هیچ می‌دانید که برای ساختن بازی ویدئویی هم فیلم‌نامه مخصوصی لازم است که به آن «بازی‌نامه» می‌گویند؟ آنچه می‌خوانید بخشی از بازی‌نامه « بازی دلیران» است که ماجرای مبارزه رئیس‌علی دلواری را در جنوب کشور روایت می‌کند.

این متن را بخوانید تا وقتی بازی به‌دستتان رسید، تشخیص بدهید قبلاً از کجای بازی خبر داشته‌اید.

اول شخص: سلمان

اول شخص چشمانش را باز می‌کند. صفحه تار است. صدای تیراندازی و انفجار مبهم، گویی از فاصله دوری شنیده می‌شود. اول شخص چند بار پلک می‌زند. تصاویر و صداها واضح‌تر می‌شوند. او درون یک کشتی افتاده است. قسمت‌هایی از کشتی در آتش می‌سوزد. کمی آن‌طرف‌تر چند انگلیسی که متوجه حضور او نیستند به سمت لنجی در آب تیر اندازی می‌کنند. کنترل اول شخص به بازی‌باز داده می‌شود. او آرام می‌تواند حرکت کند. کمی که جلو می‌رود انفجاری داخل کشتی رخ می‌دهد و سلمان به درون آب پرتاب می‌شود. صفحه رو به سیاهی می‌رود...

صفحه روشن می‌شود. اول شخص زیر آب در حال دست‌و‌پا زدن است. صدای قل‌قل بیرون آمدن هوا از دهان سلمان شنیده می‌شود و بعد از آن صدای فرودادن چند قلپ آب به گوش می‌رسد. ناگهان دستی توی آب می‌آید و بازوی سلمان را می‌گیرد و او را از آب بیرون می‌کشد.

پنج نفر از دوستان سلمان دور او ایستاده‌اند و قهقهه سر داده‌اند.

شکور در حال خندیدن: دیدی کاکا، دیدی گفتم تو کُشتی کسی حریف این سعید نمی‌شه.

سلمان: ولی از پس تو که بر می‌آم. اگه همین جوری هم پیش برم دیگه کسی حریفم نمی‌شه.

سعید: ایشالا، حالا دیگه پاشو برو که خالوت کارت داره.

کنترل سلمان به بازی‌باز واگذار می‌شود. او در اردوگاهی است که جا‌به‌جا چادرها و خیمه‌هایی در آن بر‌پا شده است. دور‌تا‌دور اردوگاه را درختان نخل پوشانده‌اند و داخل اردوگاه نیز تعدادی درخت به چشم می‌خورد. سلمان از طرف برکه‌ای که در آن افتاده بود به‌سمت کومه رئیس‌علی شروع به حرکت می‌کند. هر کدام از یاران به کاری مشغول‌اند: تمیز کردن اسلحه، استراحت، نیایش، تعمیر چرخ گاری، تیز کردن و تمیز کردن چاقو یا تمیز کردن اسب.

در گوشه‌ای یک گاری روی زمین افتاده است و در حالی‌که یکی از چرخ‌های آن آرام می‌چرخد توجه بازی‌باز را به خود جلب می‌کند. این‌جا کنترل دوربین از بازی‌باز گرفته می‌شود و دوربین به‌طرف چرخ گاری می‌چرخد. کومه رئیس‌علی پشت گاری و در امتداد دید سلمان قرار دارد اما به خاطر فوکوس دوربین روی چرخ گاری، کومه تار دیده می‌شود. در همین هنگام دوربین روی کومه رئیس‌علی فوکوس می‌کند. کومه شفاف و چرخ گاری تار می‌شود.

یک میز چوبی گرد جلوی کومه رئیس‌علی قرار دارد و رئیس‌علی، زائر حسین و خالو‌ حسین پشت میز هرکدام روی یک صندلی نشسته‌اند و با هم صحبت می‌کنند. یکی از صندلی‌های پشت میز خالی است.

زیر صفحه این جمله‌ها پدیدار می‌شوند:

نخلستان‌های اطراف دلوار

کمپ رئیس‌علی دلواری

سلمان تنگکی

در این هنگام زائر حسین رو به
اول شخص می‌کند و می‌گوید: خالو، بیا این‌جا.

سپس بر‌می‌گردد و صحبتش را با دیگران ادامه می‌دهد: وضعیت ما خوبه رئیس، می‌تونیم در برابرشون مقاومت کنیم. مردای ما هر کدومشون چندتای این اجنبی‌های خدانشناسو حریفن.

{...}

سلمان به جمع رئیس‌علی و زائر‌ حسین و خالو‌ حسین می رسد.

رئیس‌علی لبخندی به سلمان می‌زند و می‌گوید: سلام سلمان. حالت چه‌طوره؟ بشین کاکا.

سلمان می‌نشیند و می‌گوید: سلام رئیس. الحمدلله. خوبم. خبری شده؟ انگار بحث جنگه...

تصویر روشن می‌شود. چشمان اول شخص تار است و جایی را نمی‌بیند. صدای خودرویی به گوش می‌رسد. اول شخص چند بار پلک می‌زند تا تصویر واضح شود. سلمان درون خودرویی روی صندلی عقب نشسته و دست و پایش بسته است. کنارش یک سرباز انگلیسی و در صندلی‌های جلو نیز هر کدام یک سرباز انگلیسی نشسته است. بازی‌باز می‌تواند با حرکت دادن موس به اطراف نگاه کند. هوا در حال تاریک شدن است و باران به شدت می‌بارد. گاه‌گاه برقی آسمان را روشن می‌کند و بعد از چند لحظه صدای آن شهر را می‌لرزاند.

سربازی که روی صندلی جلو کنار راننده نشسته است بر‌می‌گردد و به اول شخص نگاه می‌کند. با هر رعد و برق چهره او از زاویه‌ای دیگر روشن می‌شود. در حالی‌که صدایش به‌خاطر صدای طوفان به سختی شنیده می‌شود با لهجه انگلیسی فریاد می‌زند: با این کارت اشتباه بزرگی مرتکب شدی. دیگه شانس نجاتی برای خودت باقی نذاشتی. بلایی به سرت می‌آد که آرزو می‌کردی خیلی وقت پیش‌ها مرده بودی.

در همین هنگام ناگهان چیزی زیر یکی از چرخ‌های خودرو منفجر می‌شود و باعث می‌شود خودرو منحرف شود و چپ کند. سلمان که گیج شده، اطراف را تار می‌بیند و صداها را درست نمی‌شنود، سه سرباز انگلیسی را می‌بیند که گیج هستند و تیرهایی از دو طرف به آنها می‌خورد و آنها را از پای در می‌آورد. سلمان هنوز گیج است و روی زمین افتاده است. کسی به سرعت از بالای سر او عبور می‌کند و از پشت او را می‌گیرد و روی زمین می‌کشد و او را کشان‌کشان داخل کوچه‌ای در کنار خیابان می‌برد. نگاه سلمان تار است و دهانه کوچه‌ای را می‌بیند که هر لحظه از آن دور می‌شود. کمی که از سر کوچه دور می‌شوند سلمان حالش بهتر می‌شود و اطراف را واضح‌تر می‌بیند.{...}.

زائر حسین و بشیر جلوی او به سمت انتهای کوچه می‌دوند. در این حالت بازی‌باز فقط می‌تواند از کلید استفاده کند و با چرخاندن موس اطرافش را ببیند اما نمی‌تواند تغییر مسیر بدهد. سلمان تلو‌تلو‌خوران مسیرش را ادامه می‌دهد و در مسیر گاهی دستش را به دیوار می‌گیرد. کمی که در کوچه پیش می‌روند به یک خرابه می‌رسند و وارد آن می‌شوند. درون خرابه پشت یک دیوار پناه می‌گیرند و می‌نشینند. حال سلمان بهتر شده است. زائر حسین از کنار دیوار به بیرون نگاه می‌کند و سپس بر‌می‌گردد و به سلمان می‌گوید: چه‌طوری خالو؟

سپس نگاه زائر حسین به زخم‌های سلمان می‌افتد و می‌گوید: ای اجنبی‌ها چه به روزت آوردن. خدا ریشه ای ظالما رو از رو زمین بر‌داره.

بشیر می‌گوید: خدا رو شکر که زنده‌ای کاکا. خیلی نگرانت بودم.

سلمان می‌گوید: تو این‌جا چه می‌کنی؟ چرا خودتو تو خطر انداختی؟

بشیر: ای حرفا چیه کاکا. مو جونمو مدیون توام. چه‌طور می‌تونستم ولت کنم.

زائر می‌گوید: خب دیگه. خوش‌و‌بش باشه برای بعد. الان باید از این‌جا خلاص شیم. دنبال من بیاین و هر کاری می‌گم بکنین.

زائر حسین یک چاقوی بزرگ در می‌آورد و به اول شخص می‌دهد، سپس از خرابه خارج می‌شود و سلمان و بشیر نیز به دنبال او می‌روند...

منبع: همشهری آنلاین