مزدک علی‌نظری: «عطاالله بهمنش»، روزنامه نگار و مفسر ورزشی، می‌نویسد: «دی ماه هر سال که می‌رسد، یاد تختی مثل خون سیاوش می‌جوشد و زنده می‌شود...»

 باز «در آستانه فصلی سرد»، این یاد آقا تختی است که دل‌های عاشقانش را گرم می‌کند. تصور صورت پر لبخند اوست که می‌خنداندمان، و فکر غوغای پس از شیوع خبر شوم صبح 18 دی 1346 است که بعد از 39 سال گریه‌مان می‌اندازد؛ خبری که حاکی از خودکشی شب گذشته جهان پهلوان «غلامرضا تختی» بود، اما مردم چیز دیگری می‌گفتند: آقا تختی را کشتند...
روزنامه‌ای تیتر زد: «رستم از شاهنامه رفت...».
مجله‌ای روی جلدش نوشت: «دل شیر خون شده بود».
«کیهان» گوشه صفحه‌ای، بابت کم و کاست شماره آن روز خود این‌طور عذر خواسته بود: «تمام سطور این نسخه روزنامه، به آب دیدگان تک‌تک کارکنان روزنامه آمیخته است.»حیرانی مردم بی‌حساب بود.

 راز ققنوس
حدود چهل سال پس از آن حادثه تلخ، در محوطه ورودی ساختمانی سیمانی در اکباتان تهران؛ فریاد پرهیجان چند کودک، چرت سرایدار پیر آپارتمان را پاره می‌کند. بچه‌ها از در شیشه‌ای می‌گذرند و تا آسانسور را به دو می‌روند. جلوتر از همه، چهره‌ای آشکارا چشم‌گیرتر از بقیه، جلب نظر می‌کند؛ در این سرمای ابتدای زمستان، گونه‌هایش از دویدن در باد و شوری مرموز گل انداخته. آن چشم‌های سبز رنگ، صورت روشن و موهای خرمایی اش ترکیب قشنگی دارند. بی اغراق «خوش تیپ» است.


معلم‌اش می‌گوید: «ماشاالله خیلی هم خوش عکس است.»این را به عکاسی می‌گوید که برای ثبت چهره «غلامرضا»ی جوان به دبستانی در اکباتان رفته بود. خانم معلم موهای غلام را صاف کرده بود، بعد پسرک جوری ژست گرفته و محکم به دوربین چشم دوخته بود که انگار برای این کار آموزش دیده!
به درد بازیگر شدن می‌خورد این پسر.

پهلوان شو!
گفتیم «بازیگر»؟ ولی خیلی‌ها توقع دیگری از نوه غلامرضا تختی دارند؛ مادرش می‌گوید: «وقتی می‌خواهم بپوشانمش تا سرما نخورد، راننده تاکسی برمی‌گردد و می‌گوید: چرا این کار را می‌کنید؟ غلامرضا باید قوی شود! یا مثلا می‌گویند: قرص و دوا به غلامرضا تختی نده، شیر بهش نده، گوشت بده بخورد تا قوی شود! چرا لاغر است؟ کفش پایش نکنید تا دوتا خار به پایش برود و قوی بار بیاید!»

طبیعی است که عامه مردم توقع دارند نوه کشتی‌گیر افسانه‌ای ایران، آن‌هم وقتی هم اسم پدربزرگش است، مثل او قدرتمند باشد و قهرمان کشتی شود. اما حقیقت این است که غلامرضای کوچک میانه خوبی با کشتی ندارد؛ مثل خیلی از بچه‌های هم سن و سالش، از بین تمام رشته‌های ورزشی فقط از فوتبال خوشش می‌آید و جالب است بدانید که یک پرسپولیسی دوآتشه است.

 به این ترتیب، به قول «بابک» پدرش: «توفیق اجباری نصیب این خانواده شده تا همگی از هیاهوی فوتبال نصیب ببرند!»فقط رگ و ریشه افسانه‌ای اش است که شاید روزی نظر او را به کشتی جلب کند. اتفاقی که البته تا به حال نیفتاده!

 دلمشغولی‌ها
غلامرضا به نسبت هم‌سن‌هایش نوجوان سالم و سرحالی است، ولی ورزش حرفه‌ای را دوست ندارد.
از بین هنرها، نقاشی چیزی است که پیش از مدرسه رفتن به آن پرداخته. خودش می‌گوید: «از سه سالگی روی دیوارهای خانه مان نقاشی می‌کشیدم!» در این کار، خاله شیرازی اش هم دست او بوده.

بر در و دیوار اتاق خودش و گوشه گوشه خانه شان می‌شود اثر این ادعا را دید. وقتی دو سال پیش حادثه زلزله بم پیش آمد، غلام با تابلوهایش یک نمایشگاه خانگی ترتیب داد و با فروش 45 تا از کارهایش توانست به سنت معروف پدربزرگش، برای زلزله زده‌ها کمک جمع کند.


البته این نمایشگاه تا حدود زیادی خصوصی بود و خانواده تختی نگذاشتند قضیه از حد حضور فامیل و آشناهایشان فراتر برود. یکی می‌گفت: «توی ذات این بچه ویژگی کمک به دیگران هست، حتما از پدربزرگش به ارث برده.»

 نویسندگی
غلام، خلاف پدر و مادرش نوشتن را زیاد دوست ندارد. با این حال ننوشتن در خانواده تختی‌ها خیلی سخت است! او کار نویسندگی را با نوشتن دو داستان به نام‌های «پسرک و دیو» و «پسرک مهربان و پسرک بداخلاق» شروع کرد که برای دومی نقاشی هم کشید.غلامرضا می‌گوید: «دوست دارم داستان‌‌هایم را چاپ کنم، با پدرم هم در این‌باره حرف زدم ولی بابا می‌گوید گران در می‌آید!»

 تختی را کتک زدم!
مدیر مدرسه‌اش می‌گوید: «ما افتخار می‌کنیم که نوه شادروان تختی در مدرسه‌مان درس می‌خواند. اصلا آقای تختی هم محلی ما بودند...!»


غلامرضا حالا کلاس پنجم است. با بالارفتن سن و آشناتر شدن همکلاسی‌ها با او، دیگر خبری از آن مشکلات عجیب سال‌های ابتدایی نیست؛ مثلا همان سال اول بود که غلامرضا چند باری با سر و صورت خونین به خانه رفت: «بچه‌های مدرسه کتکش زده بودند و می‌رفتند می‌گفتند: غلامرضا تختی را زدیم!»

اما کم کم ماجرا فرق کرد: «معلم شان برای بچه‌ها درباره تختی حرف زده بود. گفته بود که او یک قهرمان بزرگ بوده و حالا باید به خانواده اش احترام گذاشت. بعد دیگر، هم کلاسی‌های غلام دورش را می‌گرفتند و نمی‌گذاشتند کسی اذیتش کند. مثل بادیگارد دنبالش می‌افتادند. روز 17 دی توی کلاس برایش صلوات فرستاده بودند و غلام گریه کرده بود...»

 و دیگران
رفتار مردم جالب توجه است؛ راننده تاکسی‌ها برای هزارمین بار با خانواده تختی سر کرایه تعارف می‌کنند، اهل محل عاشق پسر همسایه اند و...
مادر غلامرضا می‌گوید: «از این چیزها زیاد داریم. اغلب اوقات جایی که نمی‌شناسندمان، اسمش را نمی‌گوییم تا مبادا ازمان پول نگیرند و شرمنده مردم شویم. یا مثلا یک اسم دیگر می‌گوییم، می‌گوییم: غلامرضا بختی!»

 چرا...؟
گویا وقتی غلام به مهدکودک می‌رفته، جای خالی پدربزرگ بیشتر از گذشته ناراحتش کرده بوده. مادرش تعریف می‌کند: «بعضی بچه‌ها پدربزرگ‌شان می‌آمدند دنبال‌شان. یک روز غلام به من گفت: مامان، چرا همه از پدربزرگ من حرف می‌زنند ولی او نمی‌آید دنبال من؟ یکی از بچه‌ها توی مهد گفته بود: پدربزرگت، پدر همه ماست.

می‌گفت چطور پس پیش من نمی‌آید؟ خیلی ناراحت شدم. بابک گفت حداقل کاری که می‌توانیم بکنیم این است که عکس‌های تختی را چاپ کنیم و غلامرضا بیشتر با او آشنا شود.»این پدر و مادر خیلی با فرزندشان حرف زده اند. فکر کنید؛ یک عمر همه با شنیدن اسم تو دهانشان باز شود به ستایش و شروع کنند به ماچ و بوسه تو، اما ندانی که چرا. ولی حالا دیگر غلام می‌داند...

 و آینده
راستی، «گیم نت» یکی از محبوب‌ترین تفریح‌های مورد علاقه غلام است که البته پدرش زیاد موافق آن نیست. فکر می‌کنیدوقتی از غلامرضا می‌پرسید می‌خواهی چه کاره بشوی،چه می‌گوید؟ « نمی‌دانم. اما دوست دارم نقاشی بکشم و با هومن دوستم خواننده بشویم و نمایشنامه اجرا کنیم. توی تابستان با هومن کنسرت گذاشتیم.» هومن یکی از صمیمی ترین دوستانش است.

 تختی از زبان تختی
حالا فکر می‌کنید غلامرضا درباره پدربزرگ اسطوره‌ای اش چه نظری دارد؟ او می‌گوید: «پدربزرگم کشتی‌ گیری بوده که همه می‌شناختندش و دوستش داشتند. روز 17 دی سال پدربزرگم است. یادم می‌‌آید کلاس اول بودم که مادر و پدرم برای سال پدربزرگ شیر و موز فرستادند مدرسه. تا آمدم توی کلاس، بچه‌ها بلند شدند و صلوات فرستادند. همه می‌‌گفتند: «تختی،تختی.» می‌‌خواندند: «رستم ایران کیه، غلامرضا تختیه» بعد من گریه ام گرفت...


و دیگر این که: «از او سوال‌‌های زیادی دارم. مثلا از او می‌پرسیدم چه کارهایی کردی که همه این قدر دوست‌تان دارند؟ چرا ورزشکار شدید؟ بعد حتما نقاشی‌اش را می‌کشیدم. یک بار سعی کردم نقاشی‌‌اش را بکشم اما اصلا شبیه نشد...»