تاریخ انتشار: ۱۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۵۸

زهرا عزیزمحمدی: شنبه: کلاسم دیر شده. توی تاکسی پشت ترافیک گیر افتاده‌ام. رادیوی ماشین روشن است و مجری اصلاً اصراری ندارد تا کسی به او توجه کند. تصمیم می‌گیرم خونسرد و بی‌خیال باشم

- شنوندگان عزیز! در بزرگراه اشرفی اصفهانی به علت تصادف یک دستگاه...

هدفون را توی گوشم می‌گذارم و شروع می‌کنم به باد زدن خودم.

یکشنبه

باز ترافیک، باز خستگی، باز کلافگی...

دوشنبه

مثل همیشه توی ترافیک، این‌که چه‌قدر طول می‌کشد تا برسم، این‌که تمام چهارراه‌ها و خیابان‌ها و حتی مغازه‌ها و اسم‌هایی را که بین مسیر هست از فرط تکرار حفظ شده‌ام و حساب می‌کنم چه‌قدر مانده تا آن ساختمان‌های آشنا را رد کنم، اعصابم را خرد می‌کند.

این‌که لباس‌هایم بوی دود گرفته و من با حسرت به راننده‌ ماشین کناری نگاه می‌کنم که پشت شیشه‌های بالاکشیده عرق نمی‌ریزد، لم داده و منتظر باز شدن راه است.

این‌که بعضی‌ها فکر می‌کنند اگردستشان را روی بوق فشار دهند، راهکار مؤثری در جابه جا شدن ماشین‌های قفل شده انتخاب کرده‌اند.

آرزو می‌کنم کاش چشم‌هایم را ببندم و باز که کردم، رسیده باشم.

سه شنبه

دارم فکر می‌‌کنم: دقیقاً طی همین نیم ساعتی که من محکوم به توقف هستم، زیر همین زمین که پاهای من و چرخ‌های ماشین روی آن است، چه قدر قطار و چه قدر آدم توی آنها با چه سرعتی در رفت و آمدند!

چهارشنبه

مسافران جای درها را تخمین زده‌اند و در کمین قطار با هم در حال رقابت‌اند.

- مسافرین محترم! خط قرمز کنار سکو ها حریم ایمن شماست!

توی دنیای مثلاً رؤیایی من در زیر زمین کسی توجهی به این حرف‌ها ندارد. با این حال باز هم له شدن بین آدم‌ها بر خشک شدن در یک نقطه از خیابان ترجیح دارد.

شاید 10 دقیقه، یک ربع پیاده روی تا ایستگاه مترو به گرما و شلوغی خیابان‌ها می ارزد.

منبع: همشهری آنلاین