یک روز دنبال خودم راه افتادم و کاغذ و قلمی در دست، برای هر بار گفتنِ «میدانم» یک هاشورِ سیاه زدم. درست و غلطش را هم پیگیری کردم، مثل یک کارآگاه. میدانید آخر شب وقتی به حساب و کتاب خودم رسیدم چه شد؟ البته فعلاً دنبال دانایی هستم تا واقعاً بدانم!
اما شما هم اگر روزی دنبال خودتان راه افتادید و هاشور زدید و به حساب خودتان رسیدید، نتیجهاش را به کسی نگویید!
این چراغ زرد است
واقعیت این است که نه برای ما نوجوانها، بلکه برای همه آدمها در هر موقعیتی که باشند این یک وضعیت خطرناک است. البته برای نوجوانها بیشتر، چون تجربه هم ندارند. اما این موقعیت، مثل چراغ زرد سر چهارراه میماند که هشدار میدهد. مثل آژیر قرمز میماند و باید در این شرایط از خودت مراقبت کنی.
*موضوع چیست؟ کدام موقعیت را میگویی؟
موضوع این است که اغلب ما فکر میکنیم همه چیز را میدانیم و خیلی دانا هستیم. درست همین موقع است که باید از نادانی خودمان بترسیم!
دکتر لیلا سلیقهدار، متخصص علوم تربیتی به سؤالهای ما پاسخ میدهد:
چه چیزی باعث میشود بعضی از ما فکر کنیم خیلی داناییم؟
کودک وقتی به سن سه سالگی میرسد، کمی مستقل میشود. بنابراین همهاش میگوید من میدانم. من ازعهده این کار بر میآیم. اما یک کودک هفت ساله هم میداند که او نمیتواند از عهده همه کارهایش بر بیاید. اما او چون به صورت جهشی صاحب تواناییها و دانستههایی شده، فکر میکند که میداند.
سن نوجوانی هم بنا به دلایل مختلف، سنی است که فرد در آن به نقطهای از استقلال و دانستن میرسد که قبلاً نداشته و فکر میکند که میداند و از عهده همه کارها بر میآید.
خیلی از دختر خانمها نوجوانیشان همزمان با دوره راهنمایی آغاز میشود و در این سن نوع ارتباطاتشان با معلمها و مدرسه و دوستانشان و خیلی مسائل دیگر تغییر میکند و در نتیجه برای او تأیید میشود که خیلی بزرگ شده و این بزرگ شدن به بعضی از نوجوانها حسِ دانایی میدهد.این طور فکر کردن به چه نتیجهای منجر میشود؟
در مواجهه با چنین وضعیتی دو انتخاب وجود دارد. یک نوجوان مثلاً میرود خرید لباس و هرچه خانواده میگویند تنها نمیتوانی، نمیپذیرد و تنها میرود. بعد میبیند خریدش خوب نشده و به خودش میگوید که «من خیلی هم نمیدانم.» پس برمیگردد به موقعیت قبلیاش. اما بعضیها مسیر خود را تغییر نمیدهند و بعضی اوقات با شکستهای غیرقابل جبرانی روبهرو میشوند.این یعنی ما نیاز به مشورت با بزرگترها داریم و همان موضوعِ دو تا پیرهن بیشتر پاره کردن.
وقتی بچه بودم و به من میگفتند که کسی بیشتر از من پیرهن پاره کرده، متوجه نمیشدم و فکر میکردم که «حتماً او آدم بینظمی بوده!» اما واقعیت این است که ما نمیتوانیم خودمان را دست هرکسی که بیشتر از ما تجربه دارد بسپاریم.
باید میانه بود. مثلاً من با همسن خودم که حرف میزنم، او حسم را درک میکند و چون درکم میکند حس خوبی به من میدهد؛ صحبت کردن با او همین اندازه کفایت میکند. اما در مسائلی که حساس هستند فقط این که او مرا درک میکند، کافی نیست. باید با کسی مشورت کنیم که بتواند به ما راهحلِ درست هم بدهد.
وقتی از افراد مختلف راهحل میخواهیم، مثلاً از پدر، مادر، دوست، معلم، فامیل و... باید اول همه را لیست کنیم و ببینیم کدامیک بهتر است و در نهایت بهترین راه را انتخاب کنیم.
این بهترین شکل تصمیمگیری است. تو با هر مشورت اطلاعات تازهای میگیری و با هر تصمیم، به خودت مهارت تصمیمگیری را یاد میدهی. در این حالت، فقط پذیرنده نیستی و میتوانی فکر کنی، تحلیل کنی و خوب تصمیم بگیری.چهطور میتوانیم داناتر شویم؟
به دو موضوع فکر کنید. اول اینکه ما انسانها با هر سن و با هر تحصیلات همیشه نیازمند دانستن هستیم و هرکه این را باور کند یقیناً هر روزش با روز قبل متفاوت خواهد بود و خود را به دانایی نزدیکتر میکند. فردی که از دیگران کمک میگیرد فقط از نیروی خودش استفاده نمیکند، بلکه به تعداد کسانی که از آنها مشورت میگیرد، نیرو دارد و فردی که کمک نمیگیرد، همیشه تنها میماند.
دوم این که وقتی میگوییم« دانایی»، فقط درباره اطلاعات بالا داشتن صحبت نمیکنیم. داشتن اطلاعات کافی نیست. این توانایی و مهارت است که کمک میکند فرد دانا کاری کند که برای زندگی خودش مفید باشد.
اگر دانا باشی اما توانایی تصمیمگیری نداشته باشی، نمیتوانی درست انتخاب کنی و توانایی هم شامل موارد مختلف است؛ مثل مهارتهای زندگی، تصمیمگیری و ...دانایی کافی نیست. باید دانایی را به اجرا دربیاوری.