تاریخ انتشار: ۳۰ بهمن ۱۳۸۹ - ۰۷:۳۷

مرجان همایونی: مهندس پرواز وقتی مردم روستا را در حال نزدیک شدن به بالگرد امداد دید، برای جلوگیری از برخورد آنها با پره‌های کشنده ملخ بالگرد، دست به فداکاری فراموش‌ نشدنی‌ای زد. او در این راه دستش را از دست داد اما اجازه نداد حادثه مرگباری برای مردم روستا اتفاق بیفتد.


سوز و سرما در روستای دور‌افتاده وزوه در فریدون‌شهر اصفهان بیداد می‌کرد. مردم هیچ راهی برای گرم کردن خود نداشتند و حال دو نفر از اهالی این روستای کوچک خیلی بد بود و آنها با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردند. تمام راه‌های ارتباطی قطع شده بود و مردم به امید امداد بودند اما کسی از ماجرایی که برای آنها اتفاق افتاده بود، خبر نداشت. آنها حتی نتوانسته بودند شرح اوضاع سخت روستا را به گوش مسئولان در شهر برسانند تا اینکه یکی از اهالی بالاخره بعد از چند شبانه روز توانست توسط تلفن ماهواره‌ای خود با شهر تماس بگیرد:

« الو، من از روستای وزوه تماس می‌گیرم. ما در برف گیر افتاده‌ایم و دو نفر از مردم روستا حالشان خیلی بد است. یکی از آنها ناراحتی قلبی دارد و دیگری تومور. لطفا به ما کمک...».

مرد جوان اینها را که گفت، ارتباط قطع شد و مردم هر چه تلاش کردند، نتوانستند ارتباط دیگری برقرار کنند؛ تنها کاری که از دستشان بر می‌آمد، دعا و انتظار بود.

بدی هوا

وقتی خبر گرفتار شدن مردم روستا در برف به گوش مرکز مدیریت حوادث اصفهان رسید، اقدامات لازم برای نجات مردم روستا آغاز شد. تنها راه رسیدن به روستا و ارسال موادغذایی به آنجا، استفاده از هلی‌کوپتر بود. بارش برف اما به هلی‌کوپترها اجازه پرواز نمی‌داد و هوا هر روز بدتر از روز قبل می‌شد. کادر پرواز آماده بودند تا با بهتر شدن وضع هوا، پرواز خود را آغاز کنند.

ظهر یکشنبه، 17 بهمن بالاخره بارش برف بند آمد و هوا برای پرواز مساعد شد. رئیس مرکز مدیریت حوادث، کارشناس پرستاری، یک تکنیسین و 3کادر پرواز راهی روستای زیر برف رفته وزوه شدند.

برای کادر پرواز، روستای وزوه، روستایی ناشناخته بود. آنها مجبور بودند به همه روستاها سربزنند تا نشانی از وزوه به‌دست آورند اما کسی از موقعیت این روستا خبر نداشت.

علیرضا قاسمی، کارشناس پرستاری تیم پزشکی که سوار هلی‌کوپتر راهی وزوه شده بود، می‌گوید:«روستایی نبود که نگردیم. اما هر چه بیشتر می‌گشتیم کمتر به نتیجه می‌رسیدیم. در جست‌وجوهایمان از ساکنان روستایی که پشت کوه فریدون قرار داشت، آدرس روستا را به دست آوردیم. اما برای اینکه مطمئن شویم یکی از مهندسان کادر پرواز، از هلی‌کوپتر بیرون پرید و پیاده راهی روستا شد تا موقعیت آنجا را به خلبان گزارش کند».

مهلت 30 دقیقه‌ای

30 دقیقه طول کشید تا مهندس پرواز خودش را به روستا برساند. همین که در ورودی روستا قرار گرفت، مرد جوانی را از دور دید که با گام‌های بلند به او نزدیک می‌شد. قبل از اینکه سؤالی بپرسد، مرد جوان گفت:«بالاخره آمدید؟ داشتیم کم‌کم ناامید می‌شدیم». مهندس 30 ساله که مطمئن شده بود راه را درست آمده است، بی‌سیم‌اش را برداشت و با چند جمله کوتاه، موقعیت روستا را به خلبان اعلام کرد و هلی‌کوپتر بار دیگر به پرواز درآمد.

قاسمی می‌گوید:« برف همه جا را گرفته بود و وقتی به بالای روستا رسیدیم، متوجه شدیم که خانه‌ها به‌صورت پلکانی ساخته شده‌اند و جایی برای فرود نیست. باید کاری می‌کردیم و تنها کار این بود که هلی‌کوپتر در نزدیکی یکی از خانه‌ها نگه دارد و ما روی پشت‌بام آن بپریم و به این طریق وارد روستا شویم. سوز و سرما تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد و بادی که به واسطه چرخش ملخ هلی‌کوپتر به‌وجود آمده بود، شدت آن را چند برابر می‌کرد. با هر سختی‌ای که بود خودمان را روی پشت بام انداختیم. اوضاع خوبی نداشتیم. از یک طرف با کمبود سوخت مواجه شده بودیم و از طرف دیگر جایی برای فرود نبود.

دستی برای نجات

پرستار جوان و پزشکی که همراه تیم امداد بودند، کیف حاوی لوازم پزشکی را به دوش گرفتند تا راهی محلی شوند که دو بیمار اورژانسی حضور داشتند اما ظاهرا زمانی که مردم روستا از رسیدن نیروهای امدادی ناامید شده بودند، تصمیم گرفته بودند خودشان هر دو بیمار را به بیمارستان انتقال دهند اما سردی هوا و یخبندان و وخامت حال دو بیمار اجازه این کار را به آنها نداده و هر دو بیمار در راه فوت کرده بودند.

پرستار و پزشک جوان وقتی از ماجرا باخبر شدند، به پرس و جو از مردم پرداختند و بعد از اینکه اطمینان یافتند هیچ بیمار دیگری در روستا نیست، تصمیم گرفتند به سمت هلی‌کوپتر برگردند.

« قبل از اینکه به هلی‌کوپتر برسیم، علی عسگری، یکی از مهندسان پرواز که همراه گروه بود، از هلی‌کوپتر روی پشت بام یکی از خانه‌ها پریده بود تا جایی برای فرود پیدا کند. فاصله هلی‌کوپتر تا پشت‌بام بیشتر از نیم متر نبود و علی در حالی که کمرش را خم کرده بود، دنبال جای فرود می‌گشت. در همین هنگام مردم روستا برای گرفتن مواد غذایی به سمت هلی‌کوپتر هجوم آوردند و صحنه وحشتناکی به‌وجود آمد. علی با فریاد از آنها می‌خواست نزدیک نشوند، چرا که ممکن است با ملخک هلی‌کوپتر برخورد کنند و آسیب ببینند، اما گوش مردم به این حرف‌ها بدهکار نبود. در همین هنگام چند پسر بچه به طرف علی دویدند و او برای جلوگیری از نزدیک شدن و حادثه دیدن آنها، دست‌هایش را بالا برد که آن حادثه دردناک رخ داد. دست چپ علی با ملخک هلی‌کوپتر برخورد کرد و از ساعد قطع شد و روی برف‌ها افتاد».

پرستار جوان ادامه می‌دهد:«مردم با دیدن این صحنه عقب نشستند و ما به کمک علی شتافتیم. صورت و لباس‌هایش پر از خون بود و فقط فریاد می‌زد. به سرعت او را به هلی‌کوپتر منتقل کردیم و دستش را از روی برف‌ها برداشتیم و با عجله به بیمارستان الزهرای مشهد رفتیم».