چشمهای پورحسن چنان باد کرده بود که نگو. میگفت - قُپّی میآمد- که با هواپیمــــــــا از خارج برگشتهاند. به جهنم...! وااای، کاش امروز زودتر تمام میشد و میرفتیم خانه و حسابی میخوابیدیم. اما از صبح، همه برایمان حرف میزدند. اول از همه، ناظم، سر ِ صف، با آرزوی سالی خوب و«تصمیم بگیرید خوب درس بخونید»و...
بعدش صحبتهای مدیر: «وقت جمع بندیه... عزمتون رو جزم کنید... فرصتها میگذرن...»
بعد، نوبت معلممان رسید: «دوباره دورِ هم جمع شدیم... وقتشه که نتیجه زحمتهاتون رو ببینید و...»
و سرانجام نوبت به تکلیف نوروزی رسید. وااای، کی حوصلهاش را داشت! انگار معلممان هم میدانست که بچهها خواب آلودند؛ از چیستان و شعر و خاطره شروع کرد. کمکم حواسها جمع شد و دستها بالا رفت. در دلم خوشحال بودم که پورحسن وقت نکرده خاطراتش را بنویسد و برایمان پز بدهد. اما از قضا، تکلیف عیدش را با خودش برده بود و هرجا که رفته بود، یادداشتی هم در دفتر تکلیف نوشته بود. سعی کردم وقتی دارد انشایش را میخوانـد، بخوابم، آن هم با چشم باز. تا آن موقع این کار را نکرده بودم. خیلی سخت بود. آنقدر حواسم به بسته نشدن چشمهایم بود که اصلاً خوابم نبُرد.
نوبت به جدول رسید. بچهها سر و صدا میکردند و جوابها را با صدای بلند میگفتند. جدول من کامل نشده بود؛ شماره 4 عمودی را بلد نبودم. وقتی معلم سؤال را خواند که «به میوههای تابستانـی میگویند»، یک دفعه صدای بچهها بالا رفت: «صیفی...»، «خانوم، صیفی...» آنچنان خندهام گرفت که نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. حتی از جایم بلند شدم و چند بار روی پاهایم کوبیدم و خندیدم. با صدای بلند مسخرهشان کردم: «هَه هَه هَه... اینها رو ببین! صیفی که اسم آدمه! عجبها...!»چند نفری بـاز تکرار میکردند: «صیفی... صیفی...» و من، هم حرص میخوردم و هم میخندیدم . خانم به اعتصامی که جدول را روی تخته حل میکرد، گفت:«بنویس˝صیفی˝.» و کلافه به کلاس نگاه کرد و داد زد: «ساکت.» اما به حرف من جوابی نداد. خسته و عصبانی بود.
بچهها جواب دو، سه سؤال باقیمانده را هم دادند و جدول تمام شد. همین جور با هم حرف میزدند. اما من حواسم پی صیفی بود. همانجا مانده بودم. نمیفهمیدم دستم چه مینویسد. مگر می شد؟! صیفی اسم آدم است، یک اسم مردانه. اسم عمویم است! یعنی خانم هم این را نمی داند؟! باورم نمیشد.
زنگ بعد که ریاضی و علوم و اجتماعی جزوة عیــــد را حل میکردیم، حسابی گیج بودم. یک چیزی درست در نمیآمد.
زنگ آخر که خورد، جلوی ردیف نیمکتها ایستادم. جلوی چند نفری را که پشت سرم مینشستند، گرفتم و گفتم: «بگین ببینم، به میوههای تابستونی چی میگن؟»
همهشان که عجله هم داشتند، گفتند: «صیفی دیگه!»، «معلومه دیگه، صیفی.»
میرزازاده گفت: «یعنی خربزه و هندوونه و طالبی و گرمک.» و دستم را کنار زد. هاج و واج پرسیدم: «هان؟! خربزه؟ هندوونه؟»
رضایی و غلامزاده که همیشه با هم میرفتند، پرسیدند: «مگه چیه؟ صیفیاند دیگه.»
گفتم، یعنی داد زدم: «بابا، صیفی اسم عموی منه!»
هر دوشان زدند زیر خنده. رضایی گفت: «به! عمو هندوونه!» و خندید. غلامزاده هم که میخندید، دستش را گذاشت روی دوش رضایی و با ادا گفت: «عموجان خربزه...!» و هر دوشان خندیدند. بدتر حرصم گرفت. یعنی اینهمه سال، اسم عمویم خربزه و هندوانه بود و من نمیدانستم؟! یک دفعه از دست آقابزرگ لجم گرفت. میدانستم که اسم بچههایشان را او رویشـان میگذاشت. «آخه اسم قحط بود که اسم پسرت رو گذاشتی هندوونه؟!»
از حالا به بعد، میشدم اسباب مسخرة بچهها. عصبانی و پکر راه افتادم طرف خانه. سعـی میکردم به رضایی و غلام زاده که تا سه کوچه بالاتر، جلوتر از من می رفتند و گاهی برمیگشتند و نگاهم میکردند و میخندیدند، اعتنا نکنم. با خودم تصمیم گرفتم با آقابزرگ قهر کنم. با عمو هم شاید.
* * *
از اتاق در نمیآمدم. مامان که دنبالم آمد، گفتم خیلی مشق دارم. اما در واقع میخواستم با عمو روبهرو نشوم. اما این بار خودِ عمو صدایم زد: «سمیرا! سمیرا خانوم ! بیا ببین عموت هندوونه نوبـــر آورده! بدو بیا عموجان!»
با حرص در دلم گفتم: «ایــش! عمو جان! چه عمویی؟ عمـو هندوونه؟!» ولی ناچار بودم بروم، وگرنه بعدش دعوا داشتیم. کمی این پا و آن پا کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی میکردم آرام باشـم. سلام کردم.
«سلام به روی ماهت، عموجان! کجـایی بیرون نمی آی؟ میخوایم هندوونه نوبر بخوریم...»
زن عمو خندهای کرد و گفت: «خوبی سمیرا جان؟...ولش کن آقا سیفی، سر به سرش نذار بچه رو...»
بیشتر لجم گرفت؛ به من میگفت بچه؟! با آن شوهر هندوانهاش...!
عمو گفت: «زن داداش،بده به من اون چاقو رو. همچین براتون قاچش کنم که شاخ دربیارین.» و با ادایی مثل پهلوانها، چاقو را فرو کرد توی هندوانه. نمیدانم چهطور شد که داد زدم: «اِه، آدم که هم اسم خودش رو نمیبُره!» دست عمو با چاقو بی حرکت ماند. همه خشکشان زد. عمو سرش را برگرداند و نگاهم کرد و گـفت: «چی چی؟
هم اسم؟ حالا لابد ما رو قاتل هم میکنی. بیا اینجا ببینم چــی میگی!» و به زن عمو گفت: «اون دستمال رو بده به من.» و منتظــر شد تا بــــروم پیشش. یک دفعه متوجه شدم که حواس همـه به من است. هم ترسیدم و هم خجالت کشیدم .دلم میخواست فرار کنم، اما انگار شیطانکی تــوی گوشم میخواند که در دلم با آقـابزرگ قهر کردهام، با عمو هم قهر کردهام؛ با این اسم گذاشتنشان آبروی من را بردهاند و...
جرئت پیدا کردم و رفتم تا جلوی ایوان که عمو نشسته بود. چاقو تا دسته توی هندوانه بود. عمو خیلی جدی پرسید: «این ˝هم اسم˝ که گفتی ماجراش چیه ؟ هان؟. . .» همه جرئتم را جمع کردم و گفتــم: «همین دیگه: ˝عمو صیفی و میوه صیفی˝ . . .!»
با چنان لجی گفتم که خودم از لحن صدایم ترس برم داشت . عمـو هاج و واج نگاهـم کرد: «عمو صیفی و...!» و یکباره با صــــدای بلند زد زیر خنده. چه خنده ای که تمام دندان های عقب دهــــانش پیدا شد. بقیه انگــار گیج شده بودند. عمو زد روی زانوی زن عمــو و گفت: «فهمیدی چــی شد؟ عمو صیفی و میوه صیفی . . .!»
و باز خندید. الهام، مامان و زن عمو تقریباً با هم گفتند: «آها!» و خندیدند. تازه فهمیدم کـــه وقتی میگویند«کارد میزدی، خونش در نمیآمد» منظور چیست. هم وضعیت من بود و هم وضعیت هندوانه.
عمو نیم خیز شد، دستش را به شانهام گذاشت و من را جلو کشید و همانطور که صورتش پر خنده بود، گفت: «سمیرا جــــان، عمو، حواست هست چی میگی؟ اون صیفی با صاده، اســــــم عموت با سین. تازه، اسم عموت سیفاللهست که صداش میکنن سیفی! وگرنه من رو چه به هندوونه؟!»
برای اینکه خودم را از تک و تا نیندازم، اصلاً نخندیدم. رویـم را زیاد کردم و پرسیدم: «حالا این سیف الله معنیش چـی هست؟»
فکر میکردم میگوید: «میوه تابستانی خدا»، یا یک چنیـن چیزی. اما عمو خیلی معمولی گفت: «سیف یعنی شمشیر. سیفالله هم میشه شمشیر خدا، یعنی شمشیری که در راه خدا میجنگه...»
خـودم را به بی تفاوتی زدم و گفتم: «حالا چه فرقی میکنه؟!»
عمـــو چشمهایش را گرد کرد و گفت: «دهَه، چه فرقی میکنه؟ اون یکــــی هندوونــــه و خربزه و نمیدونم ، طالبیه که میخورن، امـــا این یکی شمشیر برندهایه به شکل بنده، عموی جنابعالـی، که اتفاقاً خیلی هم به صیفیجات ارادت داره. متوجه شـــدی عموجان؟»
نمیدانستم چه بگویم. همان طور ساکت ایستادم و خندههای همــه را تحمل کردم. مادرم با خنده گفت: «حالا، عمـو سیفی، اون شمشــیر رو از دل هندوونه بکشید بیرون که بیچاره نصفه جون شد...»
* * *
در عکسی که آن روز زن عمو از ما گرفت، من و الهام هر کــــدام یک قاچ بزرگ هندوانه در دستمان گرفتهایم و عمو سیفی، مثل جاهلها، با چاقویی که رو به بالا گرفته، ادا در میآورد.
پریشب، شنیدم که زن عمو پای تلفن به مامان میگفت که چهقـدر از دیدن این عکس خندیدهاند. مامان، محض خنده، حال عمو را که میپرسید، گفت: «حال
˝عمو هندوونه˝ چهطوره؟» و هــر دوشان خندیدند. دیگر من هم میخندیدم. حتی شب، موقع خـــــواب، فکر کردم که اگر اسم عمویم هندوانه بود، پس اسم بابا باید چی میشد... و از تصور خانواده صیفی جات کلی زیر پتو خندیدم تا خوابم برد.