زهرا عزیز محمدی: پنج‌شنبه 14 مهر: با صدای اس ام اس از خواب بلند می‌شوم. اول ساعت گوشی‌ام را نگاه می‌کنم که ۹ صبح است و چند لحظه‌ای طول می‌کشد تا ذهنم متمرکز شود روی پنج شنبه بودن امروز. نگار است. نوشته:« استیو جابز مرد.»

جواب می‌دهم: « استیو چی؟»

تا توی رختخواب غلت می زنم جوابش می‌رسد: «بابای همه این سیب‌های گاز زده دیگه...!» تازه دوزاری‌ام می‌افتد و خواب از سرم می‌پرد. می‌نویسم:« ای وای! چرا؟!»

تا نگار جواب بدهد یادم می‌آید همین چند وقت پیش که به خاطر سرطان استعفا داده بود، یک عالمه با نگار درمورد گوشی‌هایش حرف زده بودیم. نگار آرزو دارد یکی‌شان را بخرد. یادم است که چه‌قدر درمورد شعار شرکتش فکر کردیم: «متفاوت فکر کن!» نگار نوشته: «پاشو و به احترامش یه امروز رو متفاوت فکر کن!»

شنبه اما نه مثل همیشه

صبح خانم عظیمی، همسایه پیر طبقه پایین را توی راه پله‌ دیدم. مثل همیشه دستش را گرفته بود به میله‌های کنار پله، دسته عصایش را مثل بند کیف انداخته بود روی مچش و نفس نفس زنان از چهارتا پله جلوی واحدش پایین می‌رفت. می‌خواست مثل همیشه برود توی صف نان. گفتم: «من نیم ساعتی وقت دارم. بروم جایتان نان بگیرم؟» اول طوری به من خیره شد که انگار یکی از عجایب خلقت را دیده. بعد یک دور سر تا پایم را بر انداز کرد و سفره تا شده توی دستش را سمتم گرفت. بنده خدا شک داشت من همان دختر شلخته بالایی باشم که همیشه از دیر رفتن‌ها و دیر برگشتن‌هایش ایراد می‌گرفت. نمی‌دانست دو، سه روز است تصمیم گرفته‌ام متفاوت نگاه کنم و حتی خودش هم برایم مهم شده.

دوشنبه

اگر موبایلم مثل در لنگه داشت، الان از جایش در رفته بود بس که مرضیه زنگ زده و ساعت و جای قرار فردا را تغییر داده. مدام هم تأکید می‌کند تنهایی نروی داخل‌ها! من حتماً باید باشم. دلم شور می‌زند، قرار است فردا با مرضیه بروم نمایشگاه نقاشی و با دوستانش که می‌گوید کلی متفاوت‌اند، آشنا شوم.

سه شنبه در جمع آدم‌های خاص

مرضیه دیر می‌آید. مثل همیشه من باید دنبال سایه بگردم و منتظرش بایستم. وقتی هم می‌آید به بهانه‌های ریز و درشتش لبخند بزنم و بگویم مشکلی نیست.

اما حالا که رسیده دیگر نمی‌شود به این ژست گرفتن‌ها و ادا و اطوار‌هایش، که یعنی خیلی بیشتر از من دارد می‌فهمد، لبخند زد. مرضیه ایستاده جلوی یک تابلوی نسبتاً بزرگ که رویش یک لکه کوچک آبی ‌است وسط صفحه‌ای نارنجی. انگشت‌هایش را چفت کرده توی هم و رو به تابلو به من می‌گوید:« واقعاً نمی‌تونی درک کنی چه پیامی در این تابلو پنهان شده؟!»

می‌گویم:«نه، خب لابد زیادی پنهان شده!»

مرضیه از کنارم رد می‌شود و به چهار، پنج نفری که در گالری قدم می‌زنند نگاه می‌کند، آهسته می‌گوید: «تو هم یکی مثل آدم‌های بیرون که ارزشی برای هنر قایل نمی‌شن.» به من یادآوری می‌کند که وقتی با دوستانش روبه‌رو شدم آبرو‌ریزیی نکنم. آنها خیلی خاص‌اند. وقتی داشت مرا به آنها معرفی می‌کرد آدم‌های عجیبی به نظرم آمدند اما آن‌قدر رفتارهایشان شبیه به هم بود که راستش من بین آنها بیشتر احساس متفاوت بودن می‌کردم. یک جور تفاوت مایل به غریبی!

چهارشنبه 20 مهر: خسته‌ام

یک چیزی از خسته آن‌طرف‌تر. کوله‌ام انگار از همیشه سنگین‌تر است. همین حالا از تاکسی پیاده شده‌ام اما پاهایم نای ایستادن ندارد. این طرف بزرگراه که من ایستاده‌ام عبور برای ماشین‌ها آزاد است. برای همیشه. فقط برایشان یک چراغ زرد روشن و خاموش می‌شود تا هوای آدم‌هایی مثل این مرد را داشته باشند که یک‌دفعه می‌دوند آن‌طرف. مرد می‌رسد آن‌طرف اما به قیمت دو تا بوق خیلی بلند و یک ترمز ناگهانی. آدم‌های کنار من چشمشان به آن‌طرف بزرگراه است که چراغ برای عبور عابر سبز شده و هنوز ماشین‌های این طرف مهلت نمی‌دهند.

حوصله چند نفر با هم سر می‌رود و گروه پنج، شش نفری‌شان راه می‌افتند وسط بزرگراه. ماشین‌ها از سرعتشان کم می‌کنند. بعضی از راننده‌ها هم سرشان را از شیشه بیرون می‌آورند و با دست به پل هوایی که من روی اولین پله‌هایش هستم، اشاره می‌کنند. بالای پله‌ها نفس عمیق می‌کشم و چند لحظه می‌ایستم تا ذق ذق پاهایم آرام‌تر شود. منم و یک پسر بچه مدرسه‌ای. انگار فقط ما متفاوت فکر می‌کردیم و بقیه دلشان به باهم بودنشان خوش بود.

منبع: همشهری آنلاین