تاریخ انتشار: ۲ آبان ۱۳۹۰ - ۱۶:۱۰

آیدن چمبرز - ترجمه مینو همدانی‌زاده: صبح یکشنبه گذشته، ساعت شش عصر، همین‌طور که با قایق کوچکم روی قله کوه‌ها دریانوردی می‌کردم، دو تا مرد را دیدم که بر پشت خری سوار بودند

از آنها پرسیدم: «می‌تونید به من بگید که اون پیرزنه هنوز مرده؟ همونی که شنبه پیش زیر بارونی از پر توی چاه افتاده بود؟»

آنها گفتند که نمی‌توانند اطلاعات درست و حسابی به من بدهند، اما اگر بروم پیش آقای «ننه ونز» او می‌تواند همه چیز را درباره‌اش بگوید.

گفتم: «خونه‌ش کجاست؟»

گفتند: «خب، خیلی ساده‌ست. چون یه خونه آجریه که از سنگ درست شده و تک و تنها وسط شصت یا هفتادتا خونه مثل خودش قرار گرفته.»

گفتم: «هیچی از این ساده‌تر تو دنیا پیدا نمی‌شه.»

گفتند: «هیچی نمی‌تونه ساده‌تر باشه.»

آن‌وقت به راهم ادامه دادم. حالا، این آقای ننه ونز یک نره غول بود و بطری شیشه‌ای می‌ساخت. و از آن‌جا که همه
نره غول‌هایی که بطری‌سازند، اغلب از پشت درهاشان، یک شیشه داروی کوچولو شتلق می‌اندازند بیرون، آقای ننه ونز هم همین کار را کرد .

گفت : «خوشبختم؟»

گفتم : «خیلی خوب، متشکرم.»

آن‌وقت، به من یک برش نوشیدنی و یک لیوان گوشت گوساله سرد داد و یک سگ کوچولو هم زیر میز بود که همة خرده نان‌ها را برداشت.

گفتم : «می‌کشمش.»

گفت : «نه، نکشش. چون که دیروز یه خرگوش کشته. اگه حرفم رو باور نمی‌کنی نشونت می‌دم که خرگوشه تو سبده و زنده‌ست.»

آن‌وقت مرا به حیاط برد تا عتیقه‌ها را نشانم بدهد. تو یک گوشه روباهی روی تخم‌های عقاب نشسته بود و تو یک گوشه دیگر، یک درخت آهنی سیب بود که تمامش پوشیده شده بود از گلابی و گوله‌های سربی. در گوشه سوم خرگوشی بود که دیروز سگ کشته بود و الان زنده، تو سبد بود. و در گوشه چهارم تنباکو کوب بود و کنار من آن‌قدر محکم می‌کوبید که گوله گوله تنباکوها را پرت می‌کرد به دیوار، و سگ کوچولویی که از گوشه کنار دیگر رد شد. زوزه سگ را شنیدم، پریدم بالای دیوار و فرز برگرداندمش تو. وقتی که در رفت، یک ساعتی بود که زنده نبود. بعد مرا به پارک برد تا گوزنش را نشان بدهد و یادم آمد که تو جیبم اجازه نامه‌ای دارم تا گوزن برای شام سرورم شکار کنم. آن‌وقت کمانم را آتش زدم و نیزه‌ام را کشیدم و وسط آنها پرت کردم. از یک طرف هفده‌تا و از طرف دیگر بیست و یک و نیم‌تا دنده شکستم. اما تیرم بدون این‌که به چیزی برخورد کند درست از وسط رد شد و بدتر از این، تیرم را گم کردم. هرچند دوباره آن را تو سوراخ درختی پیدا کردم و احساس کردم که تر و چسبناک است، بوش کردم، بوی عسل می‌داد .

گفتم: «ای وای! این‌جا لونه زنبوره.»

وقتی یک‌دسته کبک از میان شاخه آمدند بیرون به آنها شلیک کردم. بعضی‌ها می‌گویند من هجده تا کشتم، اما من مطمئنم که سی و شش تا کشتم، به غیر از قزل‌آلای مرده‌ای که بالای پل پرواز می‌کرد، از آن، چنان شیرینی پای سیبی درست کردم که تا حالا مزه‌اش را نچشیده بودم.

منبع: همشهری آنلاین