آخرش با خودم گفتم این هم فرق توست با آن نویسنده. او توانست با کلماتش اشک تو را در بیاورد و تو نتوانستی کلمات مناسبی برای تعریف کردنش پیدا کنی. اما من از نوشتن ناامید نیستم من هم کلمات خودم را دارم. اصلاً شاید روزی بتوانم همه را بخندانم.
آنچه از دیده پنهان میماند
فرناز میرحسینی که دوم دبیرستان است و در یکی از مدارس منطقه 13 تهران در رشته علوم انسانی درس میخواند، میگوید: «بارها و بارها کتاب «شازده کوچولو»ی آنتوان دوسنت اگزوپری را خواندهام. یک جمله دارد که شازده کوچولو به خلبان میگوید: آنچه اصل است از دیده پنهان است. جمله خاصی است برای من. هیچوقت از ذهنم پاک نمیشود.»
فرناز که هم داستان مینویسد و هم گاهی برای دلش شعر میگوید، رمان و داستان کوتاه را از کتابهای دیگر بیشتر دوست دارد. هروقت وارد کتابفروشی میشود، سراغ آنها میرود تا ببیند نویسندگان محبوبش تازگی چه کتابهایی منتشر کردهاند. گرچه دوستانش به اندازه او کتابخوان نیستند، اما او از حرف زدن درباره کتاب در جمع لذت میبرد و کتاب خواندن مسئله زندگیاش شده است: «احساس میکنم شکل چگونه زندگی کردن را میتوانم از داستانها پیدا کنم. بی کتاب نمیمانم. بههرحال باید همیشه کتابی برای خواندن و فکر کردن به آن پیدا کنم.»
***
من گاهی یک جای کتاب، جا میمانم. آن وقت باید کلی حرف بزنم و بنویسم و کارهای متفاوتی را که بلدم انجام بدهم، بلکه از دست یک ماجرا یا شخصیت در کتابی که خواندهام، خلاص شوم. گاهی هم یک کلمه از کتابی که خواندهام یادم نمیماند. با کمال شرمندگی باید بگویم حتی موضوع را هم به خاطر نمیآورم!
بی خیال قانون بازی!
سهیلا کاویانی، پیش دانشگاهی ریاضی، اهل شهرقدس است و گاهگاهی مینویسد. از او میخواهم تصور کند روزی را که کتابی برای خواندن ندارد. سهیلا میگوید: «گرچه من، هم خودم کتابخانه شخصی دارم و هم محلهای که در آن زندگی میکنم کتابخانه خوبی دارد، اما اگر هم روزی کتابی دم دستم نباشد، قلم را برمیدارم و شروع به نوشتن میکنم. اولویت زندگی من کتاب خواندن و نوشتن است. شعر و داستان را هم به موضوعهای دیگر ترجیح میدهم.»
سهیلا کتابهای مرادی کرمانی را دوست دارد: «گاهی بعضی از کتابها یا جملهها عجیب در ذهن میماند. در کتاب «من که گنجشک نیستم»، نوشته مصطفی مستور یک جمله آمده که خیلی دوستش دارم. می گوید: وقتی نمیتوانی قانون بازی را عوض کنی، خفه شو و بازی کن!»
***
هزار بار تصمیم گرفتهام وقتی کتابی میخوانم خلاصهاش را بنویسم. اما وقتی مینویسم چیز دیگری از آب در میآید. انگار نویسندهها کتاب را چسبیدهاند که این مال خودمان است، اگر میخواهی چیزی بنویسی برو و برای خودت بنویس. تازگیها از این بازی خوشم آمده. شروع میکنم به خلاصهنویسی و هر از گاهی برای خودم یک اثر تولید میکنم. اما انصاف را رعایت میکنم و همیشه میگویم این را وقتی فلان کتاب را خواندم الهام گرفتم.
نمیشود که هیچی پیدا نکنم
بهمن ایلاتی که سال سوم تجربی است و در یکی از دبیرستانهای منطقه 19 تهران درس میخواند، برای انتخاب کتاب به نویسنده و منابع معرفیکننده توجه میکند و برخلاف جمع دوستانش عاشق کتاب خواندن است. میگویم اگر کتاب نباشد چه میکنی؟ سریع جواب میدهد: «نمیشود که هیچی نباشد. مجله، روزنامه ... بالاخره همیشه یک چیزی برای خواندن پیدا میکنم. البته چون سلیقه مطالعه من با خانوادهام متفاوت است و کتابخانه آنها برایم جذابیتی ندارد، گاهی به مشکل برمیخورم.»
بهمن هم مینویسد و معتقد است برای نوشتن باید تا میشود بخواند. «پرنده من»، «منِ او» و «بار دیگر شهری که دوستش میداشتم» کتابهای مورد علاقه اوست.
***
گاهی وقتی کتاب میخوانم، احساس میکنم خودم نیستم. تا مدتی کس دیگری میشوم. گاهی ناگهان احساس میکنم تکلیف همه بلاتکلیفیهایم روشن شده. یکهو آدم دیگری میشوم. قوی و پرتوان. اوایل وقتی دچار این حال میشدم، شاد و خوشحال شروع میکردم به برنامهریزی برای خودم. اما کمکم که اثر کتاب میرفت، دوباره میشدم همان آدم گذشته. وقتی فهمیدم این حال من موقتی است، حالم خیلی گرفته شد. اما مدتی است راهش را پیدا کردهام. دیگر تأثیر کتاب را روی خودم میفهمم. حالا که به چنین شناختی از خودم رسیدهام، دیگر احساس ناامیدی نمیکنم.
میترسم وقت کم بیاورم آخر
مریم بیضایینژاد، از بچههای کرج هم سال سوم علوم تجربی است. مریم کتابخانه شخصیای دارد که از وقتی راهنمایی بوده بهمرور کتابهایش را تهیه کرده. وقتی هم پدربزرگش فوت کرد، بخشی از کتابهایش به او هدیه شد. مریم میگوید: «اولویتم در زمانهایی که درس ندارم،کتاب خواندن است. همیشه نگرانم که چهقدر کتاب وجود دارد که من باید بخوانم و هنوز نخواندهام. میترسم وقت کم بیاورم برای خواندن آنها.»
برای مریم هم مانند بیشتر همسن و سالانش که دستی در خواندن و نوشتن دارند، نویسنده و موضوع ملاک انتخاب و خرید کتاب است. مریم میگوید: «گاهی در خانواده یا جمع دوستان درباره کتابی که خواندهایم صحبت میکنیم و در جریان این گپها کتابهای خوبی پیدا کردهایم. مثلاً کتاب «نه تر و نه خشک» مرادی کرمانی از جمله کتابهایی بود که خواندم و واقعاً لذت بردم.»
***
پدرم میگفت یک زمانی کتاب خواندن مد شده بود. همه سعی میکردند لااقل یک کتاب خوانده باشند تا اگر بحثی شد، حرفی برای گفتن داشته باشند. بعضیها این وسط واقعاً کتابخوان میشدند و بعضی در حد همان ژست و ادا میماندند. این روزها اما به نظرم اینطور نیست. گاهی حتی حس میکنم وقتی از کتابی میگویم، حوصله دوستانم سر میرود. آدمها دستهبندی شدهاند و در دستههای واقعی جا گرفتهاند. بعضیها کتاب میخوانند و از آن لذت میبرند و برخی هم علایق دیگری دارند و ادای کتاب خواندن درنمیآورند. اینطوری لااقل تکلیف آدم معلوم است. من عاشق کتاب خواندنم. این از من.
پیش آدمها هم تنهایی!
رؤیا زندهبودی، پیشدانشگاهی ریاضی، از نوجوانهای شاعر اهل شیراز است. رؤیا میگوید بیشترین تأثیر را در زندگیاش از کتاب «درخت زیبای من» گرفته. رؤیا مهمترین فعالیت زندگیاش را خواندن و نوشتن میداند و میگوید: «از هیچ کاری به اندازه کتاب خواندن لذت نمیبرم. وقتی با کتابهایم هستم، تنهایی مطبوعی دارم. هم کسی نیست که تنهاییام را بههم بزند و هم احساس دلتنگی ندارم. شاید به همین دلیل توی کتاب «شازده کوچولو» همیشه مجذوب ماری هستم که وقتی شازده کوچولو توی کویر احساس تنهایی میکند، جواب میدهد: پیش آدمها هم احساس تنهایی میکنی.»