این کتاب که خاطرات کیانوش گلزار راغب است 28تیر ماه رسما رونمایی شد؛ درحالیکه دستاندرکاران حوزه هنری و سوره مهر، آن را بهعنوان رقیبی جدی برای «دا» معرفی کردند؛ دا، همان کتاب قطوری است که بیشاز 120 بار تجدید چاپ شده و عنوان موفقترین و پرفروشترین کتاب عرصه دفاع مقدس را با فاصله زیاد نسبت به رقیبان، از آن خود کرده است. با این همه، محمدرضا سنگری، نویسندهای که متواضعانه خود را وقف امور اجرایی چاپ این آثار کرده و از نوشتن باز مانده، پیش از رونمایی شنام، پیشبینی کرد که این کتاب میتواند رکورد جدیدی ثبت کند و از دا نیز پیشی بگیرد.
این پیشبینی بیش از هر چیز به این علت مطرح و پس از آن از سوی رئیس جدید حوزه هنری تکرار شد که شنام برگ برنده بسیار مهم و کارسازی دارد؛ موضوعی که برای نخستین بار به شکلی بسیار پررنگ و محوری در کتابی مرتبط با دفاع مقدس حضور یافته است؛ عشق!
اگر بخواهیم از بین همه آنچه در شنام رخ میدهد- که از توصیف حال و هوای اوایل انقلاب تا خود جنگ و شرایط اسارت گسترده است- در جستوجوی محور اصلی کتاب باشیم، به شکل خیرهکنندهای به یک نام زیبا و متفاوت میرسیم؛ شیلان. حضور شیلان در این کتاب دستکم از 2منظر قابل تأمل است:
فراتر از خاطره
خاطرهنگاری در ساختار یک متن، کمی عقبتر از داستاننویسی قرار میگیرد. خاطره، به لحاظ معنایی و محتوایی، همواره دنبالهروی واقعیت است و نویسنده خاطره، براساس عهد نانوشتهاش با مخاطب، مجاز نیست از واقعیت پیش بیفتد و به دنیای خیال وارد شود. بر این اساس، خاطره بهویژه اگر گستره زمانی و رویداد وسیعی را دربربگیرد، محور واحدی ندارد و تنها کمی عقبتر از سیر طبیعی رویدادها، آنچه را رخ داده است، روایت میکند.
اما داستان، همواره کمی جلوتر از واقعیت است یا دست کم الزامی برای دنبالهروی از سیر واقعی رویدادها ندارد. نویسنده میتواند براساس آنچه خود میسازد، واقعیت را دوباره تعریف کند و بسازد. این تفاوت در گام نخست، تفاوت دیگری را بهوجود میآورد که در سطح ساختاری خاطره و داستان قابل بازیابی است؛ داستان، محوری واحد دارد و نویسنده با توجه به آنچه قصد دارد از دنیا بسازد، بخشهای مختلف اثر خود را حول محوری واحد (که میتواند یک شخصیت یا رویداد یا مفهوم و یا موقعیت باشد) میچیند و پیش میبرد.
شنام، از این نظر، چیزی فراتر از خاطره است؛ چرا که کیانوش گلزار راغب، اگرچه در کتابش همواره از واقعیت پیروی میکند اما محوری واحد به شکلی کم و بیش نامحسوس، در طول رمان او حضور دارد. این محور واحد شیلان است که برخلاف آنچه تصور میشود، بخشی از خاطرات راغب نیست بلکه در تمام طول کتاب، مثل نقطه کانونی، خطوط مختلف داستان را در یک نقطه به هم میرساند. از این منظر، البته شنام دوپاره است؛ در پاره نخست کتاب که 105صفحه از 250صفحه کتاب را شامل میشود، شیلان هنوز حضور ندارد و شیوه روایت نویسنده، کاملا خاطرهنگارانه، کمی عقبتر از روال طبیعی رویدادها و بدون محور واحد است.
در این بخش که 5 فصل از 11فصل کتاب است، در واقع راغب در حال مقدمهچینی است تا شیلان وارد صحنه شود. او رویدادها را همان طور که رخ داده است، تعریف میکند که اگرچه به هر حال جذابیتهایی دارند اما هیچ وجه متمایزی از دیگر خاطرات مرتبط با جبهه و جنگ و اسارت در آنها دیده نمیشود. هرچند که در این پنج فصل هم شاید بیآنکه خود نویسنده متوجه باشد، محور کمرنگ و کماهمیت دیگری شکل میگیرد و تصویر جالبی ساخته میشود.
50 صفحه نخست کتاب (2فصل اول)، سیر اتفاقاتی است که طی آنها کیانوش گلزار راغب همراه با عدهای دیگر از همولایتیها و همکلاسیهایش به جبهه اعزام میشوند و به قلهای به نام «شنام» در خاک عراق، حمله میکنند و به شکلی بینهایت تلخ و بینهایت بهیادماندنی، به پایان میرسد. 50 صفحه دوم (فصلهای سوم، چهارم و پنجم)، شرح ماجراهای اسارت است که اتفاقا چیز قابل توجهی ندارد. اما وقتی این ماجرا جالبتر و عمیقتر میشود که درمییابیم، از آن پس یعنی از فصل سوم و از وقتی که تقریبا همه همرزمان راغب شهید میشوند و او نیز همراه برادرش به اسارت نیروهای کومله درمیآید، همه او را به همین نام میشناسند؛ شنام! با این توصیف، شنام درواقع کتابی است با 2 پاره معنایی که در هر یک، یکی از 2 شخصیت اصلی کتاب، نقش اول و اصلی را برعهده دارد؛ در پاره اول شنام (کیانوش گلزار راغب، راوی کتاب) و در پاره دوم، شیلان (دختری که در دوران اسارت، رابطه عاشقانه زیبا و عمیقی با شنام برقرار میکند). این ساختار، چیزی فراتر از یک خاطره صرف است و به کتاب، شخصیت متمایزی نسبت به کتابهای مشابه میدهد.
فراتر از جنگ
اما شیلان علاوه بر اینکه محور اصلی کتاب است و در دوسوم آن نقش بسیار پررنگ و جذابی بازی میکند، از این نظر که برای نخستین بار مفهوم عشق را بهصورتی جدی و پررنگ وارد ادبیات دفاع مقدس کرده است، در شنام اهمیت ویژهای دارد. این حضور، البته اگر تنها به شکلی ناپخته و برای ایجاد جذابیتهای داستانی انجام میگرفت، نمیتوانست به شنام چیزی اضافه کند. اما از آنجایی که از دل واقعیت (خاطره) درآمده و حاصل تجربهای به یادماندنی و انسانی است، کتاب را یک پله بلند دیگر بالا میبرد. در واقع آنچه پیرامون رابطه پرفرازونشیب و (بهعلت انسانی بودن) پیچیده شیلان و شنام در طول دوسوم پایانی کتاب شکل میگیرد، چیزی فراتر از ترسیم ساده جنگ یا اسارت یا حتی خاطرات راغب و البته، همه آنها با هم است. بهویژه آنکه شکلگیری این لایه عمیقتر، آرام و همراه با جذابیتهای داستانی است.
شیلان 3 بار در طول شنام حضور مییابد که در پایان هر مقطع، خواننده گمان میکند داستان او به پایان رسیده و باقی کتاب، شرح باقی ماجراهای اسارت یا پس از آن است اما حضور دوباره او، چنان غافلگیرانه و همراه با اتفاقات تازه و غیرقابل انتظاری است که خواننده یک بار دیگر انرژی میگیرد تا کتاب را با سرعت بیشتری ادامه دهد. بار نخست وقتی است که راغب 17ساله در اوج شرایط سخت اسارت، دختر زیبایی را قاتی کردهای خشن و زمخت کومله میبیند. او شیلان را برای نخستین بار اینطور توصیف میکند: «شیلان رفتاری عجیب داشت. او با نیروهای کومله فرق میکرد؛ نه اسلحهای داشت، نه مثل سایر دختران کومله لباس مردانه میپوشید. در هیچ کاری هم مشارکت نمیکرد و لباسهای معمولی و محلی به تن داشت. بسیار زیبا، منزوی و پرخاشگر بود...»
آشنایی اولیه با شیلان که در فصل 6 کتاب، صفحه110 رخ میدهد، به جایی نمیرسد و تنها به رابطهای کم و بیش مرموز و از دور محدود میشود. جالب آنکه شنام تنها 40 صفحه بعد، با کمک شیلان آزاد میشود و اینطور بهنظر میرسد که ماجرای شیلان در همین حد بوده است که بیشتر در ذهن شنام روی داده و برای شرایط سخت اسارت البته کم هم نیست. اما از اینجا به بعد هنوز 100صفحه از کتاب مانده و راغب آزاد شده است و شیلان دیگر نمیتواند وجود داشته باشد. با این تصور، در صفحه176 کتاب، وقتی که راغب نخستین سیگارش را بعد از آزادی در سپاه سقز دود میکند، خواننده بهشدت غافلگیر میشود؛ «هوس کردم سیگار دوم را هم روشن کنم که صدای امیدی را از بیرون شنیدم. همچنان بالای نیمکت ایستاده بودم و بیرون را نگاه میکردم که در باز شد. سرم را برگرداندم و در را از گوشه چشم نگاه کردم. خانمی قدبلند که چادر مشکیاش را دور صورتش پیچانده بود پیشاپیش برادر امیدی وارد دفتر شد. اشتیاقی برای نگاه کردن نداشتم. دوباره سرم را به نردههای فلزی چسباندم. یاد شیلان رهایم نمیکرد...»
اما این خانم قدبلند شیلان است که برای دومین بار و این بار در سپاه پاسداران سقز سر راه شنام قرار میگیرد و تازه از اینجا به بعد است که رابطه این دو شکل و شمایل واقعی خود را مییابد. با این حال، درست برخلاف روال معمول قصههای با پایان خوش، خیلی زود شنام و شیلان دوباره جدا میشوند. شنام به روستای خود، حوالی اسدآباد همدان بازمیگردد و شیلان هم به خانه داییاش در سقز میرود.
این بار خداحافظی این دو بهگونهای است که خواننده تصور میکند ماجرا تمام است اما شیلان یک بار دیگر و این بار به شکلی بسیار عجیبتر بازمیگردد. با این تفاوت که بار سوم، راغب سراغ او میرود. حضور بار سوم که با پایان کتاب همراه است، پرفراز و نشیبتر و خواندنیتر است؛ آنچنان خواندنی و در پایان، آنچنان تلخ که سبب میشود پایان شنام، پایانی درخشان و بهیادماندنی داشته باشد... .