علی مولوی: بنده: «بدو بدو حراجش کردم!» کامبیز: «چى چى رو حراجش کردم؟ حالت خوبه؟ همه‌ش چه‌قدر استفاده داره که حراجش هم مى‌کنى؟»

بنده: «آى‌کیو!‌ این اسمش تبلیغاته! کسى انتظار نداره روى گوجه سبز و چغاله بادوم پنجاه درصد تخفیف بگیره که!»

اسى: «اصلاً تخفیف رو نگو خب.»

ایلیا: «راست مى‌گن دیگه. با مشتری صادق باش.»

بنده: «چشم معلم اخلاق! از این به بعد با مشترى، آقا صادق مى‌شم! بدو بدو که حراجش نمى‌کنم! عمراً!»

لابد از این گفت‌وگو‌ها یه چیزهایی دستگیرتون شده. ما چهار تفنگ‌دار تصمیم گرفتیم که جمعه‌ها بیایم سر محل و نوبرونه بفروشیم. فروشمون‌هم شکر خدا خوبه.

اسى: «کلّه! تو که دارى ورشکستمون مى‌کنى.»

بنده: «وَن گِه اسن شیزی نووردم!»

اسى: «بیا! همین الانم این‌قدر دهنت پره که نمى‌تونى درست حرف بزنى.»

بنده: «بابا گفتم من که چیزی نخوردم. در مجموع سه، چهارتا گوجه خوردم.»

ایلیا: «سه، چهارتا یا سه، چهار کیلو؟! یه نگاه به جلوت انداختی که شخم خورده؟»

بنده: «یعنى مى‌خوای بگی همه اینها رو من خوردم؟!»

کامبیز: «نه په! من اومدم گوجه‌های جلوی تو رو خوردم.»

***

انگار راست می‌گفتن! همه‌ش رو من خورده بودم و جلوم پاکِ پاک شده بود. این رو همون لحظه نفهمیدم. الان فهمیدم که چهار ساعت از اون ساعت گذشته. چنان دردی توی معده‌مه که نمی‌تونم خودکار رو هم توی دستم بگیرم و براتون بنویسم. به نظر مى‌رسه یه اِل‌کلاسیکو توی معده‌م در جریانه! نمی‌دونم رئال جلوئه یا بارسلون، اما انگار تماشاچی‌ها دارن موج مکزیکی می‌رن!

بی‌خود نیست که از قدیم و ندیم می‌گن:

«شکم‌بازان، شکم‌بازی هنر نیست
نمی‌فهمم پسر جان، انگیزه‌ات چیست؟!»

منبع: همشهری آنلاین