مثل وقتی که بنشینی پشت پنجره و قطرههای باران را بشماری؛ کاری که گلهای سرخ میکنند! من هم مینشینم و دلخوشیهایم را میشمارم. به قول سهراب:
«دلخوشیها کم نیست/ مثلاً این خورشید / کودک پس فردا / کفتر آینده!»
من اما حتی به پسفردا و آینده هم فکر نمیکنم. من به گذشتهام فکر میکنم و به امروزم! مینشینم و همه چیزهای خوبی را که در گذشته داشتهام به خودم یادآوری میکنم. مثلاً دوستان خیلی نزدیک را که هیچوقت بینمان به هم نخورد و هیچوقت اتفاقی نیفتاد که احساس کنیم ابری که یک وقتی آمده و روی دوستیمان را گرفته، کنار نمیرود!
مینشینم و به چشمهای مادرم فکر میکنم که بسیار سادهاند و چه لبخند بزند و چه گریه کند، حالتی همیشگی و معصوم دارند. مینشینم و به روزهای رفته فکر میکنم. هر روزی که روز خوبی بوده برای من شمردنی است.
من مثل این آدمها نیستم که غصه روزهای رفته را بخورم. من فقط به این فکر میکنم که هر روز خوب، هر ساعت خوب، هر دوست خوب، هر خاطره خوب یک ذخیره است. ذخیرهایی برای روز مبادا! روزهایی که احساس میکنی آنقدر فقیری که هیچ حس خوبی نداری. حس میکنی یک جایی از روحت تاول زده. یک قسمتی از روحت خشکی زده. تو نیاز داری که باران به سطح روحت ببارد و بارانی در کار نیست. تو نیاز داری حال روحت عوض شود و نمیدانی چه کنی.
آن وقت است که باید شروع کنی به شمردن و یادآوری. باید به خودت بگویی: آهای من! آهای من من! پیش از امروز خداوند چه چیزهایی به تو داده بود که زنده نگهت میداشت؟ چه روزهای عجیبی داد به تو؟ چه لبخندهایی برایت آفرید؟ چه دوستانی قسمتت کرد؟ چه خیالهایی داد به تو که شب را با آنها سپری کنی؟ چه جور مادری به تو داد؟ چه جور بغضهای مهربانانهای داشتی؟ چند تا بهار؟ چند جور شکوفه؟
بشمر! بشمر! ببین میتوانی بشمری، طوری که گل سرخ قطرههای باران را میشمرد؟ ببین میتوانی همه لبخندهایی را که زدهای تا به امروز بشمری؟ میتوانی بشمری که تا امروز دلت چند بار غنج رفته است؟ که دلت چند بار لرزیده؟ که چند شب رؤیا دیدهای؟ چند تا دست را فشردهای؟ چند بار برایت نامه نوشتهاند؟ میتوانی بشمری که چند دعایت اجابت شده؟ به چند تا از آرزوهای کوچکت رسیدهای؟ نگاه کن به خودت!
و به طرح پیچیده انگشتهای کوچکت! میتوانی بشمری که از اول زندگیات تا حالا چند بار انگشتت را روی پیشانیات فشار دادهای و در خودت فرو رفتهای؟ میدانی که این در خود فرو رفتن از بهترین لحظههایی است که آدم دارد. اینکه آینهای باشد در درونت و خودت را در آن نگاه کنی و به خودت بگویی: هی، این منم! کسی که برای زندگی کردن چیزی کم ندارد؛ چون تو را دارد! و داشتن «تو» یعنی داشتن همه چیز! داشتن تو یعنی داشتن لحظههای آرامش و داشتن رؤیاهای ساده و داشتن روزهای بلند و داشتن شبهای تابستانی خنک و داشتن مادر و داشتن دست و داشتن انگشتهایی با طرحهایی پیچیده و داشتن خواب و داشتن کتاب شعر و داشتن لبخند و داشتن آواز و داشتن حس عمیق و دوست داشتنی و اندوهناک و باارزش درخود فرو رفتگی!