شنیدی چی گفتم؟» و حرفم را چند بار دیگر تو گوشش تکرار کردم.
«قدقدقدا» اما هیچی نگفت. همینجوری که تو بغلم جا خوش کرده بود، یک وری نگاهم کرد. بعد، انگار خسته شد، سرش را انداخت پایین.
عفت ما تازه 11 سالش شده. من رفتم تو شش سالگی و علی شیر میخورد. ننه و بابا از صبح کله سحر کار میکنند تا به قول خودشان ما را از آب و گل در بیاورند. بابا، با گاریاش جنسهای مردم را اینطرف و آنطرف میبرد و جابهجا میکند. ننه، همین که کارش سبک شد تو خانههای مردم سبزی پاک میکند و رخت و لباس میشوید. چند روز پیش با گوشهای خودم شنیدم که بابا به ننه گفت: «گلنسا، زیر بار زندگی داره کمرم خم میشه.»
من فکر کردم موقع پایین آوردن بارها کمرش درد گرفته و دلم برایش سوخت. اما ننه آه کشید و گفت: «اگه بدونی من چی میکشم!» صدایش بغضآلود بود. و دوباره آه کشید و بابا را دلداری داد.
عفت ما کلاس پنجم است و به کوری چشم ارسلان کوچیکه درسش خیلی خوب است و کارت صد هزار آفرین میگیرد. من کارتهایش را نشان «قدقدقدا» میدهم و مواظبم نوکشان نزند.
چند سال پیش، وقتی بچهتر بودم، یک جفت کفش، به خاطر شاگرد اول شدن، به عفت جایزه دادند. حالا کفشها برایش کوچک شدهاند. ننه کفشها را گذاشته بود توی جعبهشان تا من وقتی رفتم مدرسه پام کنم. یک بار هم کلی دفتر و قلم بهش جایزه دادند. ننه، چندتایشان را گذاشت برای من کنار.
بابا هر وقت تو خرجی خانه درمیماند از ارسلان کوچیکه پول قرض میکند. ننه دعایش میکند و میگوید خدا خیرش بدهد، چون غیرت و مردانگی دارد. همین چند ماه پیش که کار بابا کساد بود و به قول ننه، جیبش شده بود عین کف دست، به ما پول داد.
اول آن ماه، قوز بالاقوز شد و اول علی و بعد ننه مریض شدند. ننه از تو رختخوابش نمیتوانست جُم بخورد. بابا یک پایش درمانگاه و داروخانه بود و یک پایش خانه. کارهای خانه افتاد به دوش عفت. من هم یه نموره کمکش میکردم.
حالا که فکرش را میکنم، میبینم خرج مریضی ننه، کمر بابا را شکست. خودش چیزی بروز نمیداد، اما من و عفت از رنگ و رو و سیگار کشیدنهای پشت سرهمش یک چیزهایی حدس میزدیم و با هم پچپچ میکردیم که آسوپاس شده.
بعد که حال ننه خوب شد و رنگ و رویش سرجایش آمد، بابا گفت زیر بار قرض از ارسلان کوچیکه بدجوری گیر و گفتار است.یکی، دو ماه بعد از مریضی سخت ننه، ارسلان کوچیکه آمد خانه ما. سرحال و شنگول بود. دو تا زن باهاش بودند. یکی از زنها، یه ریزه از عفت بزرگتر بود. ننه گفت زنهای ارسلاناند. اون یکی، همان که همسن و سال عفت بود، زن دومش بود. آمده بودند خواستگاری؛ خواستگاری عفت!
زنها آمدند تو این یکی اتاق که من و ننه و علی و عفت بودیم. میخواستند با عفت حرف بزنند. اما عفت یک کلمه هم با آنها حرف نزد. خودش را کشیده بود پشت ننه و بیصدا گریه میکرد.
من غصهام گرفت. بلند شدم آمدم «قدقدقدا» را بغل کردم و برگشتم پیششان و هی «قدقدقدا» را نوازش کردم. میخواستم او هم بشنود.
وقتی ارسلان کوچیکه و زنهایش رفتند، ننه و بابا سرشان پایین بود و گردنشان کج و هیچ به عفت نگاه نمیکردند.