گلها را زدم کنار و گفتم: «به بوی گل حساسیت ندارم آیکیو. این گلی که تو بغلته هی میره تو سوراخ دماغ من. آخه گلایل هم بو داره؟»
مامان که روی صندلی جلو جایش راحت بود، گفت: «دخترا. آروم و مؤدب باشین. کاری نکنین روز اول سالی دعواتون بشه. داریم میریم دیدن اشرف مخلوقات!»
با این که یک سال از فوت ناگهانی عمة بابا میگذشت، باز هم مامان دست از نیش و کنایهاش برنداشته بود. هنوز هم به آن خدا بیامرز که اشرف مخلوقیان اسمش بود، میگفت اشرف مخلوقات.
مینا یک مرتبه جیغ زد: «ویششششششششش! بگیر اونطرف دسته گل رو.»
بابا زد روی ترمز و از تو آینه نگاهمان کرد: «تو دیگه چت شد؟»
مینا گفت: «آبش داره میریزه رو مانتوی من. ما نفهمیدیم این دسته گله یا درخت خرزهره؟!»
بابا گفت: «این نه دسته گله، نه درخت خرزهره. تاج گله. مینی تاج گل البته. برید خدارا شکر کنید پولم نرسید تاج گل، از این گندههاش بخرم.»
مبینا، خواهر بزرگ ترمان گفت: «چهقدرم بیریخته، بگیرش اونطرف. لباسمو کثیف کرد.»
دوباره نوک گلها رفت تو سوراخ دماغم و دوباره صدای عطسهام ماشین را ترکاند. بابا گفت: «عافیت باشه. دیگه چیزی نمونده، داریم میرسیم. آ آ، اینم بهشت زهرا.»
مهسا گفت: «نمیشد حالا به جای این دسته گل یه چیز دیگه میگرفتین!؟»
بابا گفت: «عینهو پیرزنها غر میزنین. چرا کمپوت هم میشد گرفت، ولی دیگه برا کمپوت خوردن یک کمی دیر شده. دندونای اون مرحوم رو موش خورده. پس نتیجه میگیریم که گل بهتره. زودتر هضم میشه.»
همه زدند زیر خنده. صورتم پر از گل و گیاه شد و دوباره عطسه کردم. مینا دوباره جیغ کشید:
« مانتوم خیس شد» و مبینا غر زد: «بگیرش اونطرف!» و مهسا هم حرکت آخر را زد. شیشه را پایین کشید و دسته گل را از پنجره انداخت بیرون و بابا دو پایی کوبید روی ترمز.
پارسال
در این شب عیدی خدا اموات شما را بیامرزد، چون درست شب عید پارسال بود که عمه اشرف بابا، عمرش را داد به شما و ما را داغدار کرد.بدجور هم داغدار کرد؛ جوری که تا چند روز بعد از سفرش چند جایمان میسوخت و این نشاندهندة میزان گرمای این مصیبت جانسوز بود. با فوت ناگهانی اشرف مخلوقات در روز اول فروردین پارسال، تمام کاسه کوزههای خانوادة ما به هم ریخت و... بگذارید مثل بچة آدم تعریف کنم.
ماجرا از این قرار بود که بابای نازنینمان در اثر فشارهای روانی ما چهارتا خواهر و چانهزنیهای آنچنانی مامان برای رقابت سالم با فک و فامیل بالاخره تسلیم شد یک پراید صفرکیلومتر پلاستیککشیده بخرد. چه ماشینی! عینهو عروس بود. ناز و پُر ابهت. هرکس میدیدش آه از چهارستون بدنش بلند میشد. وقتی وارد کوچه شد، برای این که از چشم بد همسایههای بخیل تایرهایش نترکد، آنچنان اسفندی دود کردیم که بعضیها فکر کردند ماشین آتش گرفته؛ این همسایة خیرندیدة روبهرویی که زنگ زده بود سازمان آتشنشانی.
بابا یک خروس سه کیلویی را جلوی چرخهای ماشین سر بُرید و خونش را به درها سقف و کاپوت ماشین مالید که باز هم از چشم همسایههای بخیل دور بماند. بگذریم که آنشب گربهها آنقدر ماشین را لیس زدند که انگار از کارواش آورده بودیمش. مامان هم یک شانه تخممرغ زیر چرخ های ماشین خالی کرد و بابا از روی تخممرغها رد شد که احتمالاً اینیکی برای دوری از تصادف بود و این که اگر قرار شد بابا کسی را زیر بگیرد در حد تخممرغ و این چیزها باشد.
امسال
عمه اشرف گم شده بود. فرار نکرده بود، فقط معلوم نبود کدام گوری بود. این را مامان گفت که از ماشین پیاده نشد و همانطور با هیکل درشتش چسبیده بود به صندلی جلو و یواش یواش، (بهخیال خودش، البته ما که فهمیده بودیم) آجیل میخورد؛ آجیلهایی که برای عید بود و تا مهمانها نیامده بودند، ما حق خوردنشان را نداشتیم.
ما هم پخش شده بودیم توی قطعة 468 و داشتیم دنبال عمه خانم میگشتیم. اما به قول مهسا، انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین! من به آن جا شک کردم، به نظرم اصلاً آشنا نبود. به بابا گفتم: «مطمئنی که قطعة 468 بود؟»
بابا چشمهایش را تنگ کرد و یک لحظه مثل کامپیوتر هنگ کرد و گفت: «والله چه عرض کنم. شایدم به جای 468 قطعة 864 بود.»
دوباره سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به طرف قطعة 864 که تا آنجا بیست دقیقه راه بود. خوشبختانه این دفعه از عطسه و جیغ خبری نبود. بابا مینیتاج گل را بسته بود روی سقف ماشین. فقط نمیدانم چرا وقتی درهای ماشین بسته شد، نصف گلها ریخت کف خیابان.
پارسال
خوشحالی عجیبی توی خانه حاکم شده بود. خوشحالی ماشیندار شدن. انگار یک نفر به اعضای خانواده اضافه شده بود. بابا که انگار خودش ماشین را اختراع کرده و سالهای سال رویش زحمت کشیده بود، لم داد روی تشکچة مخصوصش و مثل ناصرالدین شاه قاجار به مامان امر کرد: «یه چای تازه دم بیارید.» به مهسا هم امر کرد: «تو هم بیا شانههایمان را بمال.» به من هم امر کرد: «مریمجان، تو بیا پاهایمان را ماساج بده.» به مبینا امر کرد: «تو هم که از همه باسوادتری این کاتالوگ ماشینو بخون ببین آب و روغنشو کی باید عوض کنیم.» اما قبل از این که به مینا چیزی بگوید، مامان گفت: «اولین قسطش کِیه؟»
بابا چشمهایش را تنگ کرد و نگاهی به پاکتی که کنارش بود انداخت و گفت: «اینجا نوشته...» و خواند: «پونزدهم فروردین.»
مامان یک سیلی آبدار زد تو لپهای آبدار خودش و گفت: «خاک به گورم. پونزدهم فروردین که...» و ساکت شد... و دوباره زد تو لپ آبدارش و گفت: «مگه ما پول داریم؟ اونم بعد از پونزده روز تعطیلی. اونم بعد از خرج و مخارج عید و عیدی دادن به صغیر و کبیر و فک و فامیل و...»
بقیهاش را نمیگویم که داستان طنزم تبدیل به تراژدی نشود. اما در یک لحظه، شادی خرید ماشین دود شد رفت هوا و بابا به جای چای، آب قند خورد و مامان آب طلا خورد و ما چهارتا خواهری افتادیم به ماساژ دادن و دلداری دادن که یک مرتبه فکر بکری به مغز من هجوم آورد.
امسال
اینجا هم نبود. قطعة 864 را میگویم. مهسا دوباره جملة کلیدیاش را تکرار کرد: «انگاری آب شده رفته توی زمین.» بابا از این جمله خوشش نیامد ولی مامان قاهقاه زد زیر خنده و یک پسته انداخت ته دهانش و قرچ قرچ جوید. بابا دور ماشین چرخید و در حالی که چشمهایش را تنگ میکرد، گفت: «میگم نکنه قطعة648 بود؟»
من نگاهی به اطراف انداختم. بهشت زهرا هی شلوغ و شلوغتر میشد. مردم نشانی مردههایشان را داشتند و ما همچنان در پی آدرس بودیم. یادم افتاد به مطلبی که از رادیو شنیده بودم. درباره سنگ قبر دیجیتالی بود. گوینده میگفت توی یکی از قبرستانهای خارج اطلاعات مرده را وارد کامپیوتر میکنند و مردم وقتی میآیند قبرستان کافیاست توی موبایلشان نام و نام خانوادگی مرده را جستوجو کنند. آن وقت سیر تا پیاز مرده از تولد تا لحظه مرگ همراه با خاطرات خوب و فیلمها و عکسهای خانوادگیاش برایتان بلوتوث میشود. صدای بابا از سنگ قبر دیجیتالی بیرونم کشید: «مریم سوار شو!»
روی صندلی عقب کنار مهسا و مینا و مبینا خودم را جا دادم و در را محکم بستم. تکهای دیگر از مینی تاج گل را دیدم که از سقف ماشین افتاد پایین و من به یاد پاییز افتادم.
پارسال
فکرم این بود: جمع کردن عیدی تا سرحد مرگ برای اولین قسط ماشین. چهارتا خواهر بودیم و اگر هر کداممان سی هزار تومان عیدی میگرفتیم، سرجمع میشد صد و بیست هزار تومان. سی هزار تومان هم بابا توی روزهای تعطیلات با ماشین مسافرکشی میکرد. پولش جور میشد. البته خواهرها راضی نبودند و با نگاه چپچپشان کتکم زدند. اما در گوششان گفتم: «بیچارهها! عیدی بهتره یا سکتة بابا و مامان؟»
فکر کنم توی دلشان گفتند: عیدی.
امسال
در قطعة 648 هم خبری از عمه یا آشنایی که آمده باشد سر قبرش نبود. مبینا گفت: «بابا. خب زنگ بزن از یکی از اقوام بپرس.»
بابا گفت: «نه. خیلی ضایعاس. اونوقت میگن تو چه فامیلی هستی که تو این یه سال به مردهت سر نزدی؟»
مینا یک قلم و یک آگهی ترحیم برداشته بود و داشت پشت ورقة ترحیم با عددهای 4و6و8 بازی میکرد و ترتیبشان را به هم میریخت و جذر و انتگرال میگرفت. چون بابا صددرصد مطمئن بود قطعة عمه اشرف سه رقم دارد که زوج هستند و یک درمیان، ولی درستش را نمیدانستیم. من همهاش به سنگ قبر دیجیتالی فکر میکردم و دلم برای مینی تاج گل میسوخت که با هربار پیاده و سوار شدن ما پرپر میشد.
پارسال
برگردیم به فصل اول داستان، نه، فصل دوم؛ آنجا که گفتهام در این شب عیدی خدا اموات شما را بیامرزد که در اولین روز عید عمة بابای من عمرش را داد به شما و از این حرفها. این رفتن نابهنگام داغ سنگینی روی دل ما گذاشت. حتی بدتر از داغ کشته شدن سهراب به دست رستم، چون به هر حال رستم یک پراید قسطی نخریده بود که بخواهد روی عیدی بچههایش حساب کند. چه حسابی؟
روزهای کسلکنندة اسفند را پشت سر گذاشتیم و رسیدیم به عید نوروز. همة حساب کتابها را هم کرده بودیم. پیش به سوی لوسبازی و نازبازی و پاچهخواری برای دریافت عیدی بیشتر. اما چرخ روزگار همیشه آنطور نمیچرخد که باید بچرخد. روز اول عید تلفن زنگ میزند و یک آدم فلانفلان شده با صدایی غمگین و گردنی کج میگوید: عمه اشرف به دیار باقی شتافت. با مردن اشرف مخلوقات در روز اول عید فهمیدیم که ما امسال عید نداریم و خبری از دید و بازدید و ماچ و بوسه نیست. بابا هم با آن پیراهن سیاه و ریش نتراشیده و سفیدش معلوم نبود برای مردن عمهاش غصهدار است یا اولین اخطاری که پستچی برایش میآورد.
ولی چرخ روزگار اصلاً معلوم نیست چهطور میچرخد، چون اتفاق جالبی افتاد؛ اتفاقی که هیچ کس فکرش را نمیکرد. این اتفاق را البته نمیگویم. شاید هم تا حالا آن را حدس زده باشید. بله احتمالاً خودتان آیکیوی بالایی دارید و فهمیدهاید. پس از قضیة وصیتنامة عمه میگذریم که یک میلیون تومان به بابا هدیه کرده بود و میرویم سراغ قبرستان غیر دیجیتالی خودمان.
امسال:
بابا گازش را گرفت و با عصبانیت گفت: «پیداش میکنم. زیر سنگم که باشه بالاخره پیداش میکنم. آدم برادرزادة اشرف مخلوقات باشه و نتونه عمهشو پیدا کنه؟ غیر ممکنه.»
مامان گفت: «حالا کجا با این سرعت. اینجا قبرستونه و عزرائیل با کسی شوخی نداره.»
یک سرعتگیر سر راهمان بود و بابا که خیال ترمز نداشت، گفت: «بچهها! خودتونو سفت بگیرین.»
ماشین بالا و پایین پرید و من احساس کردم چیزی یا یکی از چرخهای ماشین کنده شد. ولی احساسم غلط بود و بابا جلوی دفتر بهشت زهرا ایستاد و گفت: «الان برمیگردم.»
تا بابا برگردد، ما هم پیاده شدیم و رفتیم دستشویی و نفسی تازه کردیم و به آدمهایی که سیاه پوشیده بودند و سیاه نپوشیده بودند و آدمهایی که یکی از اطرافیانشان مرده بود و خلاصه صدجور آدم نگاه کردیم و دربارهشان حرف زدیم و فکرهای جور و ناجور کردیم. بابا هم خوشحال و خندان از پیدا کردن اشرف مخلوقات از راه رسید و گفت:« سوار شید بریم.» گفتم: «کجا؟» گفت: «سر قبر عمهام دیگه.» گفتم: «پیداش کردی؟» گفت: «آره بابا. مملکت کامپیوتر داره. الکی که نیست. اسمشو زدن تو کامپیوتر، قطعهشو و ردیف و پلاک و کدپستیشو گفت. عجب چیز باحالیه این کامپیوتر.»
مبینا گفت: «حالا قطعه چند بود؟»
جواب داد: «4680. در حقیقت ما یک صفرش رو ندیده بودیم. فکر کرده بودیم سه رقمیه.»
گفتم: «ما هیچوقت صفرها رو نمیبینیم.»
مبینا گفت: «باز تو حرفهای فلسفی زدی؟»
بابا دور زد و سروته کرد و گاز داد. رسیدیم به همان سرعتگیر کذایی. گفت: «خودتونو بگیرونید که...»
تالاپ تالاپ از روی سرعتگیر رد شدیم. اما یک دستهگل، نه تاج گل کوچک افتاده بود بغل سرعتگیر. هیچکس آن را ندید، حتی بابا. اصلاً فکر کنم از رویش رد شد. صدای مردی را شنیدم که بلند میگفت: «الفاتحه مع الصلوات...»