، چرا بریم یه کشور دیگه؟»
دیوید به بچه نگاه کرد و آهسته گفت: «آه سباستین کوچولو، تو چه دوره و زمونهای به دنیا اومدی!»
اگر کسی به آشپزخانه نیامده بود، دیوید تا آخر آتش بازی همان جا میماند. از بخت بد یکی آمد و او کسی نبود جز «کووین»، پسر بزرگ سارا داوسون که از قرار معلوم برای سرزدن به سیبزمینیها آمده بود.
کووین با خوشحالی گفت: «سلام آقای گرنت. خوبه که الان بیاین بیرون. بابا میخواد آتیش بازی رو شروع کنه.»
دیوید لبخندی الکی تحویل کووین داد. نُه ماهی میشد که کووین را ندیده بود و حالا چه قدی کشیده بود! جوانک جسوری به نظر میآمد و باعث شده بود حس عجیب دوران کودکی به دیوید دست بدهد: «من... من مطمئنم که سباستین روبهراهه.»
کووین گفت: «آره، خوبه.» و بعد شتلق در فر را بست و همینطور که لنگه در را باز می کرد، ادامه داد: «آتیش بازی از اینجا خوب دیده نمیشه.»
دیوید دوباره لبخند زد، میدانست که باید بیرون برود. دیوید قدم زنان به طرف میریام که توی باغ ایستاده بود، رفت.
میریام پرسید: «بچه چهطور بود؟»
«خوب بود. امیدوارم سروصدای ترق ترق بیدارش نکنه.»
میریام گفت: «تو رو خدا! یه کم بیخیال باش!»
دیوید تا آمد چیزی بگوید، اولین موشک به طرف آسمان پرت شد. با انفجارش بارشی از رنگهای صورتی و سبز بهوجود آورد. همه از خوشحالی جیغ کشیدند و دست زدند. دیوید به همسرش نگاه میکرد، متعجب بود که چرا همسرش با او نامهربان شده؟ چرا متوجه نیست که او سعی میکند شجاع باشد؟
موشکهای بیشتری به آسمان پرتاب شدند. نقرهای و طلایی، قرمز و سبز و آبی. سوت میکشیدند و بالای سرش منفجر میشدند. آتشبازی حسابی تماشایی شده بود.
ناگهان صدای انفجار وحشتناکی توی هوا پیچید. بنگ! صدای برخورد دو تا توپ مخصوص آتش بازی بود. همه وحشت کردند، بعد سکوتی برقرار شد و یکدفعه همه زدند زیر خنده. خندهای توأم با دستپاچگی و ترس. همه آنجا بودند به غیر از دیوید که از کنار میریام دور شده بود. گوشهای ایستاده بود و در حالی که گوشهایش را محکم گرفته بود، میلرزید. و حتی زمانی که آتش بازی دوباره شروع شد و توی آسمان آبشاری از رنگهای طلایی بهوجود آورده بود، هنوز از ترس چشمهایش را باز نکرده بود. دود تند و سوزانندهای به طرفش وزید و دهان و بینیاش را پر کرد و خاطراتی را که همیشه سعی میکرد فراموش کند در او زنده کرد...
دیوید سیزده سال بیشتر نداشت. درست همسن و سال حالای کووین بود که آن اتفاق افتاد. درست دو روز مانده بود به جشن پنجم نوامبر، دیوید و بهترین دوستش «راسل تامکینز» توی کلبه پدرش بودند. آن روز صبح بچهها یک جعبه سیتایی فشفشه و وسایل کوچک آتش بازی خریده بودند تا سه روز پشت سر هم یک آتش بازی حسابی راه بیندازند و کیف کنند.
دیوید با چاقوی جیبی لولهای را برید و باز کرد و گرد سیاهی را توی کاسه ریخت. راسل هم آن را بههم زد.
دیوید صحنهای به یادش آمد. وقتی راسل داشت مخلوط را با قاشق توی لولههای مقوایی میریخت یکدفعه پرسید: «راستی چرا وقتی این گرد رو اختراع کردن اسمشرو گذاشتن باروت؟ منظورم اینه که اونا اونوقت هنوز اسلحهای نداشتن، مگه نه؟»
دیوید جوابی را که داده بود هنوز یادش بود: «به نظرم این گرد برای بازی و سرگرمیه!» بعد با خودش فکر کرد:
« گرد مخصوص سرگرمی و بازی! واقعاً که خندهدار است! چهقدر من احمق بودم.» وقتی بچهها کارشان تمام شد، سه تا موشکی که ساخته بودند به نظرشان خیلی خوب و حسابی آمد.
راسل گفته بود: «نیگا! انگار راستکیین!» و همان موقع بود که دیوید بسته کبریت را توی دست راسل دید.
دیوید با وحشت فریاد زد: «چهکار داری میکنی؟ نه!» اما دیگر خیلی دیر شده بود.
راسل فقط میخواست یک ذره گردی را که ته کاسه باقی مانده بود آتش بزند، اما بدبختانه فقط آن گرد نبود! چون وقتی گردها را با هم قاطی میکرد کمی از آنها در فضای کلبه پخش شده بود. تا کبریت روشن شد، آتش زبانه کشید.
اولین انفجار در را از جا کند و راسل بیرون پرت شد! دیوید هم چندان شانس نیاورد و سه موشک دستی یکی بعد از دیگری منفجر شدند.
دو روز بعد دیوید در بیمارستان به هوش آمد. روی سینه دراز کشیده بود. پشت، دستها و پای چپش حسابی سوخته بود. پزشکان عقیده داشتند که او واقعاً شانس آورده که جان سالم به در برده است.
از آن روز به بعد دیوید گرنت عوض شد. او خجالتی و سرد شده بود. از در آوردن لباسش جلوی چشم دیگران خودداری میکرد. دستکشهای نخی میپوشید تا آثار سوختگی را پنهان کند. دوران نوجوانی و جوانی آمدند و رفتند...
دیوید آرام دستهایش را از روی گوشش برداشت و چشمهایش را باز کرد و به طرف همسرش برگشت، اما او آنجا نبود. یکدفعه صدای گریه بچه را شنید. داد زد: «سباستین!» و همینطور که به سرعت به طرف آشپزخانه میدوید، صدای میریام را شنید: «اینجام، اینجام، مامی اینجاست.»
دیوید مکثی کرد و گوش داد. همسرش تنها نبود. صدای سارا را شنید: «آخی! بره کوچولوی مامانی!» بعد لحنش عوض شد، معلوم بود که دارد با میریام صحبت میکند: «دیوید خیلی وحشت کرده بود!»
«تو بچگی اتفاق بدی براش افتاده، کوچیک بوده که... اون... » بعد مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: «وقتی اینطوری میشه خیلی ناراحت میشم.»
سارا گفت: «پس شانس آورده که اینجا سالی یهبار آتیش بازیه. اگه تو اسپانیا زندگی میکرد چی؟ اونا همیشة خدا آتیش بازی دارن.»
میریام آرام گفت: «تنها آتیش نیست که ازش میترسه، از همه چیز، از آب، از حیوونا، بلندی، رانندگی، آینده، گذشته... انگار اصلاً بزرگ نشده. مثل
پسر بچههاس!» و زد زیر گریه و ادامه داد: «و حالا سباستینرو دارم... از عهده جفتشون بر نمیآم.»
سارا گفت: «ای وای میریام اینقدر غصه نخور!»
میریام از ته دل آه کشید. دیوید چشمهایش را بست. پاهایش میلرزید. جای زخمهای قدیمی میسوختند. درونش صدای فریاد وحشتناک پسری را شنید: نه! و سرش پر شد از تابش خیرهکننده و صدای مهیب و کر کننده انفجار!
پاول استوارت/ ترجمه مینو همدانیزاده: «دیوید» پچپچ کنان به همسرش گفت: «کاشکی نریم.»
کد خبر 107631