شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۰۹:۳۳
۰ نفر

برای این که زندگی کنم، چیزهای زیادی دارم. گاهی آنها را می‌شمرم.

601

مثل وقتی که بنشینی پشت پنجره و قطره‌­های باران را بشماری؛ کاری که گل­‌های سرخ می­‌کنند! من هم می‌‌نشینم و دلخوشی­‌هایم را می‌شمارم. به قول سهراب:

«دلخوشی‌ها کم نیست/ مثلاً این خورشید / کودک پس فردا / کفتر آینده!»

من اما حتی به پس‌فردا و آینده هم فکر نمی‌­کنم. من به گذشته‌­ام فکر می­‌کنم و به امروزم! می‌­نشینم و همه­ چیزهای خوبی را که در گذشته داشته‌ام به خودم یادآوری می‌کنم. مثلاً دوستان خیلی نزدیک را که هیچ‌وقت بینمان به هم نخورد و هیچ‌وقت اتفاقی نیفتاد که احساس کنیم ابری که یک وقتی آمده و روی دوستی‌مان را گرفته، کنار نمی‌رود!

می‌­نشینم و به چشم‌­های مادرم فکر می­‌کنم که بسیار ساده­‌ا‌ند و چه لبخند بزند و چه گریه کند، حالتی همیشگی و معصوم دارند. می­‌نشینم و به روزهای رفته فکر می‌کنم. هر روزی که روز خوبی بوده برای من شمردنی است.

من مثل این آدم‌­ها نیستم که غصه روزهای رفته را بخورم. من فقط به این فکر می­‌کنم که هر روز خوب، هر ساعت خوب، هر دوست خوب، هر خاطره­ خوب یک ذخیره است. ذخیره­ایی برای روز مبادا! روزهایی که احساس می­‌کنی آن‌­قدر فقیری که هیچ حس خوبی نداری. حس می‌کنی یک جایی از روحت تاول زده. یک قسمتی از روحت خشکی زده. تو نیاز داری که باران به سطح روحت ببارد و بارانی در کار نیست. تو نیاز داری حال روحت عوض شود و نمی‌­دانی چه کنی.

آن وقت است که باید شروع کنی به شمردن و یادآوری. باید به خودت بگویی: آهای من! آهای من من! پیش از امروز خداوند چه چیزهایی به تو داده بود که زنده نگهت می­‌داشت؟ چه روزهای عجیبی داد به تو؟ چه لبخندهایی برایت آفرید؟ چه دوستانی قسمتت کرد؟ چه خیال‌هایی داد به تو که شب را با آنها سپری کنی؟ چه جور مادری به تو داد؟ چه جور بغض‌‌های مهربانانه‌ای داشتی؟ چند تا بهار؟ چند جور شکوفه؟

بشمر! بشمر! ببین می‌­توانی بشمری، طوری که گل سرخ قطره­‌های باران را می‌شمرد؟ ببین می­‌توانی همه­ لبخندهایی را که زده­‌ای تا به امروز بشمری؟ می‌­توانی بشمری که تا امروز دلت چند بار غنج رفته است؟ که دلت چند بار لرزیده؟ که چند شب رؤیا دیده‌­ای؟ چند تا دست را فشرده‌‌ای؟ چند بار برایت نامه نوشته‌اند؟ می‌‌توانی بشمری که چند دعایت اجابت شده؟ به چند تا از آرزوهای کوچکت رسیده‌‌ای؟ نگاه کن به خودت!

و به طرح پیچیده­ انگشت‌‌های کوچکت! می­‌توانی بشمری که از اول زندگی‌ات تا حالا چند بار انگشتت را روی پیشانی‌‌ات فشار داده‌ای و در خودت فرو رفته‌ای؟ می‌‌دانی که این در خود فرو رفتن از بهترین لحظه‌هایی است که آدم دارد. این‌که آینه‌­ای باشد در درونت و خودت را در آن نگاه کنی و به خودت بگویی: هی، این منم! کسی که برای زندگی کردن چیزی کم ندارد؛ چون تو را دارد! و داشتن «تو» یعنی داشتن همه چیز! داشتن تو یعنی داشتن لحظه­‌های آرامش و داشتن رؤیاهای ساده و داشتن روزهای بلند و داشتن شب‌های تابستانی خنک و داشتن مادر و داشتن دست و داشتن انگشت­‌هایی با طرح­‌هایی پیچیده و داشتن خواب و داشتن کتاب شعر و داشتن لبخند و داشتن آواز و داشتن حس عمیق و دوست داشتنی و اندوهناک و باارزش درخود فرو رفتگی!

کد خبر 134715
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز