آهنگ صدای همه یک جور است بعضی وقتها، جز آهنگ صدای مادرم برای من!شکل دستهای همه یکجور است برای من، جز شکل دستهای مادرم بعضی وقتها!بعضی وقتها که بسیار دلتنگم، فکر میکنم همه کودکیام را به یکباره فراموش کردهام و فکر میکنم که فقط یک نفر توی دنیا هست که تپشهای قلب مرا حتی قبل از اینکه به دنیا بیایم به یاد دارد! کسی که اولین کاری که با او کردم، این بود که یک لگد کوچک به شکمش بزنم! او حتی از لگد زدن من به خودش هم ذوق میکند! عجب پدیدهای است!
* * *
خداوند وقتی میخواست تو را بیافریند، از پنجره بهشت نگاهی انداخت به باغ و پروانهها را دید. پروانهها شکل لبخندهای تو بودند. لبخندهای تو را از روی بال پروانهها آفرید . اولین چیزی که از تو آفرید، لبخندهایت بود و بعد قرار شد قلبت آفریده شود.
کار عجیبی بود. پهناورترین قلب دنیا بود قلب تو. دریا را آفریده بود قبلاً. دشت را آفریده بود قبلاً. کوهها را قبلاً آفریده بود و همه موجهای سهمگین را و هر هفت طبقه بهشت را که خیلی بزرگ بود و آنقدر جا داشت برای همه پرندهها و همه آدمهای حسابی دنیا و همه چشمههای رنگ و موسیقی!
اما با این همه آفریدن قلب تو کار عجیبی بود. به سادگی آفریدن درخت سیب بود. به سختی آفریدن دالبرهای پرچین دور کلاهک عروس دریایی!
باید قلبی میآفرید که همه موسیقیهای دنیا در آن باشد و همه تابلوهای نقاشی فقط گوشهای از رنگهای آن باشد و همه مهربانیها فقط لبخند سادهای از آن باشد و همه چیز در آن باشد و در عین حال قیافهاش فقط یک قلب باشد. یک قلب ساده! که در سینه زنی بتپد. گاهی آرام. گاهی تند!
اگر چه برای خداوند هیچ چیز نشد نداشت، اما برای آفریدن قلب تو هر کاری که برای آفریدن چهارفصل کرده بود باید انجام میشد و هر کاری که برای آفریدن جیرجیر جیرجیرکها کرده بود و هر کاری که برای آفریدن معادن الماس کرده بود و هر کاری که برای آفریدن هفتمین رنگ رنگینکمان کرده بود!
* * *
قلب تو که آفریده شد، دنیا عوض شد. انگار دنیا عروس شده باشد و موهایش را در آب شانه کرده باشد و تاج خورشید را روی سرش گذاشته باشد و ستارهها را که تل براقی از آب و مروارید بودند، به سرش زده باشد و کنار پنجره نشسته باشد و شعر خوانده باشد!
اگر بتوانی تصور کنی که دنیا نشسته باشد پشت پنجره و در حالیکه در بهار شانهاش شکوفه کرده است، شانه راستش شکوفه هلو، شانه چپش شکوفه بادام و شعر خوانده باشد، طوری که انگار دارد آیههای بهشتی را میخواند، به تصور محوی از قلبی رسیدهای که خداوند آفرید و در سینه تو گذاشت!
قلب تو که آفریده شد، دنیا عوض شد! پیش از تو همه یا زن بودند یا مرد. بعد از آفریدن قلب تو زنها دو جور شدند. یا مادر بودند یا نبودند! و دنیایی که در آن مادری وجود داشت، دنیایی بود که چهارفصل را به خودش پذیرفت! و رؤیاهای شبانه را به خودش پذیرفت و هفتمین رنگ رنگینکمان را به خودش پذیرفت!
و هر کسی که مادر شد، شاعر شد. و دنیا را مادرها پر از لالایی کردند!