تاریخ انتشار: ۲۷ خرداد ۱۳۸۹ - ۰۶:۰۷

حدیث لزرغلامی: دلم دوست می‌­خواهد. دوستی که اهل پیله کردن نباشد. از آنها نباشد که مدام به پر و پای آدم می‌پیچند و پیشنهادهای جوراجور می‌­دهند.

از آن دوست­‌ها نباشد که دوست دارند توی همه­ کارهای آدم سرک بکشند و درباره­ همه چیز نظر بدهند.

دلم دوست می­‌خواهد. نه دوستی که همقد و همسن خودم باشد. نه آن قدر ساده و بی شیله پیله، که نتواند حرف دو پهلو بزند. نه آن قدر ساکت و آرام که همه­ حرف­‌هایش را زیرلبی بگوید. نه آن قدر دلتنگ و مغموم که فقط بشود با او قدم زد یا روی تخت کوچک دو طبقه‌­ای که مال خودت و خواهرت است نشست و خاطره­ معلم ­های سال پیش را مرور کرد.
دلم دوست می­‌خواهد. نه دوستی که زود قهر کند، چشم و ابرو بیاید، پز بدهد یا از خودش تعریف کند. نه دوستی که هر سال جشن تولد بگیرد و کیک­‌های صورتی سفارش بدهد یا آهنگ­‌های خارجی گوش کند و چشم‌­هایش را ببندد و هی از تو دور و دورتر شود. نه دوستی که مدام با تو پای تلفن باشد، اما وقتی با او خداحافظی می­‌کنی احساس کنی انگار سال­‌هاست با هیچ کس حرف نزده‌ای!

دلم، دوست می‌­خواهد. نه دوستی که یک­هو برود سفر. دور شود. بسیار دور و تو از او فقط یک مشت خاطره داشته باشی که به درد گریه کردن بخورد با چند تا عکس که نگاه‌شان کنی و آه بکشی و وقتی شماره­ تلفنش را نگاه می­‌کنی چه‌قدر به نظرت غریبه بیاید. شماره‌­ای که دیگر هشت رقمی نیست. انگار پنجاه تا عدد عجیب و غریب است که آن هم معلوم نیست اگر وصل شود، پشت گوشی همان آدم با همان صدای همیشگی و آرزوهای قدیمی باشد یا نباشد!

دلم دوست می‌­خواهد. دوستی که ناپدید نشود. نرود. دلم دوستی می‌خواهد که عوض نشود. آن قدر یکهو عوض نشود که دیگر خودش نباشد. حالت چشم‌­هایش، تکیه کلام‌هایش، گرمای دستش، حوصله‌اش،آرزوهایش... آه... آرزوهایش!
 دلم دوستی می­‌خواهد که خودش باشد. با همه­ آن چیزی که توی قلبش دارد و همه­ فکرهای کوچک و شیطنت‌آمیزی که توی کله­‌اش دارد و همه­ آن حرف­‌هایی که رک و پوست‌‌کنده به آدم می‌­زند. دوستی که فکرهای ریزش را و هدف­‌های کوچکش را از تو پنهان نکند. دوستی که برای تو همیشه وقت داشته باشد. دوستی که برای تو همیشه جا داشته باشد. دوستی که هیچ وقت حوصله‌اش را سر نبری. دوستی که تو را بخواهد. از آن مهم‌تر، دوستی که تو را بشناسد. بداند تو چه خواب­‌هایی می­‌بینی و بداند سه‌­شنبه‌ها سنگینی و حالت هیچ خوب نیست، و بداند اگر کوه نروی کم کم هوای قلبت مسموم می‌­شود و بداند چه وقت‌­هایی بغض می‌کنی، اشکت سرازیر می­‌شود، صدایت می‌لرزد، بداند دست‌خطت چه وقت‌هایی بد می‌شود، کی دیگر گریه‌ات بند نمی‌­آید، داشتن یک دفترچه­ نو چه‌قدر خوشحالت می‌کند، صبحانه خوردن را چه‌قدر دوست داری و رازهای قلبت را کجا نگه می­‌داری که بیرون نمی‌­ریزد.

دوستی که بداند تو را به چه نام‌هایی صدا کند و بداند آهنگ چه جمله‌هایی را دوست داری و گاهی بدون آن­‌که صدایش کنی برگردد و در لبخند پنهان مغمومش نشانت بدهد که به تو فکر می‌کند. دوستی که فکرهای تو را بخواند و زبان تو را بداند. دوستی که کلمات تو را بشناسد و همیشه بداند که حرف‌‌هایش را چه‌­جوری تمام کند. بداند سر حرفش را با تو چه جوری باز کند. بداند... دوستی که تو را، با همه­ شادی­‌های کوچک و دردهای عمیقت، تو را با نشانی بن‌­بست­‌ها و بزرگراه‌­هایت بشناسد!
دوستی می‌­خواهم که ... من دوستی می­‌خواهم که پیر نشود، مریض نشود
و... نمیرد!
شما با این نشانی­‌ها کسی را می‌شناسید؟