تاریخ انتشار: ۳ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۹:۲۴

نوید و امید10‌سالشان بود که در یک حادثه رانندگی مادرشان را از دست دادند.

 در یک سالی که از آن حادثه می‌گذشت، بعضی روزها مجبور بودند برای ناهار، باپولی که پدرشان هر روز برایشان کنار می گذاشت، از بیرون غذا سفارش دهند. پنجشنبه ظهر بود و هیچ‌کدام اشتهایی برای خوردن غذا نداشتند، برای همین کیف و کتابشان را برداشتند و نیم ساعتی زودتر راهی مدرسه شدند.

پدرشان آن روز بعد از ظهر مانند هر هفته بر سر مزار همسرش رفت. نزدیک مزار که شد، چشمش به 2دسته گلی افتاد که روی سنگ قبر خودنمایی می‌کرد. در حالی که اشک بر گونه هایش جاری شده بود به سمت خانه حرکت کرد و در راه برای خودش و بچه‌ها که مطمئن بود الان خیلی گرسنه‌اند، 3پرس غذا سفارش داد.

هادی صفرپور